وقتی هوا بسیار سرد میشود متوجه حضورش میشوم
نمیدانم
انقدر وجودم به دوقسمت تقسیم شده است که دارم کم کم از هم میپاشم
بدنم میخواهد زنده بماند و به سمت تاریکی برود
روحم میخواهد بمیرد و به سوی روشنایی برود
من ، بین این دو کشیده میشوم
دیگر تحمل هیچ چیز را ندارم
با روحم موافقت کنم یا با بدنم؟
من دیوانم؟؟
اره فکر کنم
با خودم که حرف میزنم
یک شخصیت خیالی هم که دارم
و افکاری فانتزی.....
این ها اگر مشخصات یک فرد دیوانه نیست پس چیست؟
بعضی اوقات آرزو میکنم که ماشینی از رویم رد شود
یا طی یک حادثه و با فداکاریم کشته بشم
شاید اینگونه طوری بشود که افراد زیادی حسرت بودنم را بخورند
شاید اینطوری بتونم تلافی کار هایی را که با من کرده اند را در بیاورم
اخه میگویند که وقتی که قلبت نمی تپه دوست داشتی میشوی
و اون کسی هم که بیشتر از همه اذیتت کرده بیشتر برایت گریه میکند
شاید با این پست من ناراحت و غمگین بشوید
ازتون عذر میخوام
نباید حس و حال بدم را به انتشار میگذاشتم
مثل فرمانده ای شده ام که به سربازانش روحیه و امید میده اما خب خودش ناامید است
از اینکه نبرد خودش را پیروز شود
از اینکه زنده بازگردد
نمی دانم کتابچه های سرنوشت را کجا نگه میدارند
نمی دانم که کی دارد مینویسدشون
اما خب
یه پیام دارم براش
لطفا منو اذیت نکن........
شایدم بروم به سمت روحم
دوستانم انقدر ضربه میزنند که آخر پایه های صندلی ام میشکندد و من میمانم و یک حلقه ی آویزان به سقف
نمی دانم هدفشون چیست
نمی دانم که چرا من قربانی این ماجرا شده ام
اما خب هرچه که هست
دارد آزارم میدهد
نمی دونم
یک چیزی است که مرا روی زمین نگه میدارد
شاید نامش را شنیده باشید
آری
نامش نگهبان است
اما میدانی؟
کاشک به او نمی گفتم
نمی گفتم که دلباخته ام
چون...چون کار خودم را سخت کردم
کار نابود سازی خودم را
نمی دانم که تا کی میتوانم مقاومت کنم
اما خب خیلی ضعیف شده ام
خیلی خیلی زیاد
من این قابلیت را دارم که هنگامی که اشک از گونه هم پایین می آید به شوخی ها بخندم و متوجه نشی
میخواستم این متن را پادکست کنم
اما خب منصرف شدم
نمی دانم چرا
ای جاسوس نگهبان
میدانم که این پست را میخوانی و برای او خبر میبری
به وی بگو
دریک با بال زخمی تلاش کرد از پل رد شود
اما پل فرو ریخته است
بگو دریک سقوط کرده است
بگو راهی را پیدا میکند
بگو شایدم برای همیشه ناپدید شود......