من یک زنم ، یک زنی که سالیان سال به صورت سنتی زندگی کرده ، در یک خانواده سنتی تربیت شده با شرایط تربیتی سخت و در اوایل سن نوجوانی ازدواج کرده و وارد یک زتدگی مشترک پر از چالش و خانواده سخت گیر تر از خانه پدری شده.
اکنون بعد از سی سال زندگی مشترک و تغییر کردن خیلی از سبک و سیاق های زندگی ولی باز آثار آن مهرهای تربیتی و آیین و رسوم مزخرف گذشته در وجودم باقی مانده است.
با وجود کسب خیلی از امتیازات هنوز هم به طور ذهنی و فیزیکی درگیر بازدارنده هایی هستم که منو رها نمیکنند و آزارم میدهند.
من ذاتا عاشق طبیعت ، سفر ، هستم ولی متأسفانه همسرم خیلی با من همراه نیست.
من غذای روحم را از مشاهده طبیعت میگیرم ، با دیدن گل ها و درختان و رودها و کوه ها و کویر و دشت و جنگل رنده میشم واقعا رنده میشم ، اما متأسفانه نمیتونم آن جور که دلم میخواهد زندگی کنم.
با شور و اشتیاق برنامه ریزی میکنم و همه شرایط را محیا میکنم اما به هزار و بک دلیل باز باید در چهار دیواری خانه بمانم و در حسرت ……
چرا اینها را گفتم !
چون مقصر اصلی خودم هستم
بله خودم ، همان طور که گفتم هنوز درگیر نوع تربیت و شرایط گذشته ام مانده ام
هنوز آن حس وابستگی در وجودم هست
هنوز به طور کامل انسان مستقلی نشده ام
هنوز خودم را دوست ندارم
اگر خودم را دوست داشتم حداقل برای دل خودم کاری را انجام میدادم
یک حرکتی میکردم
سوال : این حس دوست نداشتنه از کجا آمده؟
چرا با توجه به این همه آموزه ها و حتی روان کاوی ها من هنوز نتونستم یک کم چهارچوب شکنی کنم و برای دل خودم زندگی کنم؟
خیلی عوامل باعثش میشه
اول از همه اینکه من طرحواره مهرطلبی دارم و میخواهم که رضایت همه را به دست بیاورم نتیجه اش این که همیشه از خودم باید مایه بزارم و به نفع بقیه کنار بکشم .
دوم : اینکه من هنوز نتونستم روی پای خودم بایستم و الا که رفتن یک سفر چند روزه من خللی در کار بقیه ایجاد نمیکنه.
سوم اینکه هنوز کمی شخصیتم وابسته است و منتظرم که با خانواده باشم و منتظرم که آنها با من همراه شوند.
شما بگویید ایراد کجاست؟