بهار
بهار
خواندن ۷ دقیقه·۶ ماه پیش

روستای خوش آب و هوا (کودک بیمار،خبر بارداری)

شیوا تقریبا

۵ سالش بود

و تب کرده بود

ولی از دکتر می ترسید ...

آخرین بار به زور رفته بود دکتر

و باگریه شدید برگشته بود ...

وقتی مادرش متوجه شد شیوا

حالش خوب نیست ..

گفت شیوا جان پاشو بریم درمانگاه روستا ...

شیوا

هم گفت( نه معلومه که نمیام ...)

مادرش هم گفت باشه نیا

خود مادرش رفت درمانگاه و آقا امیر که پزشک روستا بود رو ملاقات کرد...

و به آقا امیر گفت

که شیوا نِمیاد برای درمان

و ماجرا ها داره سر دکتر رفتنش

اگه میشه خودتون بیاین خونه ما

و به جای دوست پدرش خودتونو معرفی کنید ...

آقا امیر هم همین کارو کرد

رفت پیش شیوا

شیوا خواب بود

یه دست روی سرش احساس کرد

که بیدار شد ..

و گفت

که

سلام

شما کی هستین ؟

آقا امیر هم گفت

اسمم امیر هست

اومدم پیشت تا باهم دوست بشیم ..

شنیدم به نقاشی علاقه داری ؟

شیوا هم داشت توضیح میداد ..

که آره دوست دارم و تصاویر زیادی

رو با مداد شمعی کشیدم ...

یه ذره سرفه کرد ..

گفت

جاییت درد میکنه ؟

گفت آره

گلوم میسوزه ...

سرفه هم دارم ..

گفت دیگه چی ؟

گفت بدنمم درد میکنه ...

سردرد هم دارم

آبریزش بینی هم هست ..

چرا اینا رو میپرسین آخه ؟

داشتم راجب نقاشیم توضیح میدادم خوب ...

آقا امیرهم بادقت گوش میداد ...

یه ذره فضا بهتر شده بود

و

سنگین نبود ..

که آقا امیر گفت

اجازه میدی معاینه کنم دختر خوب ؟

شیوا تا اینو شنید

از روتخت پاشد

و رفت توحیاط ..

آقا امیرهم طبق شرح حالی که گرفته بود

و دمای بدن شیوا

یه سری دارو روتین و معمولی سرماخوردگی براش نوشت

وگفت

اگه خوب نشد حتما

تماس بگیرید

تا دوباره مراجعه کنم ...

دارو هارم

چون بد دارو هست و نمیخوره ...

داخل غذاش بریزید لطفا ..

و آقا امیر رفت درمانگاه ..

دوسه

روزی

گذشت

شیوا یه ذره بهتر شد

ولی دوباره

بدتر شد ...

حتی بدتر ازقبل

اینجوری بود که

دوباره مادرش با درمانگاه تماس گرفت ...

و آقا امیر اومد

خونشون ...

شیوا دیگه میدونست

آقا امیر دکتره

وعمرا

بهش اعتماد نمیکرد ..

تا آقا امیر و دید

رفت سمت درخت های انار حیاط ...

آقا امیر هم از دور ...

به شیوا

یه چیزی نشون داد ..

یه نقاشی

بامزه بود

که خود آقا امیر واسش کشیده بود ..

خوب شیوا خندید

واسش جالب بود

آقا امیر صداش میکرد

و میگفت

شیوا جان ..

نمیخوای بیای نقاشی منو ببینی ...

شیوا

هم میگفت

دوست دارم ببینم ..

که آقا امیر رفت پیشش

روی سَکو کنار درخت های انار

و نشست

گفت

اگه گفتی

اینا چیند؟ ..

گفت

یه دختره

یه عروسکم دستشه

این

هم درختای اناره که ...


آقا امیر گفت بله

کاملا درسته ...

این دختر کوچولو

خود شما هستین

میدونی که ...

شیوا جان ،

شیوا گفت

چقد قشنگ کشیدی ...

اینو میدیش به من ...

آقا امیر

گفت معلومه که

مال خودته ...

ولی دوست دارم

قبلش

باشما دختر گل

یه بازی کنم ...

شیوا

گفت: چه بازی ؟

آقا امیرهم

گفت

دکتر بازی ...

بنا براین شیوا رفت

اسباب بازی های دکتری شو آورد

و خانم دکتر

آقا امیر شد ...

نسخه رو برداشت ...

و ۱۰ تا آمپول نوشت ...

بعد هم دونه دونه

آمپول اسباب بازی

به دست و کمر

آقا امیر زد ...

و آقا امیر هم میخندید

و حسابی همکاری میکرد ..

ومیگفت چه قد تعداد آمپولا کمه ...

نمیشه آمپول بیشتر بنویسین

خانم دکتر ...

بازی خوبی بود

و خوش گذشت

به هردو شون

تا اینکه حالا نوبت آقا امیر شد

که دکتر بازی کنه ..

واون واقعی

وسایلای خودشو آورد و

مثل یه بازی

شیوا رو معاینه کرد ...

ترس شیوا

از دکتر ریخته بود ...

و

دیگه

حالا

آمپولا رو هم به راحتی زد ...

ودر پایان هم از آقا امیر خواست

تا حتما

باهم نقاشی بکشند ...

آقا امیر هم از درمانگاه

دائم با شمارش تماس میگرفتند ...

که دیر شد

و مریضای زیادی منتظرن ...

به شیوا گفت

یه روز حتما با مادرش بیاد خونشون

تا باهم دیگه نقاشی بکشند ...

والآن

بچه های زیادی منتظرشن ...

و رفت

شیوا هم نقاشی

آقا امیر

رو

زد

روی در کمدش ...

آقا امیر

اونروز رفت خونه

همیشه

مسیر

رفتنش

و برگشتش

تا خونه

پیاده روی میکرد

آخه

مگه دلش میومد

تویه همچین روستای بکرو زیبا یی

پیاده روی نکنه ...

از کنار گلدون های شمعدونی

ولابه لای

کوچه هایی

با کلبه های چوبی

نگذره ...

چندتا شاخه گل سر راه دید

کنار رود خونه روییده بودند

گلهای قشنگی بودند

آقا امیر ازشون عکاسی کرد

و بعد هم سر راه به

مغازه عکاسی برد

و عکس رو چاپ کرد

به همراه یک کارت

پستال

و یه جمله قشنگ برای همسرش

به خونه رفت تا سوپرایز شه ...

مینا خانم

مشغول آشپزی بود

از دیروز بود

که حالت تهوع شدیدی داشت

و بعضی از غذا ها رو که میخورد

حالت استفراغ بهش دست میداد

واین غذا

به زور پایین میرفت ...

وبه آقا امیر هیچی نگفته بود ...

سر سفره ناهار نشستند

ناهار ماهی بود

میناخانم

تا درستش کرد

ازبوی ماهی هزار بار

حالت تهوع گرفت

آخر سر دوتا ماسک زد

تابوی ماهی رو استشمام نکنه

تا غذا درست شه ..

ولی هم خودش مزه غذای ماهی پخته دوست داشت

هم آقا امیر تا اینکه بالاخره ...

غذا درست شد ...

سر سفره ناهار که شد

و موقع خوردن غذا

بود

که مینا خانم

نتونست جلوی خودشو بگیره

وبادیدن

گوشت گوساله ای که آقا امیر خریده بود

و بوی اون گوساله خام

حالت تهوع بهش دست داد ..

آقا امیر شک کرد

وبرای خانمش

آزمایش تست بارداری نوشت ...

هرچی هم که مینا خانم اصرار میکرد

ولش کن مهم نیست

خوب میشم ...

دیگه رفتند آزمایشگاه...

خلا صه جواب آزمایشو که آقا امیر داشت میخوند

متوجه شد

درسته

و بله مثل اینکه

داره بابا میشه ...

یه حس قشنگی داشت ....

خوش حالی

و توام با حس تازگی ...

مینا خانمم ذوق کرده بود ...

داشت مامان میشد ...

از قضا به خاطر ویار مینا خانم

شیفت کارها ی خونه عوض شد

تمیز کاری و ظرف شستن جارو کشیدن و مرتب کردن

مال میناخانم ..

پختن غذا هم مال آقا امیر ...

تا دوسه ماهی به همین منوال ادامه داشت

که دل میناخانم

برای آشپزخونه

یه ذره شده بود

مخصوصا

پختن کیک و شیرینی و دسر و مربا ها...

بنابراین

وارد آشپزخونه

شد

وبعد سه ماه غذای مورد علاقه شو

یعنی قورمه سبزی رو پخت ....

حالت تهوع ش خوب شده بود

و همه چی خوب بود ..

و دوباره کارها به سبک قبل برگشت


آقاامیر

تو این مدت حسابی آشپز شده بود ...

و خیلی خوب همه چی رو مدیریت میکرد

مینا خانمم بعد سه ماه

وقتی وارد آشپزخونه شد

جای نمک و فلفل و برنج و روغن و ...

عوض شده بود ..

و دائم سوال میکرد

امیر جان نمک هارو کجا گذاشتی ؟

وآقا امیر میگفت :

کشو بالایی سمت راست ...

باهزار ذوق و شوق برای هردو

ماه سومم سپری شد ...


تا اینکه میناخانم

متوجه سر گیجه شد

وقتی به همسرش آقا امیر این موضوع رو گفت

بعد از گرفتن

فشار خون،

آقا امیر متوجه پایین بودن فشار خون همسرش شد ...

بعدهم رفتن آزمایشگاه و

آزمایش خون گرفت و توبرگه آزمایش

این کمبود گلبول های قرمز خونش

بیشتر از همه خود نمایی میکرد....

یکسری دارو تجویز شد

ولی چون موضوع حاد بود

خون هم به مینا خانم تزریق شد

و مینا خانم دوروزی رو بیمارستان

تحت مراقبت بود ...

همون موقع بود که

رفتند سونوگرافی و

فکرشو نمیکردند ...

بچه سه قلو باشه ...

دوتا پسر یه دختر ...

هردو حسابی

سوپرایز شدند ...

و خوب خیلی خوش حال شدند

که الآن

پدر مادر سه تا بچه اند ...

آقا امیر

واقعا بچه دوست داشت

مینا خانمم عاشق بچه بود ...

خلاصه که بچه ها بدنیا اومدند


سه تا فرشته دوست داشتنی ...


سه تا گهواره

یه

عالمه پوشک ..

سه تا شیشه شیر

سه تاکیف بچه ..

سه تا کالاسکه بچه ...

سه تا جغجغه...

......

یکی که گریه میکرد دوتای دیگه هم گریه میکردند

وباهم

سه تایی

گروه سرود گریه تشکیل میدادند

مینا خانم نگاه میکرد

میخندید

و میگفت

ای قربون گریه هاتون

نمک های مامان ...


























شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید