نمیدانم جنایت و مکافات را خواندهاید یا نه؟ اگر نخواندهاید نگران نباشید، متنهای داستایوسکی هیچجوره لو نمیرود. اینکه بخواهیم روایتهای داستایوسکی را تکآوایی فرض کنیم کار را خراب کردهایم. کافی است بپرسیم داستایوسکی چه میخواهد به ما بگوید که راه بیراه میشود. و من در این نوشتار دچار این گمراهی نمیشوم.
راسکولنیکف، جوانی که مدتهاست دست از زندگی کشید و در اتاق خود و در انزوا کامل مشغول پروراندن اندیشههایی والا است. راسکولنیکف با بستن درهای گفتگو با جامعه به نتیجههایی میرسد. او به دنبال جنگ آخر برای صلحی ابدیست. او فکر میکند اگر کسی مقصدی به اندازه کافی والا داشته باشد میتواند دست به قتل انسان بزند. به نظر او تمام شرارتهای دنیا در وجود پیرزنی رباخوار تجسم یافته و او با کشتن او میتواند قدم مهمی برای امنیت جامعه بردارد. او برای خود حقی فراتر از حقوق سایر انسانها قائل است. گویی خود را قیم جهانی میداند که سالهاست که به آن پشت کرده است. ما میدانیم که داستایوسکی زمانی از دار و دستهی پطراشفسکی بوده و در متینگهای سوسیالیستها حضور داشته که باعث دستگیریاش میشود. اگر بخشش تزار نبود امکان داشت داستایوسکی ۲۶ ساله تیرباران شود! ( نیچه در آن زمان ۵ سال داشت)
داستایوسکی بارها با دیگران جدلهای آتشینی در باب سوسیالیسم و ناسیونالیسم و دیگر موضوعات سیاسی و فلسفی داشت. داستایوسکی به یک نکته مهم پی برده بود: «وقتی کسی به معتقدی راستین تبدیل شد از کشتن دیگران ابایی نخواهد داشت» او با خلق آقای پارادوکسیکال در یادداشتهای زیرزمینی و در نهایت راسکولنیکف در جنایت و مکافات بارها به این مسئله اشاره کرده است.
راسکولنیکف جوان حالا دست از دنیا بریده، در اتاقش فکرهایش را میبافد و میبافد دست به استدلال و درنهایت به تار و پود استنتاج میرسد. برای خود مقام خدایی قائل میشود، کسی که میتواند برای نجات بشریت برخی از خطوط قرمز را رد کند. در واقع آنقدر مطمئن است که دیدگاهش درست بوده فورا میخواهد آن را اجرا کند.
اخیرا کتابی میخواندم با عنوان «مغز: داستان شما/دیوید ایگلمن» در فصلهای آخر کتاب به این موضوع اشاره میشود که چرا در جریان نسل کشی بوسنی، همسایههای چندین و چندساله یکدیگر را سلاخی کردند!
انگار نوع انسان به دلیل مسیری فرگشتی که طی کرده است افراد همگروه خود را ارجحتر میداند. اما این دلیل برای کشتن و سلاخی کردن انسانها کافی نیست. با پژوهشهایی که در کتاب دیوید ایگلمن ذکر شده، اشاره میشود که ناحیه در لوب پیشانی انسان وجود دارد که تنها در صورت فکر کردن به انسانها( همنوع) فعال میشود. مثلا وقتی به اسب یا درخت فکر میکنیم فعالیتی در آن ناحیه مشاهده نمیشود. در آن پژوهش با دلایل مستندی ادعا میشود که وقتی به فرد خارج از گروه خود فکر میکنیم این ناحیه فعالیتی ندارد یا فعالیت خفیفی از خود نشان میدهد. در واقع انسان در مواجه با انسانهایی خارج از گروه خود دست به انسانیت زدایی میزند. وقتی به همسایه خود که از یک نژاد دیگر است نگاه میکنیم گویی داریم به یک لیوان یا گلدان یا گربه نگاه میکنیم. پس کشتن او برای ما سادهتر خواهد بود.
اگر به تاریخ نگاه کنیم متوجه خواهیم شد که در نسل کشیها از قربانی ها با اسامی جانوران بیماری زا یاد میٰشود. مثلا موشهای کثیف، ککها و ...
در این کتاب هم راسکولنیکف میگوید:
"مگر من آدم کشتم؟! من یک شپش را کشتم!"
در واقع راسکولنیکف با بستن درهای گفتگو با جامعه زمینه شکلگیری یک گروه را ایجاد کرده و با ماندن در انزوا این توانایی را در خود تقویت کرده است که به سادگی برای رسیدن به اهدافش از دیگران انسانیت زدایی کند. راسکلنیکف نماد بارز تمامی ذهنهای ایدئولوژی زدهایست که در طول تاریخ زندگی را برای سایر انسانها دشوار کرده اند.
در پایان باید یادآوری کنم که این متن برشی از دیدگاه و برداشت من از اثر بزرگ و عمیقی بنام جنایت و مکافات میباشد.