پریسا در حیاط نشسته بود
پاهایش را داخل آب گذاشته بود
و ماهی ها در کنار پاها عبور می کردند و پرسه می زدند ...
پریسا آرام به گنجشک بالای سرش که لانه زده بود
نگاه می کرد ...
چشمانش را بست و خوابش برد ...
در دل خواب سفر کرد به جایی دور ...
مغازه عموی مادرش ،آقای فتحی ...که مردی مهربان بود
و در بچه گی به او یک کارت پستال هدیه داده بود
و کتابخانه داشت ...
پریسا در خواب ازاین پدر بزرگ مهربان، یک کتاب گرفت
پدر بزرگ به پریسا نگاه می کرد
و می گفت
باز کن باهم بخوانیم
پریسا باز کرد
یک گردنبند، لای کتاب بود
گفت چه قدر زیباست ....
گفت درسته ..
این برای شماست ...
پریسا گردنبند رو در گردنش کرد
و خودش را در آینه می دید ...
آقای فتحی مشغول ریختن چای بود ..
پریسا به صدای ریختن چای گوش می داد و از این صدا لذت می برد ...
که از خواب بیدار شد ...
دلش نمی خواست از خواب بیدار شود
آنقدر این خواب آرامش بخش و زیبا بود و یاد آور محبت های عموناصر بود که پریسا لحظاتی را غرق در آرامش مشغول تماشای ماهی ها بود ...
بعد از ظهر آن روز برنامه ای نداشت و تصمیم گرفت
سری به حجره عمو ناصر بزند ...
یه شیرینی محلی هم برای عمو ناصر پخت ...
و قتی وارد مغازه شد
لای این همه کتاب
عمو ناصر رو نردبان مشغول چیدن کتاب های جدید
بود
هزاران کتاب جذاب جدید خود نمایی می کردند
پریسا سلام کرد
عمو ناصر گفت به به
سلام پریسا خانم ...
خوش آمدی ..
چه گلی به مغازه ما آمد
راستی ..
یک کتاب خوب باب میل خودت دارم
مطمئنم ازش خوشت میاد
گفت کدوم
گفت اینه...
گفت این ...
من این کتاب و هفته پیش هر جایی که فکرشو کنین گشتم ولی هیچ جا نداشتند
چقد دوست داشتم این کتاب و بخونم
حتی برای یکبارهم که شده
ولی حالا اینجا پیداش کردم
وای فوق العاده ای شما عمو ناصر
چند میشه عمو ناصر ...
عمو ناصر خندید
و گفت دختر جون
این هدیه ست و سوغاتی من از سفرمه ...
راستش هرچی فکرکردم
برات چی بخرم دیدم تو کتاب و خیلی دوست داری...
حتی تو وقت های استراحتتم کتاب میخونی ...
دیگه علاقه تو از آقا امید پرسیدم و ...
پریسا خانم گفت: وای ممنونم ...
این یکی از بهترین هدیه ها بود ...
این شیرینی هم برای شما ...
عمو ناصر گفت ممنونم .چه شیرینی خوشمزه ای
فکر کنم با چای حسابی می چسبه
برم یه چای بریزم و بر گردم ...بیام .
خلاصه چای و ریخت
اونم چه چایی ...
لب سوز و خوش رنگ و کنارش خیلی با سلیقه
گل های خشک بنفش ،با طعم گلاب و دارچین
و نبات زعفرونی ...
پریسا چایی رو که خورد ..
مشغول خوندن کتاب شد ...
دو صفحه شو که خوند
مشتاق تر شد ...و خیلی لذت برد ...
کتاب های جدید رو نگاه می کرد ...
و آخرش هم گفت که حتما به دخترخانم ها،سمیه و فرزانه جان
و همسرتون،هانیه خانم
سلام برسونین ...
عمو ناصر هم گفت یک شب با امیدجان بیا خونه ما حتما...
گفت حتما ..به امید دیدار ...
پریسا خانم ،رفت خونه و پای همون حوض مشغول خوندن
کتاب شد
که یه دفعه
آقا امیداز راه رسید .
چشمای پریسا رو گرفت
گفت حدس بزن چی شده ؟
پریسا خانم گفت خونه خریدی امید ؟
گفت از کجا فهمیدی ؟
گفت فهمیدم دیگه حالا کجا هست خونه جدید ؟
گفت تو کوچه باغ
لای گل های محمدی ،
پای آن کاج بلند ،
درمیان دل رودخانه سیمین ...
دقیقا همون نقطه ای که عاشقشی ...
همون خونه ای که باغچه بزرگ داره
و من میدونم که تو عاشق اینی که تو باغچه هزار تا
گل بکاری ...
وبیشتر از همه هم میدونم گل یاس و خیلی دوست داری ...
خلاصه بعد از ظهر اون روز با شوق و ذوق اسباب کشی کردن و دوتایی باهم خونه رو مثل دسته گل چیدن
شب که شد خسته لای اسباب ها ساندویچ کالباس و نوشابه خوردن و
همونجا هم گرفتن خوابیدن ...
صبح که بیدار شدن
امید رفت سرکار،
پریسا هم باقی کار هارو انجام داد
و برای اون باغچه کلی برنامه داشت ...بعد از ظهر
امید برگشت ...
نگاهی به خونه زد
هیچی از دسته گل ، کم نداشت ..
رفت بالای پشت بوم و آخرین چیزی که وصل کرد
تلویزیون بود ...
بعد از وصل شدن تلویزیون ،در کنارهم نشستند
و یک برنامه شاد و مفرح دیدند ...
اونقدر خندیدند که صدای خنده شون تا هفت خونه
اونور تررفت ...
بعد هم، هم رو قلقلک دادن ....
آقا امید که حسابی قلقلکی بود با کوچکترین قلقلک
غرق خنده میشد ...
گل هارو که کاشتن
اسم خونه رو هم خانه گل گذاشتن ....
پریسا خانم مشغول آشپزی شد ...
آقا امید که از پریسا مشتاق تر برای آشپزی بود
خرد کردن سالاد رو انجام می داد
و پختن کیک رو هم پریساخانم انجام میداد ...
وسط آشپزی تلفن پریسا خانم که معلم بودزنگ خورد
سوسن عزیز بود ..
دانش آموز پایه دوم دبستان....
و جواب سوال ریاضی صفحه ۵۲ رو میخواست
آقا امید که سالاد هارو تازه تمام کرده بود
کتاب ریاضی رو آورد ،صفحه رو مشخص کرد
و شروع کرد به حل سوالات وجواب سوسن رو خود آقا امید داد ...
راستش آقا امید قصه ما عاشق ریاضیات بود
و رشته شم مهندسی کامپیوتر بود...
و مغازه کامپیوتری داشت ...
همسرش پریسا رو دوست داشت و یک سالی بود
باهم ازدواج کرده بودن ...
یکی از نقطه اشتراکاتشون
حل معادلات ریاضی بود
معادله سخت پیدا میکردن می ذاشتن
جلو روشون ،هرکی زود تر جواب میداد برنده بود ...
پریسا هم دبیرستان رشته ریاضی خونده بود
و معلم دبستان بود ...
بچه ها ی کلاس تو بازه زمانی خاصی به معلمشون
زنگ میزدند
ولی همیشه از قضا ، یه آقا جواب میداد
و خانم معلم مشغول کار های خونه بود...
پریسا خانم...
عاشق کار های هنری هم بود
مثل عروسک سازی ...
و گلیم بافی ...
تا دار گلیم رو بست .
آقا امید از راه رسید ...
با خنده وارد شد و تمام کار و یاد گرفت
و اونا مشغول گلیم بافی شدن
یک ساعت طول کشید و هرروز
به همین ترتیب با خنده و شوخی ....
می گذشت ...
تا اینکه یک روز امید تصمیم به سفر گرفت ....
دو نفری سوار ماشین شدن ...
و زدن دل کوه ..
وسط راه
اتفاقی ماشین عموناصر بنزین کم آورده بود ...
پریسا گفت
نگه دار امید جان کمک کنیم ..
تا نگه داشت این
عمو ناصر خنده رو ی خودمونه که ...
گفت سلام عموناصر ...
کجا میرین به سلامتی ...
کوه میرین ؟
عمو ناصر گفت نه دخترم
خونه سمیه میرم... ده
علیرضاجان پسر سمیه
دلش برام تنگ شده بود
گفتم راهی خونه اونا بشم ...
وسط راه بنزین تموم شد ..
خلاصه آقا امید بنزین کشید و به باک
عمو ناصر ریخت و تایه جایی از مسیر
و باهم رفتن ...
یه بسته شکلات بود که پریسا خانم
به عمو ناصر داد و گفت از طرف من هدیه
به علیرضا ی عزیز...
عمو ناصرهم گفت
برگشتنی پریسا جان منتظرتم خونه سمیه ...
مطمئنم اگه برای شام باشی
که خیلی خوش میگذره
فرداصبح کل روستا رو می گردیم
روستای اونا جای باصفاییه آبشار داره ...
یه منطقه گردشگریه ...
خودت که میدونی ...
ولی باید ببینی ..ارزششو داره ...قطعا ...
پریسا خانم خندید
گفت حتما...
حالا کو تاشب...
خلاصه رفتن سمت کوه ..
هوا سرررردمیشد
و پریسا هرچی کلاه و کاپشن بود تن خودشو امید کرد
تا خود قله رفتند پیاده و به قله رسیدن
و پرچم خودشون و زدن روی قله کوه...
از ساعت ۸ صبح که زدن به دل کوه وسط راه نشستن..تفریح کردن ،از مناظر عکس گرفتن...
آش پختن و....
تا ساعت ۳ بعد از ظهر رسیدن خود قله کوه....
پریساخانم و آقا امید ، ماجرا جویی خیلی دوست داشت
دیگه برگشتنی ...
آروم آروم از کوه پایین اومدن ...
تا ساعت ۷ عصر که رسیدن به ماشین ..
هرچی استارت میزنن ماشین روشن نمیشه ...
پریسا که پدرش تعمیرکار بود و کار های فنی رو ازش
یاد گرفته بود
شروع کرد به روشن کردن ماشین ..
و روشن شد ...
کم کم آقا امید،هم شاگرد خانم تعمیر کار شد ...
و تعمیر کاری رو ازش به خوبی یادگرفت....
و دیگه زدن دل جاده تو تاریکی شب ...
و تنها ماشین گذر کننده از اون جاده بودن
صدای آهنگ رو بلند کردن و با کلی حس خوب
وبه خود بالیدن که تنها فاتحان اون جاده در اون زمان ولحظه این زوج دوست داشتنی بودن ...
رسیدن سر دوراهی
ساعت ۱۰ شب ...
به مقصد خانه یا خونه سمیه خانم ...
کدام گزینه موردصحیح است ؟
این سول رو آقا امید از همسرش سمیه خانم پرسید
خوب از اونجایی که تازه پریسا خانم از خواب بیدار شده بود
گفت گزینه سوم ، قرعه کشی....
خلاصه کاغذ و قلم برداشتن
رو یکی نوشتن سمیه خانم
رو یکی دیگه نوشتن خانه ...
کاغذ ها قرعه کشی شد وبه
سمیه خانم افتاد ...
و دیگه رفتن سمت دیار عمو ناصر ...
خوب بعد نیم ساعت رسیدن ده
در زدن در خونه ...
سمیه خانم درو وا کرد
و چشماش ، پر از خواب بود
گفت مهمون نصفه شبی نمیخواین ؟
گفت بفر مایین تو
خوش اومدین....
خونه خودتونه گلهای دوست داشتنی ...
راستی شام خوردین ...؟
آقا امید و پریسا خانم اونقد ذوق زده ی
سفر و کوه بودن که یادشون رفته بود از شام ..
گفتن نه ...
سمیه خانم تو دل شب ،رفت مزرعه
گوجه و بادنجون و یه عالم سبزیجات چیند ...
ساعت ده شب مشغول ریز کردن سبزی ها شدن
و آبپز کردن و با یه مقدار روغن پخت
بادنجون ها رو هم که سرخ کردن و غذا تبدیل
به میرزا قاسمی شد ...
و نوش جان کردن
بعد هم گرفتن خوابیدن ...
لای پتو و بالشت گرم و نرررررررم
فردا صبح با خنکای نسیم آقا امید چشماشو باز کرد
بغل دستش یه آقا پسر تپل دید خوردنی
لپ گلی ...تپلی ...
به نام علیرضا و یه دختر کوچولوی ناز که موهاشو
خرگوشی بسته بود بغل علیرضا بود و از خواب بیدار شده بود...
به نام،
ناز گل ،
ناز گل می خندیدو یک سالش بود ...
آقا امید این خوردنی رو بغل کرد
و تا حد امکان چلوندش ...
واونم میخندید
صدای خنده ی امید و نازگل و قوقولی قوقو
خروس، آواز سرصبح روستا و خونه رو ساخته بود ..
سمیه خانم مشغول پختن نون ،تو تنور شد
تخم مرغ و آقا احسان شوهر سمیه خانم از زیر مرغ کشید بیرون ...
مرغ قد قدبلندی کرد
و سمیه خانم گفت
اون تخم ها قراره جوجه بشن آقا احسان ...
خانم حنا رو بزار روش بخوابه ...
آخه خانم حنا جان ...عزیزم...
گفت:تخم مرغ پس از کجا بیاریم ؟
گفت بیا اینجا هست ...تو یخچاله ...
خلاصه که مشغول پخت تخم مرغ شد ...
پیاز و رب هم قاطی کرد و ادویه و نمک
به به چه شود ....
این نیمروی محلی ،تبدیل به دوروی محلی شد
و واقعا خوردن داشت ...
خوب وسط قصه دهنتون آب افتاد ؟
بریم ادامه ....
بچه ها دور هم جمع شدن و سر یه سفره
با شیرعسل ،مشغول خوردن صبحانه ..
نازگل ،
که حسابی با آقا امید حال کرده بود
دیگه از بغل آقا امید پایین نمیومد ...
آقا امید هم لقمه به لقمه دهن ناز گل میذاشت
نازگل که می خورد دل آقا امید قند میرفت ...
انقد که تپلی و خوشمزه می خورد .
همگی باهم ظرف هارو لب رود خونه شستند
گردشگرهای زیادی اونجا بودن ...
واقعا جای با صفایی بود
صدای رود و آبشار
آقا امید بانازگل،فرشته دوست داشتنی ،۴۰ تا عکس یادگاری گرفت ...
و باهم، وسط طناب بازی کردن و لحظات خوشی رو سپری کردن
آقا امید هم ،چیپس و پفک خرید و شروع به خوردن کردن ...عصری بود که به سمت خونه گل اسم خونشون بود ،راهی شدن ...
سمیه خانم رو دعوت کردن که حتما به خونشون بیاد مهمونی ...
یه لذتی بود،فراتر از حد تصور .......
پریسا :چرا باید ببخشم دلیلی