پیشدادیان نخستین دودمان فرمانروایی در شاهنامۀ فردوسی
- در نظر دارم در فرصت به دست آمده در چند نوبت به بازخوانی بخش هایی از شاهنامۀ فردوسی بپردازم. پیشدادیان نخستین دودمان فرمانروا در شاهنامه است. واژۀ «پیشداد» بهمعنی «نخستین کسی که قانون آوردهاست» است. کیومرث که این دودمان فرمانروایی را بنیاد گذاشت، در شاهنامه نخستین فرمانروا و در نوشتههای اوستایی نخستین کسی بودهاست که از فرمان اهورامزدا پیروی کرده و اهورامزدا همۀ تباران آریایی را از او آفریدهاست؛ اما برخی از تاریخنگاران که از نوشتههای پهلوی بهره بردهاند، کیومرث را نخستین انسان و هوشنگ را نخستین فرمانروا میدانند. کیومرث پسری به نام سیامک داشت که در جنگ با دیوان کشته شد و پس از مرگ کیومرث، هوشنگ (پسر سیامک) پادشاه هفت کشور شد و خون پدرش را از دیوان ستاند. او چهل سال فرمانروایی کرد و آهن و آتش را کشف کرد و جشن سده را بنیاد گذاشت و ساختن پوشاک از پوست حیوانات را به مردم آموخت. پس از او، طهمورث بر تخت نشست و در برانداختن دیوان رنج بسیار برد و برخی از چهارپایان را رام کرد و آیینهای نیکو آورد.
- پس از طهمورث، فرزندش جمشید پادشاه شد و به ساختن ابزار رزم و خود و زره و آب کردن آهن پرداخت. او گوهرها را از سنگها بیرون آورد و بویهای خوش پدیدآورد و به مردم کشتیرانی و رشتن و بافتن و دوختن جامه را آموخت. مردم در روزگار او به چهار گروه آتشبانها، جنگجویان، کشاورزان و دستورزان دستهبندی میشدند. او تختی ساخت و در روز هرمزد از ماه فروردین بر آن تخت نشست و مردم آن روز را نوروز خواندند. او با این نیکیها و پرستش خدا و درستی سیصد سال فرمانروایی کرد. اما پس از چندی خودبین شد و خود را خدای جهان دانست و فر کیانی از او دور شد. سرانجام، سپاهی از ایران به سوی اعراب رفت و ضحاک را به پادشاهی ایران برگزید و او به ایران آمد و از ایرانیان و اعراب سپاهی گردآورد و بر جمشید تاخت و جمشید گریخت و صد سال پنهان شد. اما او روزی در کنار دریای چین پدیدار شد و ضحاک او را به دو نیم کرد و خواهرانش ارنواز و شهرناز را به زنی گرفت.
- ضحاک هزار سال فرمانروایی کرد. از آنجا که ضحاک با وسوسههای ابلیس قبلتر به جای پدر نشسته بود و پدر خویش مرداس را کشته بود، بار دیگر ابلیس با چهرۀ جوانی راستگو و خردمند به پیشگاه ضحاک آمد و گفت: «من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانه است.»؛ بنابراین ضحاک وی را به سفره آرایی و طبخ غذا گمارد. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده میکرد و ضحاک خشنود میشد. اهریمن پلید هر روز به شکوه سفرههایش میافزود تا اینکه روزی ضحاک شکم پرور از اهریمن بسیار شادمان شد. پس به او گفت: «هرچه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت: «شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمیخواهم. تنها یک آرزو دارم و آن اینکه اجازهدهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد. از جای بوسۀ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه رویید. مارها را از بن بریدند؛ اما به جای آنها بیدرنگ دو مار دیگر رویید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هرچه کوشیدند سودمند نیفتاد.
- وقتی همه پزشکان درماندند، اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت: «بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آن است که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام ماران بمیرند.»
- اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، میخواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمۀ آدمیان را براندازد. در روزگار ضحاک آیین فرزانگان پنهان و کام دیوان آشکار شد و هر روز مغز دو مرد جوان را برای خورش به مارهای روی شانههای ضحاک میدادند، اما دو تن به نامهای ارمایل و گرمایل هر روز جان یکی از جوانها را رهایی میبخشیدند. وقتی که چهل سال از پادشاهی ضحاک ماندهبود، در شبی سه نفر را که فر کیانی داشتند، در خواب دید. خوابگزاران او را از پیدایش فریدون آگاه کردند و هنگامی که او در جستجوی فریدون بود، کاوه آهنگر بر او به پا خاست و فریدون را به پادشاهی برگزید و او را به جنگ با ضحاک برانگیخت و فریدون او را در کوه دماوند در غاری آویخت. فردوسی بارها ضحاک را اژدها یاد کردهاست:
- درفش کاویانی که کاوۀ آهنگر در میدان اصفهان برافراشت
فریدون چنین پاسخ آورد باز که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را به خاک بشویم جهان را ز ناپاک پاک
که گر اژدها را کنم زیر خاک بشویم شما را سر از گرد پاک