.↜ #داستانک‹'??'›.
- رفتم به گربه خونگیم غذا بدم که دیدم به دیوار زل زده . با خنده بغلش کردم ، درحالی که نوازشش میکردم با لبخند گفتم: (به کجا زل زدی پیشی؟ اونجا هیچی نیست...)
هنوز جملم کامل نشده بود که صدایی بهم گفت :"مطمئنی؟''
من شک ندارم که اون صدای خواهرم بود اما
خواهرم خیلی وقت پیش فوت شده بود....
⊱⋅─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─⋅⊰