م.ا
م.ا
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

انگار... نت های موسیقی صدایت می کنند!

مي دانيد طولاني ترين شب سال شب يلدا نيست، آن شبي ست كه فردا صبحش آزمايش داري و از ساعت ٧ شب ديگر نبايد چيزي بخوري و به ناچار محبوس می شوی در خانه ی قدیمی ...

آن روز نطقه هاي نوراني زياد داشت كه اتفاقا همه اش از گذشته بودند. انگار بعضي چيزهايي كه تركشان كرده بود و يا با تنفر از تكرارشان رهاشان كرده بود، دوباره برق مي زدند و خانم خانمها را صدا مي كردند. توي خانه كه تنها شد، دفتر كتابي را كه از شب قبل براي اين ساعت آورده بود را از كيسه ي پارچه اي بيرون آورد، كلمات صبحگاهي را نوشت، وقت دكترش را دوباره تنظيم كرد و شروع كرد به خواندن كتاب :

" ويتكنشتاين مي گويد تصوير آدمها از تصور ذهني شما متفاوت است، لطفا هميشه بيشتر توضيح بدهيد".

همان موقع موبايل را برداشت و يك نامه ي بلندو بالا به درباره ي شرايط و احساسش به عشقش نوشت، خيلي قرص و مطمئن. پيام را كه فرستاد برگشت به خواندن كتاب:

"اشيا ما را خوشحال نمي كنند، تجربه ها و اتفاق ها باعث شادي مي شوند و اينكه پي بردن به چيزي كه در زندگي مي خواهي هميشه و براي همه خيلي مشكل است".

كتاب را بست و رفت به سمت دستشويي، سر راه از كنار پيانوي قديمي رد شد كه رويش پر از خاك و جاي پنج انگشت انساني بود. با خودش گفت برگشتم گردگيريش مي كنم. آخر يكبار آنقدر خاك رويش نشسته بود كه ديگر چوبهايش كدر شده بودند.

برگشت و دستمال پشمالوي توي صندلي را برداشت و از بالا شروع به گرفتن خاك ها كرد. بعد با خودش گفت بگذار كمي از خاك روي كليدهايش را هم بگيرم. در پيانو باز شد با انگشتانش كليدها را لمس كرد و صدا خفه ي نت هاي موسيقي توي سالن پيچيد.

دستمال را كنار گذاشت و نشست به گام نواختن. همانطور كه استاد مهربانش سالها پيش يادش داده بود:

" انگشت سوم و چهارم بايد به موقع حركت كنند" .

آخرين آهنگي كه تمرين كرده بود والتس شوپن در لامينور بود. چقدر خودَش و همه از آن آهنگ كيف كرده بودند. اما درست بعد از آن همه چيز را كنار گذاشت. استاد مهربان خانه ي شماره ١٠ ميدان ونك هم رفت امريكا ... بلند شد و از زير صندلي نتهاي شوپن را پيدا كرد. كتابچه درست روي همان والتس تا خورده بود. جالب بود كه هنوز مي توانست نتها را بخواند حتي در كليد فا... حتي حس مي كرد بهتر از گذشته مي خواند. اول آكوردهاي خط اول و دوم ... حالا نوبت ملوديست كه با خواندن اولين نت، تا آخرش آمد نشست توي ذهنش... حالا آرزو مي كرد زمان كش بيايد و بتواند اين قطعه را تمام كند، اما زنگ به صدا در آمد. حالا تنها كاري كه مي شد كرد اندازه كردن پيانو بود ... ١٤٨ در ٦١ ... داشت محاسبه مي كرد كه آيا مي تواند آنرا در خانه ي جديدش جا كند!!!



داستانموسیقیپیانوهنرشوپن
شكر كه نمي دانستيم در تاريكي و خفقان زندگي مي كنيم و لذت برديم از تمام آنچه كه بود و امكان داشت چون تنها يك ذهن پرشور و خوشحال مي تواند تغيير ايجاد كند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید