بهار
خواندن ۷ دقیقه·۱ روز پیش

قلدر

فصل بهار نزدیک بود

و مهناز سبزه خودرا کنار پنجره گذاشت

به ماهی لب حوض نگاه میکرد

و گلدون های گل رزی که روی برگ هاشون

قطره بارون نشسته بود ...

نسیم بادی به صورتش میخورد

و صورتش رو نوازش میکرد ...

مادرش صداش کرد

مهناز جان نمیخواستی سمنو بپزی ...

بیا مادر که باهم بپزیم ...

مهناز رفت ..

مشغول کار شد

عجب سمنویی شد ..

بو و عطرش همه جارو پر کرد ...

یه کاسه جدا کرد و داد به گیسو همسایه شون ..

یه کاسه اون یکی همسایه ...

تا اینکه کار سمنو تموم شد ...

مهناز نشست لب پنجره و مشغول دیدن

برگ های گلدون شد ...

که ناگهان برادربزرگش مسعود با عصبانیت وارد شد

مهناز دفترمو چی کارکردی ؟

مهناز که می دونست داداشش اخلاق گندی داره

فورا رفت تو اتاقش درو بست ...

مشغول حل سوال صفحه ۶۶ شد ..

مسعود پشت در اومد

داد میزد

بهت میگم دفترمو چی کار کردی ؟

مهناز مشغول کتاباش شد

و سوال ریاضی صفحه ۶۹ رو می خوند ...

عصبانیت مسعود بیشتر شد

من همه ی دفتر هاتو تو آتیش میسوزونم

تا تو باشی دفترمو دست نزنی...

و بوووووووووووق

که ناگهان صدای مادر اومد ...

این دفتر تو نیست مسعود

ایناها

زیر مبل افتاده ...

دیشب فوتبال میدیدی ،

تمریناتم حل میکردی ازتو کیفت افتاده

صبح ندیدیش ..

تو خواب بودی ...

مسعود نگاهی کرد

گفت خودشه ...

خوب شد آوردیش ...

تا چشم اون دختره نیفته سمت دفترم

مادرش گفت اول همه جا رو بگرد بعد..

مسعود تو دلش گفت حقته مهناز ...

تا تو باشی سمنو ی خوشمزه درست نکنی

که همه دوست داشته باشن ...

هنوز دارم برات ..


مهناز می خندید وبه پریسا زنگ زد

پریسا که دیروز به مهناز گفته بود سر قرار لب رود خونه باشه ...

خلاصه پریسا و مهناز رفتند سر قرار

بچه ها جمع شده بودند

و پریسا و مهناز مشغول اجرای یک نمایش زیبا شدند

آخرای نمایش بود که مسعود از راه رسید

از قیافش همه میترسیدند

و یهو همه بچه ها غیب شدند

به جز مهناز و پریسا با شجاعت تمام وایستادند

و مشغول جمع کردن وسایل جشن بودن

که یه دفعه گییر داد

داد زد

مهناز

مگه نگفتم با اون دختره پریسا نگرد

از داداشش مهران خوشم نمیاد ..

تو چقد ساده ای مهناز ..

هرکی از در برسه میشه دوستت ..

مهناز توجهی نکرد

انگار نه انگار ..

که یه دفعه مسعود

میز نمایشو چپه کرد ..

هرچی وسیله بود ریخت پایین ..

مهناز خندید

و به پریسا گفت ..

پریسا میدونستی چه قد این جنگل زیباست ...

پریسا میگفت نه ...

میگفت حاضری مسابقه بدیم سمت بلند ترین درخت

کی زودتر میرسه ...

اونا مسابقه دادن و از اون منطقه دورشدن ...

و مشغول بازی ...

شب که شد پریسا و مهناز برگشتند

داداش پریسا مهران

خیلی پسر خوبی بود

و تو درسای پریسا کمک میکرد

اونا باهم ساعت ها بازی فکری می کردند

میرفتن بازار می چرخیدن ...

و کلی مهربونی می کردن ...

از قضا مهران هم کلاسی مسعود بود

و مسعود قلدر کلاس بود

خوراکی های بچه ها رو ازشون می گرفت

سر بچه ها داد میزد

و اتفاقا جا پاشو سفت کرده بود و رفیق مدیر بد اخلاق مدرسه شده بود و جاسوس مدیر ...

بین بچه ها


بچه های کلاس ازدستش عاصی بودن ...

مسعود یه دوست داشت دائم توسرش میزد

و بهش فحاشی میکرد ودوستش مبین ، عین برده براش کار میکرد


دوستش جرات نمیکرد بگه من تورو نمی خوام

با چندنفر میریخت سرش و تا جایی که جاداشت کتکش میزد

مسعود درسخون نبود ولی استاد تقلب بود ...

و عاشق خراب کردن بچه زرنگا و آتو گرفتن ازشون

خودش تقلب میکرد وبرای رد گم کنی

تا دانش آموز زرنگ سرشو می چرخوند می گفت

داره تقلب میکنه ...

القصه ..

اوضاع با داد زدن و پرخاش و خریدن آدما بر وفق

مرادمسعود بود

تااینکه یک روز بچه ها خسته شده بودن

مهران برادر پریسا که دانش آموز زرنگ کلاس بود

نقشه ای کشید ..

اونا رفتن سمت دوستش که مثل برده براش کار میکرد

بهش گفتن ما یه نقشه داریم

و تو رو از دستش نجات میدیم

دوستش گفت فایده نداره

هربار به حد مرگ کتک خوردم و مدیر هاج و واج

نگاه کرده و

هیچی بهش نگفته ...

میخواستم مدرسمو عوض کنم

ولی خانوادم نمیتونه پول سرویس بده ..

مهران گفت این بارو امتحان کن ارزششو داره ..

دوست مسعود ،مبین گفت باشه ...

یه شرط داره

مهران ،تودرس ریاضی کمک کنی یاد بگیرم .

گفت باشه ..

چندتایی جمع شدن و نقشه ریختن ...

مبین از این به بعد سمت مسعود نمیرفت

مسعود عصبانی میشد

مثل قبل و دعوا راه می نداخت

و تهش مدیر میومد

همه رو به پای مبین تموم میکرد

اینبار هم همین شد

ولی مهران سر از راه رسید

وبه مدیر گفت

متاسفم اینو میگم ولی مبین خیلی پسر خوبیه

و حتی از مدیر هم خیلی بهتره ...

مگه نه بچه ها

بچه ها گفتن البته که اینطوره

مدیر گفت

به توچه ؟مهران

تو رو چه به این حرفا ..

خودتو نخود هر آشی نکن

مهران گفت ...

مبین دوست داره از این به بعد بامن دوست باشه

نه با مسعود ..

واین مسعوده که عصبانی میشه و از این وضع ناراضه ..

مسعود گفت دوستی منو بهم میزنی

کاری میکنم اون مهدی دردونه ت سمتت نگاهم نکنه

مهران گفت هر کاری دوست داری بکن

این راه و این جاده ...

مدیر نگاهی کرد و گفت دفتر

هردوتون دفتر

هم مهران هم مسعود

مسعود رفت

مهران نرفت ...

مدیر گفت میترسی نمیای

مهران گفت

چرا من بیام

هر کی کار داره میادسمتم ..

مدیر گفت زبونت خیلی درازه

سه روز اخراجی مهران

تو پروندتم ثبت میشه زبون درازیت ..

مهران گفت چه عالی ..

چه قد خوووب ...

پس حالا که قراره ثبت شه

چه بهتر دوبار ثبت شه ...

مدیر گفت به باباتم میگم

حالی ازت بگیره

مهران گفت آقا

بی زحمت حالا که تا اونجا میخواین برین بگین

به عمو هامم بگین دایی هامم جانندازین

خاله هامم هستن ها و...

مدیر گفت

چه زبون درازی ...

تو ارزش اخراجم نداری

بمون درستو بخون ..

وای به حالت نمرت کم شه

پوست تو میکنم ...

مهران گفت

من عاشق نمره های پایینم

ولی هیچ وقت سعادتشونو ندارم ...

مدیر رفت


مهران هم گفت

اخراج بودم که پس چی شد.....

خلاصه بازی به نفع مهران و مبین تموم شد

مسعود نقشه کشید

که رفیق فابریک مهران یعنی مهدی رو ازش بگیره

مهدی کلاس بالاتر بود

ولی اونا خیلی باهم خوب بودن

مسعود از این راه وارد شد

رفت پیش مهدی نشست

بهش خوراکی تعارف کرد

شما سال بالایی ها چه قد خوبین ...

چه برو بیایی دارین ..

ما می خوایم فوتبال بازی کنیم

شما هم بیاین ..

خیلی خوش میگذره

خلاصه که بعد یک ساعت

مهران رفت پیش مهدی و مهدی خداحافظی کرد

از مسعود و بامهران مشغول خوراکی خوردن شدن

فردای اون روز دوباره مسعود رفت پیش مهدی

و اینبامسعود ،کتاب مهران رو دزدی کرده بود

و مثل خط مهران، تو کتاب نوشته بود

که مهدی

یه اخلاق گند داره که باباش ازش متنفره

اون ملچ و ملوچ غذا می خوره ...

مسعود گفت مهدی بخور ببینم چه طوری میخوری ؟

مهدی گفت تو از کجا میدونی ؟

این راز بوده

گفت اه عجب رازی بوده

به کی گفته بودی ؟

گفت مهران ..

گفت پس چرا همه میدونن

علی تو هم میدونی بابای مهدی خوشش نمیاد ملچ

ملوچ مهدی رو ؟

در ضمن مهدی یه مدت افسرده شده بوده

سر یه موضوع چرررت

بچه ها میدونین چی ..؟

تو مسابقه ورزش مقام نیوورده ...

همه بچه ها خندیدند

علی گفت آره با با اینکه چیزی نیست

تازه من میدونم

مهدی از سرو صدای گریه خواهر کوچولوش هم خوشش نمیاد ...

عصبانی میشه در اتاقو محکم میبنده ...

یک حساب مهدی بچه خوب و درسخون مدرسه بود

کمترین نمره ی مهدی هم بچه ها ۸ بوده ..

شروع کردن دست انداختن مهدی ...

مهدی آروم بود

به روی خودش نیاورد مشغول خوندن کتاب شد

اما وقتی که مهران اومد

گفت مادیگه باهم دوست نیستیم

مهران گفت چرا

گفت این ها رازهای من بوده

که گفتی ...

به این و اون...

مهران گفت :من نگفتم

اینا تو دفتر خاطره من بوده

که تو نوشته بودی

مسعود دزدیده

بازشون کرده

خونده ..

مسعودم که میدونی دنبال آتو گرفتنه ..

میل خودته

دوست داری ،دوست نباش ..

من رفتم ...


و مهران رفت



بعد چند یک ساعت دوباره مهدی رفت پیش مهران و باهم دوست شدند

و این رابطه دوستی، مهدی بامسعود کمتر شد ..



اما بالاخره

مبین آزاد شد و دوست دیگه ای پیدا کرد ..
















شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید