در ویرگول گشتم و گشتم و گشتم
با کسانی اشنا شدم که هر یک چیزی را از دست داده بود
یکی عشقش را
یکی امیدش را
یکی دوستش را
یکی زندگی اش را
یکی والدینش را
و یکی قلبش را......
اما میدونین چیه؟
بازم شادی را یافتم
انرژی زیادی را یافتم
چطور ممکن بود؟
مگر میشود در عمق تاریکی روشنایی را یافت؟
اما خب یک فرض دیگری هم هست
میگویند که آدمای داغون خیلی میخندن و میخندانن
شاید آن نور لامپی بیش نیست
نمی دانم
چون خودم هم خیلی میخندم
اره
یک سد در برابر اشک هایم است
من بیشتر تیر خورده ام یا دیگران؟؟
این سوالم همیشه بی پاسخ مانده و خواهد ماند
اما میدونین چیه؟
اینجا یک درسی را من فرا گرفتم
دور دوستانی که به زخم های تن و قلب من می افزودن را خط بکشم
عزیزانمون و دوستان واقعیمان را از صمیم قلب دوست داشته باشیم و بهشان محبت کنیم چون ممکن است بعدا حسرت این لحظات را بخوریم
آدمایی را سرلوحه زندگیم قرار بدم که با وجود تیر های زیادی که در تنشان نشسته است باز هم راه میروند و میخندن و خنده روی لباشون جا خوش کرده است
خودکشی فایده نداره
من بخاطر کسی که ازش بدم میاد خودکشی کنم؟
بخاطر انسانی که هیچ چیز از انسانیت سرش نمیشود؟
به خودم خیانت کنم؟
هرگز
می ایستم و زندگیم را تا قرون آخرش خرج میکنم