بهار
بهار
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

اهالی ساختمان گلها

عصر یه روز یخبندان و حسابی برف می اومد

مادر پوریا لیست خرید رو به پوریا داد

پوریا فهمید لیست خرید مربوط به میوه فروشیه ...

و رفت سمت میوه فروشی ..

هوا خییییلی سرد بود ..

و زمین پر از برف شده بود ....

و یخ زده بود ..

پوریا آروم آروم وبا ذوق و شوق از روی برف ها رد میشد

و خیلی یواش قدم برمیداشت که لیز نخوره ...

تو همین بین که داشت هزار تا ذوق میکرد ناگهان

یه آقا صداشو بلندکرد

بچه از جونت سیر خوردی مگه ؟

اون نمیدونست

پوریا دقیقا عاشق یه همچین لحظه ای بوده ...

که آروم آروم قدم برداره

به روی خودش نیاورد ...

مسیرشو ادامه داد تا به میوه فروشی رسید ....

میوه فروش انسان با اخلاقی بود ...

لیست خرید آقا پوریا رو آماده کرد

و سه تا پلاستیک میوه و گوجه و سیب زمینی میشد ....

و یه هندونه ...

داخل پلاستیک گذاشت ...

و پوریا قیمتش رو حساب کرد

و رفت

خیلی آروم آروم قدم بر میداشت

تا آقا پوریای قصه خوشگل ما رسید خونه ...

آیفون روزد

پدرام بود

گفت کیه ؟

پوریا گفت منم

پدرام گفت اول باید دوتا سوال جواب بدی ....

تا در رو باز کنم ...

پوریا هم گفت بپرس داداش جان ...

گفت دیروز بلوزم چه رنگی بود ؟

پوریا خندید ، باخودش فکر کرد

این سوال انحرافیه ....

پدرام دیروز ژاکت داشت نه بلوز ...

گفت ژاکت سبز

گفت زیرش چی پوشیده بودم؟

پوریا گفت

تیشرت صورتی

پدرام سوال بعدی رو میخواست بپرسه که مادرش اومد

گفت بسه دیگه مامان جان گفتی یه سوال ....

و مادر درو واکرد ....

پوریا رفت تو دم بخاری دستاشو گرم کرد ...

و بعد هم رفت کارتون مورد علاقه شو دید

پدرامم رفت پای مجله ریاضی و حل بازی ریاضی

که به یه سوال برخورد کرد ....

گفت پوریا از حل کردن این خوشحال میشه ...

بریم باهم حل کنیم ..

که دید

پوریا پای تلویزیون خوابش برده بود ...

از صبح ساعت ۶ توبرف ها مشغول بازی بود و حسابی خوابش می اومد که پای کارتون پلنگ صورتی

چشماش رو هم بسته شد ...

پدرامم این صحنه رو دید ...

پتو آورد و رو داداشش انداخت و بعد هم تلویزیون رو خاموش کرد صورت داداشو بوسید ...

رفت پیش مادرش

ستاره خانم با یه حس خوب با پدرام مشغول حل سوال
ریاضی شد ...

و غذای روی اجاق رو هم هر از گاه هم میزد ...

آروم صحبت میکردن که پوریا از خواب بیدار نشه ...

توهمین بین بود که بابا ارسلان اومد

ومثل همیشه بلند سلام کرد ...

ستاره خانمم گفت ...

سلام خوبی عزیزم ...

پوریا خوابه ...

خداقوت ...

دوبار خرید کردین که ...

آقا ارسلان گفت چه طور مگه ...

ستاره خانم گفت

دیدم گوشی رو جواب نمیدی لیست رو دادم پوریا جان

خرید کرد

اینو بگو پدرام جان این لیست رو دوباره با پیامک واست فرستاده ...

کلی خندیدن مادر پسر باهم دیگه ....

پوریا غرق در خواب بود ....

وقت غذا شده بود

پوریا از خواب بیدار نشد

آقا ارسلان پوریا رو برد سر جاش روتختش گذاشت

یه بوسشم کرد

که از خواب پرید ...

آقا ارسلان خندید گفت موهای روصورتم (سیبیلام )

بیدارت کرد ؟

پوریا یه لبخند زد گفت: شب بخیر ؛دوباره خوابید ....

آقاارسلان آروم اون شب به پدرام قصه میگفت :

چون پوریا خواب بود

پدرام احتمالا فردا صبح قصه بابا ارسلان رو براش تعریف

میکرد...

قصه خیلی جذاب بود

پدرام با دقت گوش میداد

هی وسط قصه میگفت

بابا بیرون داره برف میاد ...

بابا لبخند میزد

میگفت میخوای آدم برفی بسازی پدرام جان؟

پدرام میگفت با پوریا باهم دیگه ساختیم اتفاقا

فکر کنم تپل تر میشه ...

آقا ارسلان خندید ...

پتو رو روی پدرام کشید ...

پدرام چشاش خیلی سنگین شده بود

قصه تموم شد

آقاارسلان گفت شب به خیر پسر گلم

پدرام گفت شبت بخیر بابا جونم و خوابید ..

برف زیادی میبارید بیرون ....

یک شب بسیار زیبا بود

صبح شد

میخواستن برن بیرون بچه ها

در و که وا کردن

اندازه قدشون برف اومده بود

با هزار ذوق و شوق

تونل ساختن توبرف ها

امشب شب یلدا بود

و به قول ستاره خانم

یلدا خانم امشب مهمونی گرفته بود ...

ستاره خانم میدونست

امشب خونه مادرش دعوت میشه

و اینو هم میدونست که مهلا خانم برای امشب

احتمالا تدارک میبینه ...

بنابر این تصمیم گرفت که اول شب رو خونه مهلا خانم

پیش همسایه ها باشن

آخر شب رو برن خونه مادرشون ...

خلاصه که جشن برگزار شد خونه مهلا خانوم

ومهلا خانوم قصه های قشنگی میگفت

چون یه کتاب خیلی قشنگ تو خونش بود

که واقعا قصه هاش شاهکار بود

به علاوه اینکه مهلا خانم خیلی قشنگ اونارو میخوند

وزیبایی قصه چند برابر شده بود ...

ستاره خانم و آقا ارسلان و بچه ها حسابی گرم شده بودن

و دلشون نمی اومد اونجا رو ترک کنن....

مادر ستاره خانمم دائم تماس میگرفت ....

ستاره خانم و آقاارسلان خدا حافظی کردن

شام و خونه مادر ستاره خانم خوردند و بعد برگشتن خونه مهلا خانم ...

بساط بازی به پا بود ...

وآقاارسلان با آقا سجاد مسابقه شطرنج میداد

کار به جاهای باریک رسیده بود ...

هر دوتا شون حریف های قدری بودن ...

اهالی ساختمان گلها

یه عده طرفدار آقاسجاد

یه عده طرفدار آقا ارسلان

بالاخره آقا سجاد برد ....

خانم ها هم اون سمت اسم فامیل بازی میکردند

ستاره خانم و مهشید خانم یه گروه

گلناز خانم و سارا خانم یه گروه ..

ستاره خانم اسم تمام غذاهارو میدونست

سارا خانم هم اسم همه اعضای بدن رو میدونست

رقابت رو خیلی سخت کردن

و گفتن باید دوحرف اولش مثلا (ب ،ه)باشه .

و تو زمان خیلی کمتر کارو انجام میدادن ...

آخر سر گلناز خانم برد مجموع امتیازش از همه بیشتر بود

وبازی تموم شد

یه رفاقت خاصی بین همسایه ها برقرار بود و این ادامه داشت ....

حس خوب زندگی تواین ساختمون پا برجا بود

فردا صبح برف همه جارو سفید کرده بود ...

همه رفتن برف بازی ....

و آدم برفی ساختن ...

مگه میشه توبرف آش نخورد؟

هرکسی هم یه بخشی از حبوبات رو پخت کرده بود

و با خودش آورده بود

این شد که یه آش هم در کنار هم خوردن.....





اما تو خواب داشت




بوق





ولی کسی

رفت طبقه بالا











سیب زمینی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید