مهرداد بخشی
مهرداد بخشی
خواندن ۱۲ دقیقه·۲ سال پیش

دلایلی که ثابت میکنه : «حال بد » وجود نداره!!

هیچوقت اون روزی که اون اتفاق وحشتناک برام افتاد و حالم رو بدجور ناجور بد کرد، فراموش نمی کنم.

اون روز خیلی داغون شده بودم. درحدی بود که از دنیا بریده بودم. از همه کس و همه چیز. دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود. از همه چیز و همه کس ناامید شده بودم حتی از خدا. داشتم به حد جنون میرسیدم. چند بار خواستم خودکشی کنم و از این زندگی لعنتی خلاص بشم. از این زندگی پر از غم و درد. از این زندگی رقت بار.

از خونه ترد شده بودم. اعتبارم رو پیش همه از دست داده بودم. تبدیل شده ودم به یه آدم تنفر برانگیز. غم و غصه و ناراحتی شده بودند بختک های زشت و بی ریخت و بد ترکیبی و افتاده بودند روی من و قصد هم نداشتند از روی این تن به فنا رفته ، بلند بشن. انگار کنگر خورده بودند و لنگر انداخته بودند روی من آس و پاس و بیچاره.

اون روزهای آخر دیگه همه ی این بدبختی ها رسیده بودند به اوج خودش. روزها اینجوری می گذشت. سخت و خفقان انگیز. از اون طرف هم نه اون بدبختی دست از سر کچل من برمیداشت و نه خودم می تونستم خودم رو از شر این بدبختی لعنتی خلاص کنم.


چند روز که گذشت و تصمیم گرفتم که فقط مثل مرده ها زندگی کنم. مثل یه مرده ای که دربو داغون شده بود . مرده ای که انگار یه تریلی هیجده چرخ ، بیست و دو بار از روش رد شده بود و یه غلتک ده تُنی هم 25 بار بدنش رو له و اورده کرده بود. بدجور ناجور، درب و داغون.

اما باز هم جون داشتم. بازهم حرکت میکردم. بازهم نفس می کشیدم. بازهم زنده بودم. سگ جون تر از هر سگ جونی بودم. خوب توی این حالت می خواستم یه جورهایی خودم رو به چیزی مشغول کنم. مشغول بشم تا وقت بگذره و آروم آروم نابود بشم و از بین برم.

توی همون حالت تصمیم گرفتم که وارد اینترنت بشم و شروع کنم به سرچ کردن چیزهایی که دوست داشتم درموردشون چیزهایی بدونم. ساعت ها توی اینترنت الکی چرخ میزدم و وقتم رو بیخودی تلف میکردم. همیجا بود که یکهو با خودم گفتم :" تا کی؟! تا کی باید اینجوری زندگی کنم؟! کاش یه راهی بود. به معجزه ای که من از این دنیای مردها نجات بده. از این زندگی تاریک نجات بده. از این زندگی کوفتی نجات بده. کاش. کاش. "

چندین دقیقه ای توی همین فکرها بودم و اون خواسته هایم رو تجسم میکردم. بعد از چندین دقیقه یواش یواش خوابم برد و پای لپ تاپ خوابیدم.

وقتی از خواب بلند شدم دوباره همه اون فکرها به ذهنم برگشت. دوباره اون دردها. اون عذابها. اما لابه لای همین افکار یکهو فکری توی ذهنم ظاهر شد که داشت می گفت: "توی اینترنت بگرد و ببین که آیا برای این دردی که مثل خره افتاده به جونت و روح و ذهن و جسم و جانت رو درگیر کرده و داره نابودت میکنه ، درمانی پیدا میشه یا نه. ببین آیا کسی میتونه کمکت کنه که از این منجلاب بیرون بیایی یا نه. و..."

بعد بلافاصله دستهام بطور ناخودآگاه به سمت کلیدهای کیبرد رفت و سرچ کردم:" درمان شکست عشقی چیست؟".

بعد از چند ثانیه ، چند تا سایت بالا اومد. من هم اونها رو تک تک باز میکردم و مطالب اونها رو میخوندم که یکهو مطالب یکی از سایتها به شدت توجهم رو به خودش جلب کرد. برای چندین دقیقه قفل شدم روی اون سایت و سعی کردم با دقت بالاتری اون مطالب رو بخونم.

مطالب اون سایت داشت دقیقا همون اتفاق هایی رو که برای من افتاده بود رو میگفت. تازه اونجا بود که فهمیدم مشکل کار من از کجاست. فهمیدم که چرا دختری که دیوانه وار دوستش داشتم، جواب رد به من داد.

فهمیدم که از کجا داشتم ضربه میخوردم. فهمیدم که تمام اون دردها، بدبختی ها، ناراحتی ها و غم ها و نگرانی هایی که داشتم بخاط فقر و نداری هستش. اون فقر و نداری بود که من و از چشم همه کس انداخته بود و همه کس رو ازم دور کرده بود. اونقدر دور دور شده بودم از افرادی که عاشقانه دوستوشون داشتم اما نمیتونستم از 100 کیلو متری اونها رد بشم. حتی توی اون حالت هم از خجالت آب میشدم ولی حتی زمین هم قبولم نمی کرد و اجازه نمی داد برم توش و از چشم همه محو بشم.

تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده که خودم خبر نشدم. بعد دنبال راه حل هایی برای حل کردن این مشکل گشتم. و دیدم که اتفاقا راه حل هایی هم برای حل کردن این مشکل گفته که به نظر میرسه باید کاربردی باشه. باخودم گفتم بزار اون راه حل ها رو امتحان کنم ببینم چی جواب میده.

کم کم که داشتم اون راه حل ها رو امتحان میکردم دیدم که اون راه حل ها جواب میده و دردها و ناراحتی های من رو کم کم داره خوب میکنه. بعد تصمیمی گرفتم با دقت و شدت بیشتری اون کارها رو انجام بدم تا نتایج بیشتری بگیرم.

بعد کم کم حالم بهتر شد و تونستم تا حدودی از اون حال بد بیرون بیام و زندگی ام رو بهتر کنم.

حالا از اون روزها چند سالی میگذره و من فهمیدم که برای زندگی کردن چقدر حال خوب داشتن مهم و اساسی هستش.

الان دیگه خیلی خوب میفهمم که همه ما لازم داریم که حالمون رو خوب کنیم. برای همین هم خودمون رو به آب و آتیش میزنیم تا حالمون رو خوب کنیم. خودمون رو به در و دیوار میزنیم که حالمون رو خوب کنیم. به هرچیزی و هر کاری چنگ و دندون می زنیم و خودمون رو می کُشیم تا بلکه یه کمی حالمون خوب بشه.

حالا اگه بتونیم همیشه و همه جا حال خودمونو خوب کنیم، دیگه نور علی نور میشه. اونوقت میتونیم یه نفس راحت بگشیم. یه کمی زنده باشیم. یه کمی زندگی کنیم.

اما ما باید از این هم بیشتر بخواییم. خیلی بیشتر. !!! حال خوب بیشتر. توی مدت زمان بیشتر.

یعنی اگه حالمون خوب شده و الان حالمون خوبه ، باز باید دنبال این باشیم که حالمون رو بهتر کنیم. و اگه حالمون بهتره، باید حالمون رو بهترتر کنیم. خلاصه باید توی این زمینه هم مثل خیلی از چیزها، مدام درحال پیشرفت باشیم. باید مدام بیشتر از قبل حال خوب رو بخواییم.


اما برای خوب کردن حالمون، باید چه کارهایی بکنم؟!!

خوب. من اینجام تا بگم که چجوری باید حالمون رو خوب کنیم. پس بیا شروع کنیم.

اما قبل از اینکه درمورد راه های خوب کردن حالمون حرف بزنم باید چند تا مورد مهم رو بگم.

مورد اول اینه که افرادی هستن که دارن سعی میکنند به مردم کمک کنند تا حالشون رو خوب کنند. البته که نیت اونها خوب و خیر هستش اما مساله اینه که چیزیهایی که اونها میگن و کارهایی که ازت میخوان انجام بدی تا حالت خوب بشه، کاملا درست نیست و بعضی از حرفهاشون ناقصه. بعضی حرفهاشون درست جواب نمیده و بعضی از حرفهاشون هم اون جواب هایی که میخوای رو نمیده . یعنی اطلاعات و آموزش هاشون یه جورهایی ضعف داه یا سطحی و موقتی هستن. یا اینکه ممکنه حالت رو خوب می کنند اما فقط بطور موقت.

مثلا برای اینکه حال افراد رو خوب کنن، میان و میگن: " تو باید بری سفر، بری خرید ، بری سُنا و جکوزی، جشن و عروسی هم بدک نیست. فیلمهای بامزه و طنز نگاه کنی، آهنگهای شاد و آرامش بخش گوش کنی، کاریکاتور ببینی، یوگا کار کنی، نرمش و ورزش کنی وووو " هزار و یک کار اینچنینی بهت معرفی میکنن و میگن برو حالشو ببر. تو دیگه از این به بعد بهترین حال دنیا رو خواهی داشت.

خلاصه کلی از این ایده ها و نظرهایی که میدن تعریف و تمجید و پشتیبانی و حمایت میکنن و تو رو به سمت اون کارها هدایت میکنن جوری که انگار دربرابر غم ها ضِد ضربه میشی.

اما باید بگم که این کارها خوبه اما موقتیه. اینها فقط یه جورایی مسکن هستن. درست مثل فردی که توی جاده تصادف میکنه و پایش میشکنه. خوب توی اون لحظه های اول که هنوز اورژانس نرسیده بالای سرش تا ببره به بیمارستان و عمل کنند، درد پاهاش، پدرش رو درمیاره.

وقتی که اورژانس میرسه بالای سرش، اون داره از درد به خودش می پیچه و مامور اورژانس برای اینکه دهن اون بیمار رو ببنده، یعنی نزاره بیشتر از این داد بزنه و فریاد بکشه، میاد و از توی وَک و وسایلش، یه آمپول ناز و خفن بیرون میاره تا بزنه به این آدم پا شکسته تا دردش آروم بشه.


اما این آمپول فقط یه مسکنه براش و موقتا دردش رو کم کرد ولی هیچوقت بطور عمیق و بطور کلی دردش رو از بین نمیبره.

پس، دکتر جون ما میدونه که این فقط موقتیه و با این چیزا اون آدم خوب نمیشه بلکه باید درد رو از ریشه حل کنه. یعنی اون فرد باید بره و عمل جراهی بشه تا پاش خوب بشه. برای همین لنگش رو میگیره و میندازه توی آمبولانس و بی بو بی بو کنان میره تا خودش رو برسونه به بیمارستان و اون آدم پا شکسته رو عمل جراحی کنه تا خوب بشه و بعد از چند مدت کلا درد و غمش کلا از بین بره.


حالا قصه ی حال خوب روح و روان ما هم مثل همون داروی مسکن برای اون مرد پاشکسته است. این روشهای که بالا که گفتم برای آدمی که حالش خوب نیست و کلا خرابه، یه جورایی فقط مُسَکنه و فقط برای یه مدتی دردش رو آروم میکنه اما همینکه اثر اون مسکن بپره، دوباره اون درد رو حس میکنه و دوباره دادو فریادش بالا میره.


پس . تا اینجا به این نتیجه رسیدیم که این روشهای بالا بیشتر مسکن هستن و نمی تونن حال ما رو واقعا و عمیقا خوب کنند.

برای اینکه ما بتونیم کلا این بدحالی و درد و غم هامون رو از بین ببریم باید یه کارهای دیگه بکنیم.

اما اون کارها چی هستن؟!!

من توی این فایل و توی فایل های بعدی تک تک اون کارها رو اسم میبرم و درموردش توضیحاتی میدم. پس همچنان که تا اینجا با ما بودی، باز هم با ما باش تا اون موارد مهم و کاربردی رو بهت بگم.

مورد اول که باید بدونی اینه که:

اولا اصلا غم و اندوه و حال بد ، وجود خارجی نداره.!!


حالا بزار به روش انیشتن برات ثابت کنم که این غم و اندوه اصلا وجود نداره.

اول بزار داستان انشتن رو برات تعریف کنم:

“روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد . او پرسید: آیا خداوند , هرچیزی راکه وجود دارد , آفریده است؟

دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : بله

استاد پرسید: هرچیزی را ؟!
پاسخ دانشجو این بود: بله ; هرچیزی را.
استاد گفت: دراین حالت , خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد .
برای این سوال , دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند .
ناگهان , دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت:

استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟ آیا سرما وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته, آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟
دانشجو پاسخ داد: البته آقا, اما سرماوجود ندارد. طبق مطالعات علوم فیزیک, سرما, نبودن تمام و کمال گرماست و شیء را تنها درصورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیء است که انرژی آن را انتقال می دهد . بدون گرما اشیاء بی حرکت هستند, قابلیت واکنش ندارند ; پس سرما وجود ندارد . ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم .
دانشجو ادامه داد : وتاریکی ؟
استاد پاسخ دا د : تاریکی وجود دارد .
دانشجو گفت: شما باز هم در اشتباه هستید آقا! تاریکی , فقدان کامل نور است. شما می توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز, تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور , نور می تواند تجزیه شود . تاریکی , لفظی ست که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم.
و سرانجام دانشجو ادامه داد: خداوند, شر را نیافریده است . شر , فقدان خدا در قلب افراد است. شر فقدان عشق, انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها وجود دارند و فقدانشان منجر به شر می شود.

نام این دانشجو آلبرت انیشتین بود”

خوب. این دو تا مورد یعنی سرما وتاریکی که انیشتین ثابت کرده که وجود ندارند، میشه فهمید که همه ی چیزهای منفی و بد که ما ازش متنفریم و دوست نداریم توی زندگیمون باشه، هم در اصل وجود خارجی ندارند.

حتی از دیدگاه دینی هم ما معقدیم که خداوند خودش تمام و کمال موجودی مثبت هست و همه مثبت ها رو خلق کرده. چون این ذات خداوند هستش که فقط مثبت ها رو خلق کنه .

مورد بعد اینه که توی هیچ دین و مذهبی نگفته که خداوند منفی ها شر رو خلق کرده و فقط گفتند که مثبتها و خوبی ها رو خلق کرده.

مورد بعدی اینه که کسی که خودش سراپا مثبت هست که دیگه نمیاد چیزهای منفی و شر رو خلق کنه و خودش رو موجودی بَد و شر ساز جلوه بده .

حالا یه سوال ازت بپرسم. اگه خداوند شر رو خلق کرده بود آیا تو اونو موجود خوبی می دونستی و پرستشش میکردی، آیا دوست داشتی خدای تو خدایی باشه که شر رو درست کرده تا تو رو توی دردسر و بدبختی بیندازه؟ اصلا این حرف ها با عقل و منطق جور درمیاد؟

پس با این حساب باید بگیم خداوند سلامت و حال خوب و خوب بودن رو خلق کرده و غم ها و ناراحتی ها هم که منفی هستن در نبود سلامتی ها و حس وحال خوبمون پیدا میشن.

حالا اگه میگن خداوند افراد رو به شر و بدیها گرفتار میکنه منظور اینه که خوبی ها و حس های مثبت و خوب رو که به اون بندها رو ازشون میگیره و میگه حالا برید بدون اون خوبیها ببینم میخوایید چه غلطی بکنید.

پس. درکل ما حال بد و حال خراب نداریم بلکه فقط حس و حال خوب رو نداریم برای همین حالمون در نبود حس و حال خوب، بد میشه.

مثل آدم پولداری که پولهاش رو ازش گرفته باشند. اون آدم پولدار، بدون پول، فقیر میشه و دیگه ثروتمند نیست. اون دیگه فقیره.

اون فرد با فقرش نمیتونه چیزی بخره و به خواسته هاش برسه. اما اگه بهش پول بدن تا دوباره پولدار بشه، اونوقت میتونه با ثروتش هرچیزی که خواست رو بخره.

پس فقر درنبود پول به وجود میاد و خود فقر اصلا قدرتی نداره چون اصلا وجود خارجی نداره که قدرت داشته باشه.


نتیجه گیری:

پس . توی این پست ما این نکته رو فهمیدیم که حال بد، وجود نداره و فقط حال خوب وجود داره ولی اگه حال ما بده برای اینه که ما حال خوب که شامل شادی، سلامت هست رو نداریم و ازمون گرفته شده و باید اونها رو بشناسیم؛ پیدا کنیم و دوباره به دست بیاریم اونوقت بدی حالمون از بین میره و ما حالمون خوب و خوش میشه.

حالا اگه ما همیشه این کار رو بکنیم، همیشه حالمون خوبه. اونهم از نوع عمیق و واقعی و لذت بخش.




حال بدحال خوبانیشتینفقرثروت
عجیب اما واقعی: " من می خوام و بهم داده میشه. تو هم بخواه تا بهت داده بشه."
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید