alireza
alireza
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستانک?

.↜ #داستانک‹'??'›.

- رفتم به گربه خونگیم غذا بدم که دیدم به دیوار زل زده . با خنده بغلش کردم ، درحالی که نوازشش میکردم با لبخند گفتم: (به کجا زل زدی پیشی؟ اونجا هیچی نیست...)

هنوز جملم کامل نشده بود که صدایی بهم گفت :"مطمئنی؟''

من شک ندارم که اون صدای خواهرم بود اما

خواهرم خیلی وقت پیش فوت شده بود....

​​‌‌⊱⋅─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─⋅⊰


یه مقاله نویس و یه آرمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید