ویرگول
ورودثبت نام
پریا پریا
پریا پریا
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

راننده شب

من این پست را برای چالش کتاب خوانی طاقچه می نویسم. قصه نزدیک به انتها یک هیجان بزرگ داره، یک تعجب!

همه چیز خیلی معمولی جلوه می کنه تا این اتفاق.

شاید بتوان به زندگی خودمان به زندگی روزمره مان این قصه را تعمیم دهیم. شاید در ابتدا چنین جلوه نکند اما مبتلا به آن هستیم. زندگی ماشینی و بی عشق چنین آسیب هایی داره و البته به قول معروف انسان در خوشی میل به خراب کردن داره و ....

تحقیق و کتاب و کار و کتاب خانه و ... همه در نگاه آدم ها فرد را خوب نشون می ده اما علمی که به راه راست نبره چه فایده؟

زندگی روتین ماشینی و همسر بیکار و طلبکار و حتی مهیا بودن امکانات برای پیشرفت استعداد بچه ها، کمکی به انسانیت نکرده و این هشداری ست، باید با ظرافت به زندگی هامان نگاه کنیم.

و توصیف رفتار همسر برای من یادآور بخش حیوانی انسان و یا همان حیوانات است‌.

فرد با جزئیات از مادیات مثل موتور ماشین و جنس اجزا ماشین می گوید!!! و قتل برای ارضا و

نهایتا می خوابد تا برای اداره فردا آماده شود.

وحشت از این چنین دنیا باید کرد. انگار عادی جلوه کنه.

اگر داستان زندگی خودمان در زمان حاضر را در نظر بگیریم این داستان نمادی از "کشتن حق آدم ها" همان قتل باشد و در ظاهر طرف اهل کتاب و کتاب خانه است اما آدم می کشد و شاید حتی برای او کشتن راحت تر باشد.

کیف پر کتاب، به نظر نشان دنیای پرگویی ست و کیلویی!!!

کمیت فدای کیفیت و حکایت مطالعات ما.

خانم بیکار عوض حداقل رسیدگی به منزل به بیکاریش می رسد. زن و مرد بیشتر همکار جلوه می کنن تا همسر.

زن حاضر نیست به همسرش نگاه کند و با نگاه به کارت ها، گفت و گوی سطحی ایی با مرد برقرار می کنه.

مرد مستقل برای خودش، زن مستقل برای خودش، البته مستقل بد، و به کارهم کار نداشته باشیم تا کنار هم زندگی کنیم است. گفت و گوی درست بلد نیستیم پس مشکلات را در نظر نگیریم و از آن طرف آدم زیر بگیریم.

بخشی از کتاب راننده شب :

(نسخه الکترونیکی )

"با کیفم که از شدت فشار برگه، گزارش، طرح، تحقیق و قرارداد برآمده شده بود، به خانه رسیدم. همسرم که تنهایی در تختخوابش ورق بازی می کرد، به همراه یک لیوان مشروب روی میز، بدون اینکه نگاهش را از کارت ها بردارد، گفت:"خسته به نظر می آی"."

"ولی وقتی نگاهم به سپر برجسته ی ماشینم که از کروم مخصوصی با استحکاک دو برابر ساخته شده بود افتاد، شادمانی وجودم را فراگرفت."

"چراغ ها را خاموش کردم و سرعت گرفتم. فقط زمانی فهمید به طرفش می آیم که صدای کشیده شدن لاستیک ها را به لبه ی جدول شنید. به بالای زانوهایش، کمی بین پاهایش و کمی متمایل به چپ برخورد کردم، ضربه ی خوبی بود! شنیدم که ضربه، آن استخوان های بزرگ را شکست."

"خانواده تلویزیون نگاه می کردند. همسرم پرسید: "بعد از گشتنت حالا حس بهتری داری؟"

روی مبل دراز کشیده بود و به صفحه ی تلویزیون خیره شده بود. جواب دادم: " می رم بخوابم شب همگی بخیر. فردا تو اداره روز سختی در پیش دارم.""

چالش کتابخوانی طاقچه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید