بهار
بهار
خواندن ۹ دقیقه·۴ ماه پیش

اهالی ساختمان گلها

قسمت ۴ (مسافرت)

یه روز تعطیل همه اهالی ساختمان گلها تصمیم گرفتند که باهم برند به مسافرت یه جای طبیعی باهفت ساعت رانندگی رفت، هفت ساعت رانندگی برگشت ،وسط کوه یه جای سبز و چشمه دل انگیز بکرو....

خلاصه خانم ها باهم شدن ،و با ماشین سارا خانم قرار شد برند ...

آقایون هم باهم شدن و با ماشین آقا سجادقرار شد برند .....

بچه ها هم پوریا توتیم خانم ها ،

پدرام هم تو تیم آقایون ....

هرکسی یه چیزی می آورد ...

قرار شد اونجا آش بپزند و صدالبته هم که ستاره خانم شب قبلش کتلت هم آماده کرده بود ...

مهلا خانم هم ظرف و زیر انداز و پیک نیک مسافرتی تدارک دیده بود ...

گلناز خانم هم وسایل بازی توپ و تنیس و شطرنج و

بالش و وسایل خواب و .....

تدارک خوراکی هارو هم مهشید خانم از تخمه و چیپس و پفک و کیک و چادر مسافرتی و....


جدای از این موارد چون همشون باسلیقه و دلی کار میکنند هر کدومشون هم یه چیز خوشگل با خودشون آورده بودن ....

مثلا

مهلا خانم جدای از ظرف و زیر انداز و پیک نیک مسافرتی باخودش یه سالاد خوشمزه شیرازی هم آماده کرده بود ...

یا مثلا گلناز خانم با خودش یه بسته شکلات هم آورده بود به همراه شیر موز خونگی توپارچ در دار مسافرتی ...


بچه ها واقعا باهم دلی کار میکردن و حتی تو تدارک شم باهم کمک میکردن ....

گلناز خانم با مهشید خانم رفتن بازار و باهم خوراکی خریدن و مهشید خانم هم تو تدارک وسایل خواب کمک گلناز خانم میکرد ...

وسایل خواب مسافرتی گلناز تو طبقه بالای کمد گلناز خانم بود که مهشید خانم با نردبون رفت بالا و دستش درد نکنه تا میخواست یه دونه بالش بده همه بالش و پتو هارو ریختن پایین.... بعد هم دوباره باهم مرتب شون کردن ...و کلی خندیدن.

سارا خانم هم تودلش این بودکه یه وعده شام همه رو تو مسافرت مهمون کنه ..

و به خاطر اینکه سوپرایز باشه به کسی چیزی نگفت ..


خلاصه که اونطرفم آقایون جمشون جمع بود و

اونا هم تقسیم کار کردن ولی به روش خودشون ...

قرار شد با ماشین آقا سجاد برن ...

خوراکی هارو وسط راه میخرن ...

وسایل خواب آقا عباسم توصندوق عقب جاکردند

البته که خیلی هم مرتب کار می کردن .

آقا ارسلان وسط راه تازه چادر خرید ...

زیر انداز و پیک نیک مسافرتی رو آقا عباس با خودش داشت ...

غذا رو آقا ارسلا ن از تو کتاب آشپزی پیتزا رو یاد گرفته بود و درستش کرد ....

وسایل بازی هم آقا سجاد هرچی که داشت با خودش ورداشت آورد ...


خلاصه که صبح ساعت ۴ صبح کمربندها بسته

پرواز شماره ۴۲۹ و ۴۲۸ به مقصد کوه از درب خانه شروع شد ...

راهی مسیر شدن و بالاخره بعد از هفت ساعت رانندگی و خوش گذرونی به کوه رسیدن

یه مسیری رو پیاده روی کردن

تا یه جای دنج پیدا کردن ...

هم گروه آقایون هم خانم ها اتراق کردن ...

خوب

گروه خانم ها

سارا خانم و مهلا خانم آش می پختن ...

مهشید خانم رفت تودل کوه عکاسی ...

گلناز خانم هم سفره و وسایل و پهن کرد و بعد هم رفت کنار رودخونه مشغول تماشای ماهی ها شد....

یه ذره که گذشت آفتاب به صورتش خورد و رفت و سبزی های آش و خورد کرد و بعدشم خوراکی هارو توظرف ها ریخت و بعد هم همگی ازهم تشکر کردن .

آش که رو اجاق رفت

مشغول خوردن خوراکی ها شدن ...

که مهشید خانم هم ازراه رسید اما با یه سبد پر از سبزی کوهی ...

بوی خیلی خوبی داشت

عطر و طعمشم بی نظیر بود خانم ها درنگ نکردند

سبزی هارو از مهشیدخانم گرفتند ریز خورد کردند

و ریختن توآش ...

مهشید خانم هم عکس ها شو داشت به سارا خانم نشون میداد که مهلا خانم گفت :

به به عجب آشی شده ...

این سبزی هارو از کجا آوردین مهشید خانم ؟

بی نظیره این سبزی ها...

مهشید خانم هم آدرس داد خانم ها بعد از خوردن خوراکی ها و آش و کلی بازی و ورزش رفتن تو دل کوه

سبزی آش بچینن ...

هرکدوم یه عالمه سبزی خوشبو و معطر چیدن

هیچ کس نمیدونست اسم این سبزی ها چیه ؟

ولی چون طعم خیلی خوبی به آش داده بود تصمیم گرفتن توخونه شون هم ازین سبزی ها استفاده کنن.


آقایون هم وقتی رسیدن ...

آقا عباس رفت بساط نقاشی رو پهن کرد و مشغول کشیدن رودخونه شد .

آقا ارسلان هم بساط کباب راه انداخت و آقا سجاد هم بهش کمک میکرد ...

بعدهم باهم شطرنج بازی کردن و بعدهم باهم والیبال

خوب که خسته شدن ظرف هارو آقا عباس کنار رودخونه شست

یه آبی هم به صورتش زد و آخرازهمه نقاشی رو رونمایی کرد ...

انصافا قشنگ شده بود ....

توعمق جزئیات رنگ و طرح دیده میشد ...

همونجا یکی از مسافران (آقا پژمان)که برا تفریح اومده بودن و همسایه چادر آقا عباس بودن ...

یه دل نه صد دل عاشق نقاشی آقا عباس شده بود و اومد گفت که من اینو از شما می خرم ...

آقا عباس هم نقاشی رو همونجا فروخت و یه کادو ی خیلی خوشگلم به آقا پژمان داد ...

اون کادو ی خوشگل هم یه دونه شکلات طعم دار بود که به همراه نقاشی هدیه شد ...

پژمان آقا شماره آقا عباس رو گرفت و کانال آقا عباس رو تو اینستا گرام دنبال کرد و گفت حتما خرید های دیگه روهم از شما دارم ...

این تابلو برای کنار میز کارمه ...

خلاصه که انقد بهشون خوش گذشت و انصافا هم آقایون هم خانم ها حسابی به هم کمک کردن

یه روز باصفا رو تجربه کردن

بچه ها هم پدرام و پوریا کنارهم دوستای زیادی پیدا کردن و با دوستاشون تومسافرت مشغول وسط طناب بازی شدن ....

بعد هم رفتن تودل کوه رو حسابی گشتن ...

ویه عالم پیاده روی کردن ...

و تصمیم گرفتن که برگردن ...

خانم ها باهم با ماشین ساراخانم

آقایون هم باهم با ماشین آقا سجاد

ده دقیقه که رانندگی کردن

آقایون جلوتر از خانم ها بودن

آقا عباس زنگ زد خانمش

گفت مهشیدخانم کجایین ؟

مهشید خانم هم گفت

ماشین سارا خانم روشن نمیشه

وسط راه گیر کرده

آقا سجاد مسیرو برگشت

یه نگاهی به ماشین انداخت و

متوجه شد یکی از پیچ ها شل شده

پیچ و سفت کرد

ماشین روشن شد آقایون راه افتادن

و گفتن جلوزدیم از شما

از همونجا بود که مسابقه شروع شد ...

یه ذره که گذشت

ساراخانم واقعا خسته بود ..

و مهلا خانم رانندگی رو ادامه داد

تا به دوراهی رسیدن سارا خانم خواب بود

شب قبل هم شیفت بود

مهلا خانم به بچه ها نگاهی کرد گفت کدوم راهه ؟

مهشیدخانم گفت نمیدونم

گلنازهم نگاه کرد گفت منم نمیدونم این مسیر برام آشنا نیست

بالاخره سارا خانم رو بیدار کردن

چون سارا خانم

راه ها رو خیلی خوب میشناخت ...

سارا تا راه رو دید

گفت مهلا خانم اشتباه اومدین که ...

سارا خانم خودش پشت فرمون نشست و

رانندگی کرد تا ماشین به مسیر درست ملحق شد

اونطرف آقا عباس دوباره زنگ زد

و گفت کجایین

که مهشید خانم گفت راه رو یه جا اشتباه رفتیم

الآن مسیر درست و داریم میریم .

آقایون خوش حال شدن کلی جلو افتاده بودن ....

خانم ها هم به مسیر خودشون ادامه میدادن که

بارون گرفت

بارون خیییلی شدید شد

و آقایون نتونستن جلو تر از این برن .

مجبور شدن یه جا اتراق کنن.

سارا خانم چون مسیر میانبر میشناخت

از مسیر میانبر خودشو از مسیر سیلا ب دور تر کرد

و مسیرو پیش گرفت ...

و ادامه داد ..

تا اینکه یه جا رو واقعا خورد به خود سیلاب

به بچه ها گفت بیاین پایین

همه رفتن روتپه

سارا دعا میکردماشین و سیل نبره و خودشون سالم باشن

بچه ها همشون دعا میکردن

بارون خیلی شدید بود ...

مهشید می گفت نگران نباشین چیزی نمیشه

خدا پیشمونه

هر چی اتفاق بیفته

خوبه و خیره

بچه ها آروم شدن


یه نیم ساعت رو تپه بودن

حسابی خیس شدن و رعد و برق شدیدی بود

بارون یه ذره کمتر شد


از تپه که پایین اومدن

خیلی خوش حال شدن

و از خدا خیلی تشکر کردن

هم خودشون سالم بودن

هم مسیر سیلاب از ماشین سارا

فقط ۶ متر دور تر بود

که خیلی جای شکر داشت ...

آقایون تماس گرفتن

مهشیدخانم گوشی رو برداشت

گفتن :خوبین ؟

چرا جواب نمیدادین ؟

بچه ها گفتن گوشی تو ماشین بوده و خودمون رفتیم

روتپه .

خدارو شکر هممون سالمیم .

ماشینم سالمه

داریم میام ها

جانمونید از مسابقه ....

خانم ها با میانبر ی که زدن

حسابی جلو افتادن

هرچند که خیلی خیس شدن ولی این ارزش و داشت .



آقایون عقب تر از خانم ها بودن و برای اینکه جلو بیفتن

سرعت ماشین و زیاد کردن


ساراخانم گفت بچه ها بد نیست

بریم کبابی شام بخوریم

اینجوری بود که بچه ها مهمون سارا خانم بودن و سوپرایز شدن و غذا خوردن ...


آقایون هم تو ماشین پیتزا گرفتن و همونجا

تو ماشین نوش جان کردند.

آقایون تازه جلو افتاده بودن که به خاطر سرعت غیر مجاز و خوردن خوراکی در هنگام رانندگی جریمه شدن .

خانم ها با آرامش از رستوران خارج شدن و

در حین جریمه شدنِ آقایون

از کنار ماشین شون رد شدن و جلوتر از آقایون بودن ...

خلاصه که سارا خانم خسته شد رانندگی رو داد به مهلا

خانم

مهلا خانم هم راننده زبر دستی بود ....

وعلا قه شدیدی به رانندگی داشت ...

اونطرف هم آقا سجاد

رانندگی رو داد آقا ارسلان ....

و خودشون(مهلا خانم و آقا سجاد ) تو ماشین خوابیدن

ساعت یک شب بود

و خانم ها تو ی یک پارک گردشگری

کنار بقیه چادر مسافرا

اتراق کردن و خوابیدن .

آقایون هم رفتن مسافرخونه و شب رو اونجا سپری کردن ...

خانم ها سه ساعت خوابیدن

سرحال پاشدن ادامه مسیر و برن

پس پیش به سوی مسابقه .

که رفتن وضو گرفتن نماز خوندن

سارا خانم (پزشک هستن)متوجه شدیکی از مسافرای پارک ،یه دختر ۵ ساله به نام نگین خانوم.

تشنج کرده ....

سریع خودشو رسوند

آمپول لوراز پام زد و بچه رو با پدر مادرش بیمارستان شهر رسوند و نماز و تو نمازخونه بیمارستان اون شهرخوند و برگشت که بابچه ها ادامه سفر رو داشته باشند ....

بچه ها همه منتظر، چادر و جمع کرده بودن

و جویای حاله نگین خانوم ....

که سارا خانوم گفت حالش خوبه ...

خلاصه که ساعت چهار از خواب پاشدن

۴و نیم راه افتادن ....


























خانممسافرتکوهستانبارون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید