چيزي كه حس مي كنم اين است كه نسل من (دهه شصتي ها) در يك تاريكي و ابهامي رشد كرد.
وقتي مي خواستم دبيرستان رو شروع كنم، در ابهام طبيعي زندگي آن دوران و همينطور تاريكي ها و شك هايي كه روي كل جامعه سايه انداخته بود، چيزي كه خيلي بلد و مشخص بود اين بود كه استعداد رياضي، چيزيست كه مي تواند آينده اي درخشان را براي آدمها رقم بزند. در تلويزيون بچه هاي المپيادي را مي آوردند و ازشان مصاحبه مي كردند. كسي نمي دانست آنها چطور آن مدلي شده بودند، اما براي همه تحسين برانگيز بودند. ولي بعدها كه ما در رشته ي رياضي ادامه تحصيل داديم، البته به مدد نظام جديد آموزشي، متوجه شديم كه پرداختن به رياضي فقط چيزي بود كه به شدت مد شده بود و به هيچ وجه، ديگر به عنوان يك كليد براي رسيدن به موفقيت و خوشبختي به آن نگاه نمي كرديم .
رابرت مك كي در كتابش با عنوان "داستان" اينطور مي گويد كه وقتي اتفاقي براي شما مي افتد، تنها چيزي كه در آن لحظه همه ي وجود شما را مي گيرد، احساسات هستند. احساسات همواره مقدم بر معنا هستند؛ نه به آن معنا كه ارجحيت دارند، به اين معنا كه همواره زودتر از معنا در وجود آدم حضور پيدا مي كنند. وقتي در حال زندگي هستيم اين احساسات هستند كه قضاوت هاي مارا از شرايط شكل مي دهند و فقط زماني به معناي اتفاقات پي مي بريم كه از آنها فاصله ي زماني معيني گذشته باشد. بعدا مي فهميم كه اشتباه مي كرديم، بعدا مي فهميم كه رشته ي درستي را انتخاب نكرديم، بعد مي فهميم كه رفتارمان درست نبوده. در "حالِ زندگي"، در گير قضاوت هاي احساسي مان هستيم و اين سرشت ماست.
اما حالا مي خواهم از استعدادي برايتان بگويم كه تجربه ي زندگي نشانم داده كه پرورش آن شما را به رشد، موفقيت و يا رضايت و يا هر چيزي كه روحتان براي تعالي تشنه آن است، نزديك تر مي كند. جالب اينجاست كه اين استعداد اصلا به موضوع خاصي مربوط نيست. مثلا آنطور كه براي ما تبليغ ميشد رياضيات دليل موفقيت كسي نيست. در حقيقت آن آمادگي هاي روحي كه آدمها، آموزش آن را در جايي از زندگي، درست و به موقع دريافت مي كنند دليل موفقيت هاي آينده آنهاست و راستش بنظر من هيچ انسان عقب مانده اي نمي تواند در اين جهان وجود داشته باشد مگر كسي كه آموزش هاي كليدي زندگي را يا دريافت نمي كند يا به موقع دريافت نمي كند. در هر حال در هر كجاي اين زندگي كه باشيد، اينجا همان جاييست كه مي توانيد دوباره شروع كنيد.
و راستش مي دانيد؟ اين شروع دوباره خيلي كيف دارد.
بنظرتان وظيفه ي ما در هر لحظه، هر روز و هر زمان چه مي تواند باشد؟ شايد بتوانيد چيزهاي زيادي مثال بزنيد، مثلا دنبال كردن برنامه اي كه پدر و مادر، مدير و يا رييس برايتان تنظيم كرده اند و يا برنامه ريزي هاي خودتان و يا معيارها و نقشه هايي كه در اجتماع معين شده و ... . هر چيزي مي تواند باشد اما اگر از من بپرسيد مي گويم وظيفه ي شما در هر لحظه "آماده بودن" است. آماده بودن براي لحظات پيش رو و اتفاقاتي كه با ديدي واقع بينانه احتمال وقوع آنها را حدس مي زنيد.
زندگي مجموعه اي از بزنگاه هاي پنهان است كه تنها راه عبور از آنها با بيشترين سودمندي و آگاهي، آماده بودن است.
اين به معني استرس داشتن نيست، برعكس به معناي پيدا كردن راهي براي آمادگي در برابر استرس هايي كه ممكن است خيلي بي برنامه وارد زندگي تان شوند. ابزار اين مدل آماده بودن، انتخاب است.
آمادگي در زندگي دو گونه است :
هر كدام از ما به احتمال زياد درگير موقعيت هايي هستيم كه خودمان خيلي نقشي در انتخاب آنها نداشته ايم و اجبار هايي ما را به سمت آنها هول داده است. مثل رشته ي تحصيلي و يا محل كار يا موقعيتها خانوادگي اي كه در اثر ازدواج برايمان پيش آمده. در همه ي اين موارد، منظور آن جايگاه ناخواسته اي است كه يك هوُ خودمان را وسطش پيدا كرده ايم و گيج و مبهوت بر جاي مانده ايم. نه راه پس داريم و نه راه پيش. اينجا، درست در اينجا هميشه اوضاع خيلي خراب است. و در ضمن اينجا درست همان جاييست كه آرزوها و روياهاي رنگي تحقق نيافته مان به بي رحمانه ترين شكل ممكن مي آيند و در ذهنمان شروع به رقصيدن و يادآوري اين موضوع مي كنند كه همه چيز چقدر مي توانست متفاوت تر از اين باشد كه هست. " چقدر مي توانستم خوشبخت تر باشم!!!" ..... هر چه اين روياهاي تحقق نيافته رنگي تر و شادتر باشند، در بيرون از آدم موجود بي احساس تر، بي رحم تر و حسودتري مي سازند. و اين يك دور بي پايان است.
اگر يك روزي تصميم گرفتيد از اين دور باطل بيرون بياييد، درمانش فقط يك چيز است: " واقع بيني".... چرا واقع بيني!!!؟ راستش بنظرم داشتيم در مورد آمادگي حرف مي زديم!!!. چون پيش نيازِ آمادگي، واقع بيني است. واقع بيني يعني پذيرش جايي كه در آن هستيم، واقع بيني يعني تصميم گرفتن براي آرام بودن عليرغم تمام احساسات منفي كه ما را احاطه كرده اند. يعني ايجاد يك فضاي اضافه براي خودمان جهت آمادگي بيشتر. يعني خريدن آرامش بيشتر.
ممكن است مجبور باشيد زير دست كساني كار كنيد كه از آنها باهوش تريد. ممكن است خيلي حرص در آور باشد، اما اگر مجبوريد فعلا آنرا بپذيريد و ببينيد با چه پيش بيني ها و آمادگي هايي مي توانيد براي خودتان آرامش بيشتري بخريد. آگاهانه بخشي از زمانتان را براي توجه كردن به خواسته هاي احمقانه ي آنها اختصاص دهيد و باقي زمان تان را هر چند كم با خيال راحت براي خودتان خرج كنيد.
گاهي هم لازم نيست به كارهاي خيلي خطير و بزرگ فكر كنيد. همين كارهاي روزمره هم مي تواند منبع آمادگي باشند. اما معياري كه اين وسط مهم است ميزان استرسي است كه از انجام ندادن هر كدامشان به شما وارد مي شود و در همين "ميزان استرسِ يك كار" هم فاكتورهاي زيادي دخيل هستند. مثل حضور ديگران و پاسخگويي به آنها ، اهميتي كه موضوع براي شخص خودمان دارد و يا گاهي ماهيت برخي كارها كه اساسا اضطرار هاي اجباري هستند كه بنا به شرايط زندگي مجبور به انجامشان هستيم.
همه ي اينها را در نظر بگيريد و در اين لحظه آن كاري را براي انجام دادن انتخاب كنيد كه هم آرامش و هم آمادگي بيشتري را در مسير زندگي تان برايتان ايجاد مي كند. يك مثال اين موضوع امتحان كردن هر چيزي قبل از ياد گرفتن آن بصورت اكادميك است. مثلا اگر قرار است طراحي يا خياطي ياد بگيريد، قبلش خودتان يك تلاش هاي درهم برهمي براي انجام دادن آنها بكنيد، بعدا وقتي سر كلاس حاضر مي شويد احساس آماده بودن همواره با شماست و مي دانيد چه سوالهايي بايد بپرسيد و طبيعتا از باقي افراد جلوتر و آرام تر خواهيد بود.
اما آمادگي ناخودآگاه مسئله پيچيده تريست. آدمهاي تنها، آدمهاي جستجوگر، آدمهايي كه اين واقعيت را پذيرفته اند كه ته اش در اين دنيا تنها هستند، خوب مي دانند كه منظورم چيست.
در هر لحظه بايد بگرديد و آن روالها و كارهايي را براي پيگيري كردن پيدا كنيد كه مي دانيد قرار است جايي مثل يك امتحان از زندگي تان سر در بياورند؛ چون اين ماهيت زندگيست. حالا اگر بپرسيد بزنگاه هاي زندگي هر كس چه چيزهايي هستند در جواب ميتوانم بگويم كه تنها سرنخ ها را فقط مي توانيد در تلاش براي روشن كردن ضمير ناخودآگاهتان پيدا كنيد. چيزهايي كه سيستم كنترلي دروني تان شما را به سمت آنها هل مي دهد.
اگر در زندگي آنقدر خوش شانس باشيد كه اجازه درك ذهن خودآگاه خودتان برايتان ميسر شده باشد و خودآگاهي پيدا كرده باشيد، بايد اين خبر را نيز به شما بگويم كه اين "ذهن خودآگاهِ حاصلِ تلاش هاي بيشمارتان"، تازه نوك كوه يخي است كه ذهن ناخودآگاه شما را تشكيل مي دهد. سيستم كنترل دروني ما انسانها درست در بدنه ي همين كوه يخ قرار دارد و حركت هاي عظيم مان در زندگي، به واسطه ي دستورات اين سيستم، كنترل شده يا انجام مي پذيرد.
اين سيستم كنترل دروني يا همان بدنه كوه يخي مان، چيز مجزايي از ما نيست. بلكه بخشي از وجودمان است كه احتمالا اتصال خود را با آن از دست داده ايم. اين بخش احتمالا تمام آنچه ما بايد درباره خودمان بدانيم را در خود ذخيره دارد و زمانيكه بر خلاف آنچه مربوط به ماست حركت مي كنيم، با علائم و هشدارهاي مختلف شروع به بازدارندگي ما از مسير هاي اشتباه مي كند.
يونگ در كتاب "انسان و سمبل هايش" به تفسير ذهن ناخودآگاه مي پردازد و در آنجا از كمك هايي كه ذهن ناخودآگاه از طرق مختلفي چون رويا يا الهام ذهني و بطور كلي نمودهاي رواني سمبليك، به ذهن خودآگاه مي كند، سخن مي گويد. يونگ همچنين بيان مي كند كه انسانهايي كه ذهن خودآگاهِ كاملا گسسته اي از ذهن ناخودآگاه شان دارند، داراي وضعيت رواني نامتوازن و خطرناكي مي باشند. هشدارهاي ذهن ناخودگاه حتي مي توانند در قالب بيماري يا مشكلات عديده رواني نيز بروز و ظهور داشته باشند و اين موضوع طبيعتا اجتناب ناپذير است.
تا امروز هيچ دانشمندي نتوانسته است فرمولي را براي موفقيت و رضايت در زندگي ارائه دهد. اما آنچه كه از يافته هاي روانشناسي و تجربيات بشري تااكنون قابل استنتاج است را مي توان بدين گونه شرح داد كه اصولا افرادي در زندگي به رضايت و موفقيت مي رسند كه توانسته اند ارتباط منسجم تري با ذهن ناخودآگاه خود برقرار كنند. يعني اين توانايي را پيدا كرده اند كه به سيستم كنترل دروني شان اعتماد كرده و در زندگي بر مبناي آن حركت كنند.
در حاليكه در جامعه براي موفقيت در زندگي فرمول هاي زيادي تجويز مي شود اما همه ي ما در زندگي بطور متناوب افراد موفقي را ديده ايم كه حائز هيچ كدام از فاكتور هاي تجويز شده، نيستند اما موفق هستند و يا راه زندگي خود را بطور خوشايندي يافته اند.
تجربه شخصي من بطور واضح بيانگر اين موضوع مي باشد كه افرادي كه در برهه اي از زندگي تمركز خود را بر روي كشف ضمير ناخودآگاه خود مي گذارند و به ورزش هايي مثل يوگا روي مي آورند و يا مديتيشن هاي منظم و روزانه خود را بطور متعهدانه دنبال مي كنند، بطور معمول رضايت بيشتري نسبت به زندگي دارند و بيشتر احساس مي كند در جهت سرشت و اهداف خود گام برمي دارند.
براي شنيدن صداي دروني و هدايت گرِ ذهن ناخود آگاه مان نياز داريم تا بطور موقت اين توانايي را داشته باشيم كه صداهاي بيروني را خاموش كنيم و هر فعاليتي كه در راستاي تمركز دروني باشد مي تواند ثمربخش واقع گردد.