در شرح خلاصۀ حکایت لیلی و مجنون اثر نظامی گنجوی از سخنان دکتر سید مرتضی میرهاشمی بهره جسته ام. قصّه عاشقانۀ لیلی و مجنون از بهترین و تکرار نشدنیترین منظومه غنایی در ادبیات فارسی محسوب میشود که از گذشته تاکنون جایگاه والایی در ادبیات فارسی داشته است چه فارسی زبانان و چه غیر فارسی زبانان در شعرها و قصههایشان به اهمیت و ارزش این اثر فاخر بارها و بارها اشاره کردهاند در ادبیات فارسی برای اولین بار نظامی گنجوی در کتاب لیلی و مجنون این داستان با ارزش را به صورت شعر نوشت. مجنون دیوانه وار عاشق لیلی بود و شب و روزش را با فکردن به لیلی سپری میکرد رفیقان نابخرد او که مفهوم عشق و عاشقی را نمیدانستند شروع به سرزنش مجنون میکردند، میگفتند که برای چه آنقدر به لیلی علاقمند است درحالی که لیلی آن چنان هم زیبا نیست و او را نکوهش میکردند که دخترانی زیباتر و خوشگل تر از لیلی در شهر است؛ ولی تو چرا از میان این همه دختر لیلی را انتخاب کردهای بهتر است که لیلی را فراموش کنی و دختر دیگری برای عاشق شدن انتخاب کنی؛ ولی مجنون در جواب آن ها این چنین میگفت: لیلی در نظر من آنقدر زیبا و دلفریب است که همتایی ندارد او مانند کوزۀ زیبا و فریبندۀ شراب است و من از این کوزۀ شراب فقط زیبایی نوش جان میکنم.
من از چهرۀ لیلی به لطف خدا شرابی مینوشم که مرا مست زیبایی لیلی میکند شما به ظاهر و قیافۀ بیرونی کوزه مینگرید درحالیکه برای من قیافۀ کوزه اهمیتی ندارد. کوزه در واقع چهرۀ بیرونی است و زیاد اهمیتی ندارد آنچه که مهم است شراب درون کوزه است که مدهوش کننده میباشد. پروردگار از کوزۀ لیلی به شما سرکه ی بی ارزش داده درحالیکه به من شراب بخشیده است. چرا که شما عاشق نیستید و ارزش آن را نمیدانید؛ ولی من عاشق لیلی هستم و او را هرگونه که هست میپسندم و دوستش دارم. شما ظاهر بین هستید و فقط صورت و ظاهر کوزه را مشاهد میکنید و شرابی که خالص است با چشمان آلودۀ شما قابل دیدن نیست خداوند از یک کوزه ممکن است به یکی عسل بدهد به یکی سم و به یکی شراب، این در واقع برداشت های شماست که چه دیدگاهی در مورد آن داشته باشید؛ مثلاً دریا برای یک پرنده هیچ وقت خانه نمیشود چرا که پرنده شنا بلد نیست و در دریا غرق میشود؛ ولی مرغابی که شناگر ماهری است دریا برای او یک خانۀ سرشار از نعمت است و هیچ وقت در آن غرق نمیشود.
خلاصۀ داستان
در چند صد قرن پیش مردم عربستان به صورت قبیلهای زندگی میکردند یکی از این قبایل هم قبیلهای به نام بنی عامر بود هر قبیله دارای حاکمی بود قبیلۀ بنی عامر هم حاکمی داشت که در جوانمردی بی همتا و در هنرمندی در همه جا مشهور بود؛ اما هیچ بچهای نداشت همیشه به پیشگاه خداوند مهربان دعا میکرد و شب و روز با خدا راز و نیاز میکرد تا خداوند کریم به او پسری همانند مروارید درخشان بخشید پدرش اسم او را قیس نامید قیس پسری بسیار زیبا روی در میان دیگر قبایل بود قیس کم کم رشد کرد و بزرگ شد و پدرش او را برای فرا گرفتن علم و دانش راهی مکتب کرد در مکتب دختران و پسران خردسال برای درس خواندن با هم حضور مییافتند و از محبت و علم معلم خود بهره میجستند در مکتب میان دختران، دختری بود:
ماه عربی به رخ نمودن
ترک عجمی به دل ربودن
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام لیلی
که قیس بیشتر از دیگران به او توجه میکرد چرا که قیس پس از آشنا شدن با آن دختر چنان واله و شیدای او شده بود که همه، بعد از آن قیس را دیوانه خطاب میکردند قیس همچون دیوانهها هر روز دور کوه نجد را که قبیلۀ لیلی در آنجا ساکن بودند را طواف میکرد. قیس و لیلی در راه مکتب با هم آشنا شده بودند و بعدها چنان عاشق هم شدند که قصۀ آنها در کتاب ها نوشته شد آن ها ابتدا عشقشان را از همه مخفی کردند؛ اما از آنجا که عشق هرگز نمیتواند در پستوی دل مخفی بماند؛ بنابراین آن دو رازشان بر ملأ شد و داستان عشقشان در همه جای این دنیای بیکران پراکنده شد. لیلی از یک خانوادۀ پولدار و شناخته شده بود برای همین پدرش برای تنها دخترش آرزوها داشت و هرگز حاضر نبود دختر زیبا و یکی یک دانهاش را به هرکسی بدهد آنهم قیس، پسری که هیچ چیز در دنیا نداشت و تنها داراییش یک دل عاشق و مهربان بود که آن هم با تمام وجودش در عشق لیلی گم شده بود. قصۀ عشق لیلی و مجنون در همه جا فاش شده بود و همۀ قبایل از این راز خبر داشتند؛ بنابراین مجنون از پدرش خواست به خواستگاری لیلی برود؛ اما پدر لیلی به دلیل دشمنی که از قبل از قبیلۀ قیس داشت به خواستگاری پدر قیس جواب رد داد و پدر قیس به پدر لیلی گفت:
من درخرم و تو درفروشی
بفروش متاع اگر بهوشی
اما حال قیس بعد ازشنیدن خبر رد، روز به روز بدتر میشد و پدرش که این وضع قیس را میدید بسیار ناراحت میشد و شروع به پند و اندرز دادن به قیس میکرد و مجنون بعد از شنیدن پند و اندرزهای پدر:
ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست
چون وامق از آرزوس عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا
وقتی که فامیل ها و اقوام قیس بیچارگی پدر و پریشان حالی قیس را دیدند گفتند:
به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد
این در حاجتگه جمله جهان اوسـت
محراب زمین و آسمان اوست
مجنون که با شنیدن جواب رد از پدر لیلی مدام گریه و زاری میکرد؛ اما از اقدامش دست بردار نبود،؛ اما قبیلۀ لیلی هم بیکار نمینشستند و او را آزار و اذیت میکردند و در آخر مجنون مجبور به فرار شد مجنون که درمانده شده بود شخصی به نام نوفل را برای بار چندم به خواستگاری لیلی فرستاد؛ اما باز هم هیچ فایدهای نداشت و جواب آن ها باز هم منفی بود. پدر مجنون وقتی که پسرش را در آن حال میدید بسیار غمگین و ناراحت میشد؛ بنابراین تصمیم گرفت تا مجنون را به کعبه ببرد و به مجنون گفت که از درگاه خداوند طلب شفاعت و یاری کند و مجنون نیز این گونه با خدای خود شروع به سخن گفتن کرد:
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
و در آخر وقتی پدر مجنون این سخنان را از پسرش شنید به شدت اندوهیگن شد و دیگر هیچ چیزی نگفت. بعد از مدتی بر خلاف میل لیلی او را به اجبار به عقد مردی از قبیلۀ بنی اسد به نام "ابن سلام" در آوردند جشن بسیار مجلل و با شکوهی گرفتند و همه قبایل را به جشن دعوت کردند پدر لیلی که از این کارش خیلی خوشحال بود در بین مهمانان شروع به دادن سکه میکرد در ا؛ ولین شب زفاف لیلی ا؛ ولین سیلی خود را تقدیم شوهرش ابن سلام کرد. مجنون از شوهر کردن لیلی بی خبر بود؛ اما دیگر برای او چه فرق میکرد چرا که او یک دیوانۀ واقعی شده و سر به کوه و بیابان نهاده بود روزی به او خبر دادند که:
آن دوست که دل بدو سپردی
بر دشمنیش گمان نبردی
دادند به شوهری جوانش
کردند عروس در زمانش
مجنون با شنیدن این ماجرا:
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گل رنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه پاره پاره
مجنون بعد از شنیدن خبر ازدواج لیلی دیوانهتر از قبل شد حالا دیگر هیچ رمقی برایش نمانده پدرش برای تسلی دادن پیش او آمد تا شاید بتواند دل آشفتۀ پسرش را کمی تسکین دهد و اینکار پدر کمی مؤثر واقع شد چرا که دل اندوهگین مجنون با سخنان پدر کمی آرام شد؛ ولی از بخت بد مجنون پدرش که تنها حامی او بود برای همیشه مجنون را تنها گذاشت و به دیار حق شتافت حالا قیس علاوه بر درد عشق خود باید از دوری پدر نیز مینالید بعد از در گذشت پدر، مادرش نیز او را تنها گذاشت حالا دیگر مجنون تنهای تنها بود و هیچ یار و یاوری نداشت غم از دست دادن پدر و مادر، مجنون را پریشانتر از قبل کرده بود سال ها سپری میشد و مجنون در بیابان با حیوانات وحشی خو گرفته بود و هم سخن شده بود و قصۀ عشق خود را به آن ها بازگو میکرد.
لیلی از زندگی اجباریش با ابن سلام متنفر بود و روزها و شبهایش را با غم و ناراحتی به پایان میرساند تا اینکه شوهرش ابن سلام بر اثر یک بیماری فوت کرد و لیلی در غم از دست دادن شوهرش به عزا نشست. مجنون وقتی خبر فوت شوهر لیلی را شنید با عجله به نزد لیلی رفت شاید میخواست لیلی را هم در غم از دست دادن پدرش شریک کند. سرانجام بعد از مدت ها این دو عاشق توانستند در کنار هم باشند و از عشق و علاقۀ هم بر خوردار شوند حالا لیلی که از زندگی اجباری با ابن سلام رهایی یافته به معشوق خود رسیده بود البته عشق این دو بسیار پاک و مطهر بود و جز دیدارهای حضوری چیزی دیگر بین آن دو نبود مجنون بدون اینکه این بار بخواهد به لیلی عشق دیرین خود برسد راهی دشت و کوه میشود؛ اما دریغ و حسرت که زمانی نگذشت که لیلی بیمارشد و در واپیسن لحظات زندگیش چنین گفت:
گو لیلی از این سرای دلگیر
آن لحظه که میبرید زنجیر
در مهر تو تن به خاک میداد
در یاد تو جان به پاک میداد
و همین که این سخن را گفت شمع زندگیش به یکباره خاموش شد و تنش به سردی گرایید و برای همیشه مجنون تنها را تنها گذاشت. بعد از دفن لیلی هیچ وقت جای آرامگاه لیلی را به مجنون نگفتند؛ ولی مجنون همیشه از خداوند میخواست که هرچه زودتر او را به معشوقش برساند و گفت:" تا جاییکه بتوانم میگردم خاک و زمین را بو میکشم تا بوی لیلی را احساس کنم " و آن طور که گفته بود عمل کرد آنقدر گشت تا آرامگاه معشوقهاش را پیدا کرد.
مجنون به طرف آرامگاه لیلی رفت و این شعر را در وصفش سرود:
بیتی دو سه زار زار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
چون تربت دوست در بر آورد
ای دوست بگفت و جان بر آورد
پهلو گه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلیش نهادند
بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد
مجنون بر سر آرامگاه لیلی ضجهها زد و گریه و زاریها کرد تا او هم به وصال محبوبش رسید وصیت کرده بود که در کنار عشقش به خاک سپرده شود و این دو معشوق بار دیگر در کنار هم آرام گرفتند.