روزهای سردی بود و باد شدیدی می وزید
پدربزرگ کلبه ای کوچک داشت
ودر وسط کوهستانی برفی زندگی میکرد
آنروز برف شدیدی می بارید ...
پدربزرگ بخاری کوچکش را روشن کرد ...
امروز مزرعه وهوا سرد بود
نوه ی کوچکش در اتاق روی شیروونی خواب بود
پدربزرگ رفت به سراغ نوه و اورا بیدار کرد ....
نوه ی عزیزم امروز برف باریده
حیاط پر برف شده ....
بیدارشو ...
گَری ...
گری که تا چشمانش را باز کرد
پنجره را دید و
متوجه شد که واااای چقدر زیباست ....
چه برررفی ....
چه قدر سفید ....
درختان کاج چه لباس زیبایی از سفیدی به تن کرده بودن ....
چه قددددر جذاب بووووووود ...
گری خندید به پدربزرگ خود گفت :
بابابزرگ ،بابابزرگ
امروز دیگه باهم آدم برفی میسازیم...
بابابزرگ نگاهی کردو گفت
البته که میسازیم ..
بیابریم که حسابی کارداریم وباید باهم
سورتمه رو از بالای کمد برداریم ...
گری گفت البته که میریم ...
وای پدربزرگ تو سورتمه داری ؟
چرا نگفتی ؟
پدربزرگ خندید و گفت خودمم تا همین امروز صبح
نمیدونستم ...
یهویادم افتاد ...
خلاصه رفتن سمت انباری و سورتمه رو درآوردند ...
ولی خراب بود و مشغول تعمیر شدن ...
میخ و چکش و تق و تق
و تمام شد ...
دوتایی رفتن سمت تپه و بالا بلندی و باهم لیز خوردن پایین...
وای که چقدر گری خندید و پدر بزرگ خوش حال شد ...
دوباره خواستن تپه بلند تر رو امتحان کنن
که یه دختر کوچولو دیدن....
تو سورتمه سوارش کردن ..
و سرخوردن اینبار شیب تپه زیاد بود
و هیجان زیادی رو تجربه کردن
دختر کوچولو به پایین تپه رسید ....
و هوا خیییلی سرد بود
دستاش یخ کرده بود ...
پدر بزرگ به دختر کوچولو دستکش داد
اسم دختر کوچولو لورا بود ...
لورا یخ زده بود ...
اونا به لورا گفتن که ماباید بریم خونه ...
لورا نگاهی کرد و گفت : آخه میخواستیم سورتمه سواری کنیم که ..
پدربزرگ گفت که ما میخواهیم بریم آدم برفی بسازیم
اگه دوست داری میتونی بیای تو حیاط خونمون
خوشحال میشیم
لورا گفت :چرا اینجا نسازیم ...
و شروع به ساختن کردن ...
ادامش یه قلعه هم ساختن و یک برجک ..
تا تمام شد اسمیت (پسر )هم اومد و مشغول بازی
شدند ...
لورا و پدربزرگ یه تیم ،
اسمیت و گری هم یه تیم شدن ...
و مشغول بازی ....
تا نزدیکای ظهر بازی کردن ...
و سه یک به نفع پدر بزرگ و لورا ...
دستاشون حسابی یخ کرده بود ....
و همگی رفتن خونه پدربزرگ یه لیوان شیرگرم
و یه کیک خوشمزه وااااای ..
کنار بخاری
و چه طعمی ..
چه عطری ...
خدااای من ...
با شادی کیک خوردن و...
لورا نگاهی کرد و گفت
پدربزرگ گری ...
شیر و کیک خوشمزه ای بود ممنون
من بازم به خونه شما میام ...
پدربزرگ گفت هروقت اومدی ...
خوش اومدی ...
و لورا رفت و خداحافظی کرد ....
دودقیقه بعد برگشت و یه ظرف آش برای گری و پدربزرگ آورد
آش رشته خوشمزه و خوش طعم ....
پدربزرگ خندید و گفت : ممنون، خیلی آش ،خوشمزه ای بود.
لورا نگاهی کرد و گفت بریم برف بازی
پدربزرگ گفت :
البته پیش به سوی قلعه و اینبارهم برف بازی کردن
نزدیک غروب بود و لورا رفت خونه ...
اما زنگ در رو که زد
کسی در و وانکرد
عجیب بود ...
همسایه صداشو بلند کرد
مامانت بهم گفت که دیگه این خونه نیا ...
پدر مادرت دارن از هم جدا میشن ...
لورا گفت مادرم کجا رفت ؟
خانم همسایه گفت :
میگم بهم گفته بهت نگم ...
بهم گفت که بهت بگم
هرکار میخوای بکنی بکن....
مادرت و پدرت دیگه بر نمیگرده ..
لورا نگاهی به آسمون کرد
هواسررد بود
و روی گونه هاش برف نشسته بود ...
رفت خونه پدربزرگ گری ...
دید که مادربزرگ گری از سفر برگشته ...
وچه قد از لورا خوشش اومده بود ...
اونا مشغول بافت عروسک شدن ...
و توشو پر کردن ...
شب شد
و پدربزرگ به لورا گفت فکرکنم الآن مادرت شام درست کرده و منتظرته ...
لورا نگاهی کرد و گفت
من جایی ندارم،
برم ....
مادرم از پدرم جداشد
و این کیف روهمسایه به من دادکه مدارکم توشه و خودش و پدرم رفتند
من نمیدونم کجان واقعا ؟
و قراره چی بشه؟
پدربزرگ رفت سمت خونه لورا و از حرف لورا مطمئن شد ...
مادربزرگ گفت عزیزم امشب رو همینجا بخواب ...
اینجا امنه راحتِ راحت باش ...
اونا فردا رفتن اداره پلیس و تقاضا کردن لورا فرزند اونا باشه ...
لورا فرزند خونده ی پدر بزرگ و مادربزرگ شد
خوب فضای خونه خیییلی خوب بود
و حس خیلی خوبی داشت ...
وبا اومدن لورا این حس خوب خیلی بیشتر شد
مادربزرگ قصه های زیادی بلد بود و هرشب یک قصه میخوند ...
پدربزرگ عاشق کارهای فنی بود و یه کشاورز مهربون بود
اتاق زیر شیروونی جای خیلی قشنگی برای عروسک های لورا بود ...
لورا دختر مرتب و منظمی بود ...
هرروز مدرسه میرفت بعد مزرعه میرفت و بعد باغ
ومشغول چیدن سبزی میشد و آخر سرهم بامادر بزرگ آشپزی میکرد ...
حال و هوای خوبی بود ....
لورا حس خوبی داشت ...
توی باغ قدم میزد
روی سبزه زار ها دراز میکشید
وبه آسمون خیره میشد
و از خدای مهربون تشکر میکرد
توهمون حوالی که دراز کشیده بود
لونه مورچه ها رو پیدا کرد
چه لونه ای ی ی ی
توش هشتصد تا مورچه رفت و آمد میکرد ...
لورا مشغول شمردن مورچه ها شد ...
اون یک کتاب برداشت و توش عکس مورچه ها رو نگاه میکرد ..
پر از کنجکاوی بووووود....
مورچه ها چی کار میکنن؟
چه فایده ای برای زمین دارن ؟
این دونه ها رو کجا قایم میکنن؟
چه قد جذابن ..
همینجور ساعت ها مشغول مطالعه شد ...
ونفهمید هوا تاریک شده و باید بره
سمت در باغ رفت
و در قفل بود ...
مادربزرگ که فکر میکرد لورا خونست
چون چندبار که صداش کرد لورا متوجه نشده بود ...
مادربزرگ رفته بود خونه...
راستش سورپرایز لورا هم تو دست مادر بزرگ بود ...
در خونه که واشد
مواجه شد با اینکه لورا خونه نبود ...
پدر بزرگ گفت نکنه لورا تو باغ بوده ...
کلید رو گرفت و رفت داخل باغ و گشت
لورا در رو باز دید و خارج شد
پدر بزرگ دوباره برگشت ...
و اینبار گفت لورا باغ هم نبود
لورا که زیر مبل قایم شده بود
گفت ولی زیر مبل که بود ...
پدربزرگ گفت البته ...
و خندید
مادر بزرگ گفت سوپرایز برات دارم لورا
اگه گفتی چیه ؟
گفت فکر کنم ماهی ...
گفت البته، چون خودت ماهی ...
لورا ماهی کجاست ؟
گفت تو اتاق لب پنجره ...
لورا رفت پیش ماهی ها
دوتا ماهی کوچولو ..
و کیووت ...
جذاب و خواستنی...
قرمزو تپلی ..
تا تونست نگاشووون کرد ...
و یه نقاشی ماهی کشید ...
اون خیلی خلاق بود و یه کاردستی ماهی هم ساخت
خوب اونشب رعد وبرق شد
و از اونجا که لورا عاشق رعد و برق و بارون بود
به پدر بزرگ گفت چه طوره تا بالای تپه بریم ؟
پدربزرگ خندید و گفت
باشه اما
بزار کمی رعد وبرق کمتر شه ...
میریم وقتی که کمتر شد
لورا و پدربزرگ باهم به سمت تپه رفتن ...
وااای هوای بارونی و رعد و برق های جذذذاب ...
هوااای سرررد ...
لورا عکس می گرفت
و مشغول خوندن کتاب رعد و برق شد ...
چرا بوجود میان ؟
چه فایده ای دارن ؟
چه کاری انجام میدن ؟
و....
صفحات مربوط به رعد وبرق کتاب و تموم کرد
پدر بزرگ مشغول رصد ستاره ها با تلسکوپ بود
حالا خیلی بهتر ستاره ها دیده میشد ..
اونها چشمک میزدن ...
و لورا میخندید ...
پدربزرگ و لورا نشستن و راجب ستاره ها صحبت کردن ..
چه ستاره هایی ...
واااو
اونطرف مادر بزرگ مشغول صحبت باگری بود
که وارد اتاق شدن
گری به شدت سرما خورده بود ...
و صدا از لای حنجره ششم شنیده میشد..
مادر بزرگ می گفت پسرم جوشونده و آبنبات حتما بخوری ...
گری میگفت باشه مادربزرگ
امشب میخواستم بیام خونه شما بریم سرتپه مشغول دیدن ستاره ها بشیم ..
امشب آسمون ،کهکشان بارونه
حالا اونقدر تب کردم که نمیدونم، چی کار کنم؟
حتی صدام به زور در میاد ...
مادربزرگ گفت
احتمالا لورا و پدربزرگ همه چیو برات تعریف میکنه ....
مادر جون خوب میشی مطمئن باشش.
گری گفت من فردا اونجام .
چه حس خوبیه این بارون....