هوا بوی باران میداد
روشنا درون دشتی پراز گلهای سرسبز در نزدیکی ده
پرسه میزد ...
ولای علف ها می غلتید و می غلتید و می خندید ...
مزرعه ذرت بود ...
و اون یه ذرت رو از مزرعه مادر بزرگش چید برد
و توی آب نمک گذاشت
مزرعه تا خونه روشنا
یک کیلومتر فاصله داشت و دشت پر از گل بود
روشنا همینکه جلوتر میرفت
صدای وز وز میشنید
بله
صدای زنبور ها بود ...
چه قدر زیاد بودن
و چه کندویی درست کرده بودن ...
روشنا،مشغول تماشای زنبور ها شد ...
چه وِل وِله ای ...
لحظاتی غرق در تماشای زنبورها و گلهای اطراف ...
که ناگهان متوجه شد
دوچرخه ش نیست ...
هر چی که دور و بر و گشت
خبری از دوچرخه نبود که نبود ...
تازه خریده بود
و بسیار دوچرخه پر قدرت و مجهزی بود
عجیب بود ...
رفت پای رود خونه ...
و از گلهای بهاری اونجا برای گلدون پنجره چید ...
کمی که گذشت
دختر خاله اش ریحانه رو دید
که می گفت
روشنا
دوچرخت دست چند تا پسر بود ...
روشنا گفت
جدی میگی ؟
گفت آره ...شایدهم شبیه دوچرخه تو بود
نمی دونم ...
روشنا گفت دزدیدنش پس ...
ریحانه هم گفت
باید پس بگیریم اینطوری نمیشه ...
روشنا گفت
ولشون کن
حوصلشونو ندارم
تا بخوای ازشون بگیری
میبینی یه آتیش دیگه سوزوندن
کتک کاری و زخمی شدی ...
اینجور آدما کار ما نیست ...
بالاخره خودشون پس میدن و خسته میشن ..
ریحانه گفت به همین خیال باش ...
دوچرخه منم ماه قبل بردن ، کی پس دادن ؟ ...
روشنا گفت
حاضرم پیاده تا خونه برم
ولی حاضر نیستم
باهاشون درگیر شم ...
بالاخره دوچرخم برمی گرده پیشم ...
برهم نگرده
حد اقل جونم که سالمه ..
ریحانه گفت خود دانی ..
ولی من یه نقشه دارم ..
تازه سپیده پریسا هم میخوان کمک کنن...
چون وسایلای اوناروهم همین کار و باهاش کردن ..
روشنا
گفت خوب بگو نقشه چیه ؟
گفت ببین
نقشه من اینه
که تعقیب شون کنیم ..
خیلی آروم
وسیله رو میبرن داخل خونشون احتمالا ...
تو همین حین
بابام گفته که میخواد همکاری کنه
میره دم در خونه زنگ و میزنه
وسیله هارو میگیره
اگه نتونست بگیره
بابام گفته با پلیس میریم درخونشون
هم دوچرخه تو ،هم دوچرخه من
رو ازشون میگیریم
روشنا گفت:
خطرناکه ...
آخه چه طور جرئت میکنه پدرت تنهایی بره؟
به نظرم پدرت تنهایی
نره بهتره ...
خیلی دعوایی ان اینا ...
ریحانه گفت: مگه میشناسیشون ؟
روشنا گفت: نه، من فیلم پلیسی میبینم ...
حدس میزنم این طور باشه ...
خودمون با پلیس میریم
ببینیم چی میشه دیگه ...
اولش خییلی آروم تعقیب کردن و خونه رو پیدا
کردن
عملیات اول روشنا و ریحانه موفقیت آمیز بود...
بعد نوبت عملیات دوم بود که
با مامور رفتن دم در خونه اونا...
ولی در باز نشد ...
فهمیده بودن ماموره
درو وا نمیکردن ...
مامور صداشو بلند کرد
اگه درو واکنید و دوچرخه ها رو راحت پس بدین
کاریتون ندارم همون بچه بازی حساب میکنم
به شرطی که بیاین کلانتری
تعهد بدین دست به وسیله کسی دیگه نزنین
ولی اگه بخواین اذیت کنین
مجبورم جوره دیگه ای برخورد کنم ...
تا ۲۰ میشمرم
واکردین ،واکردین ...
نکردین خودم میام تو...
هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین ...
تا ۲۰ شمرد خبری نبود که نبود ...
مامور از بالای در پرید تو حیاط
دو چرخه ها رو
از بالا ی دیوار،
انداخت به پایین تو کوچه
چون در حیاط قفل بود ...
تا میخواست برگرده بالا
قلدرشون اومد
کجا با این عجله ؟
مهمون بودین ...که ..
جناب سروان
هرچی دیدیم از چشم خودمون دیدیم ...
جوره دیگه ای خواستین برخورد کنین...
قرار بود کاریمون داشته باشین ...
صدای روشنا میومد
آقا ی پلیس تموم شد ؟
خوبین ؟
مامورم صدا شو بلند کرد
برو سریع به کلانتری گزارش بده
بیان کمک اینا چند نفرن ...
گوشی شو پرت کرد تو کوچه ، گفت زنگ بزن به همکارام...
برو روشنا، دور شو از اینجا
تا توان داری بدو،
جونت در خطره ...
چند نفر خلافکار دنبال روشنا میدویدن
ریحانه سریع قایم شد
لای یه کوچه تنگ و تاریک ..
ته کوچه یه سگ بود
از شانس خوب ریحانه
سگ آرومی بود و خواب بود
روشنا هی میدوید ...هی میدوید
نفس نفس میزد
لحظه های آخر توانش بود
که ریحانه سنگ پرتاب کرد
بیا توکوچه
باهر توانی که داشت رفت تو کوچه ...
نفساشو خورد روشنا
خلافکارا تازه رسیدن تو خیابون...
...
می گشتن دنبال روشنا ولی خبری از روشنا نبود
فکر نمی کردن روشنا توکوچه ای رفته باشه
که آدم به زور جا میشه ...
کوچه نبود شبیه یک باریکه بود ..
تا اینکه اون خلافکارا
از اون منطقه دور شدن ...
و خدا رحم کرد
وارد کوچه(باریکه ) نشدن ..
روشنا زنگ زدو به کلانتری گزارش داد
نیروی کمکی بفرستن ...
کلانتری فکرشو نمیکرد
نیاز به نیروی کمکی باشه ...
فکر میکرد چهارتا پسر نوجوون کم عقلی کردن و
بایه مامور ۵ دقیقه، سرو تهش هم میاد ..
ولی اینطور نبود و بنابراین
نیروی کمکی فرستاد...
از اون طرف
اون قلدرا چند نفر بودن ودر گیر شدن با مامور ...
کبود شد ، مامور ...
ولی تا پای جونش از خودش دفاع کرد
تا اینکه نیرو های کمکی رسیدن
و کلا منطقه رو تحت کنترل قرار دادن ...
با این کار اونا مجبور شدن مامور و پس بدن
مامور از در خارج شد
ولی همه ی صورت و سر و بدنش کبود و خونی بود
سریعا بقیه نیروهای انتظامی مشغول کار شدن و
اون قلدر هارو دستگیرشون کردن ...
چه قدر گوشی پیدا کردن و دوچرخه ...
پلیس از روشنا و ریحانه تشکر کرد
بابت تعقیب و لودادن محل این خلافکارا
که مدت زیادی بود دنبالشون می گشتن
ولی جاشون و هی عوض میکردن
به روشنا و ریحانه گفتن
شما میتونین پلیس های خوبی بشین
شجاعت زیادی دارین تو این سن ....
روشنا و ریحانه باوجود۱۳ سال سن
داشتن طعم شجاعت رو میچشیدن..
و از پلیس بودن ، خوششون اومده بود
و به خودشون میگفتن ما هم یه روزی افسر پلیس میشیم ...و همکار شما
چه قد شجاع بودن و نترس بودن جذابه ..
حس خیلی خوبی داره...
روشنا گفت
حال افسری که باهامون فرستادین دم خونه ی اونا
چه طوره ...؟
مامور هم خندید
و گفت
این کبودیا برا ما خییلی عادیه ...
ما جون سفتیم و سریع خوب میشیم ...
احتمالا فردا مرخصه
ولی پس فردا
خودش میاد سرِ کار
تازه خیلی هم راضی و خوش حاله
ازاینکه جونش سالمه و تودرگیری
تونسته از خودش دفاع کنه ..
روشناو ریحانه تشکر کردند از پلیس
و گفتند که
ممنون که دوچرخه هامونو بهمون برگردوندین ...