بهار خانمی
در یک شهر بندری بود
شهری در آنطرف صخره ها ی ساحل ....
اومشغول ماهیگیری از دریابود ...
ماهی هارا به بازار می برد و می فروخت ...
شغلش را دوست داشت ...
از اینکه در ساحل و در طبیعت لحظات عمرش را سپری می شد
و هرشب به تماشای غروب خورشید
و صدای امواج ..
می نشست
لذت میبرد ...
یک روز که ماهی هارا به بازار برد
و مشغول فروش آنها شد ...
مشتری ها مثل همیشه ، دور مغازه اش حلقه زده بودند و منتظر آمدن بهارخانم بودند ...
بهار وارد مغازه اش شد ...
ماشین پراز ماهی سمت یخچال بزرگ مغازه رفت
و ماهی ها داخل یخچال رفتند ...
بهار مشغول جواب دادن به مشتری ها شد ...
بعد از اینکه به این گروه از مشتری ها که ماهی فروخت
ناگهان خانمی عصبانی از راه رسید ...
با اخم و تَخم به بهار نگاه کرد
و گفت :
یالا پولم و پس بده ...
وگرنه کل مغازه تو بهم میریزم ...
بهار گفت خانم چی شده ؟
تو ضیح بدین خوب ؟
گفت تو ماهی رو فروختی ،که دیشب خوردیم ...
گفت خوب
گفت: هیچیش خوب نبود ...
کلش استخون بود ...
هیچ گوشتی نداشت ...
بهار گفت خودتون انتخاب کردین خوب ...
خانم گفت
چه طور من از مغازه فلانی عین همین ماهی رو خریدم .
مشکلی نداشت ...
مغازه تو ماهی هاش همش استخونیه ...
گوشت به تنشون نیست
یالا پولمو بده ...
بهار گفت منطقی نیست ...
شما ماهی رو خوردین ...
بعد از من پول هم میخواین ..
خانم با عصبانیت گفت
چی خوردم ...
استخون خوردم ..
مگه استخون خوردنیه ؟
من حالیم نیست ...
یا میدی یا میدونم چی کارِت کنم ...
بهار توجهی نکرد ...
یه مشتری دیگه وارد مغازه شد
و عین همون ماهی رو خرید و گفت
بهار خانم من از مزه ی این مدل ماهی خیلی راضیم
مخصوصا وقتی سرخ میشه ...
اصلا نمیدونین چه طعمی میشه ...
این دفعه ششمی هست که از همین ماهی میخرم ...
پسرم و شوهرم و خودم عاشق همین مدل ماهی اند ...
بهار خانم گفت مثل همیشه سه تا میخواین دیگه ...
گفت نه بی زحمت شش تا،
امشب مهمون داریم ...
بعد از جواب دادن به این مشتری ،بهار به چهار مشتری دیگه هم ماهی فروخت ..
ولی اون مشتری ناراضی ، همچنان توی مغازه نشسته بود ...
و صد البته
مدعی ...
و می گفت پول ماهی هامو میخوام ،
تا قرون آخرشم از حلقومت میکشم بالا ...
بهار کمی با خودش فکر کرد ...
ویک راه زیرکانه انتخاب کرد ...
گفت زمانی که ماهی ها رو برگردونید
پولشم می گیرید ...
اون خانم گفت میگم خوردم چجوری برگردونم ..
بده که برم ماهی بخرم از یه جای دیگه ...
بهار گفت نمیشه خانم منطقی نیست ...
اون خانمم با عصبانیت گفت
یعنی چی منطقی نیست ...
میگم پولمو بده...
بهار آرامش خودشو حفظ کرد ...
یه ذره که گذشت ...
اون خانم با شوهرش دوباره برگشت و حالا به جای یک عصبانی ، دوتا عصبانی تو مغازش بود ...
بهار آروم جواب بقیه مشتری هارو میداد ...
یه ذره که گذشت
شوهر اون خانم صداشو بلند کرد
پول ماهی هامو نمیده ...
مال مردم خور ...
بوووووووو ق
از اینجا خرید نکنید ...
بهار گفت: آقا به مشتری ها چی کار دارین ؟
گفت پولمو بده که مغازه تو بهم میریزم ...
و صندلی رو هل داد ...
شیشه در رو هم شیکست ..
بهار فورا زنگ زد پلیس ..
و موضوع رو گفت ..
پلیس هم وقتی اومد فاکتور هارو دید
متوجه درستی حرف بهار شد ..
و اون آدم هارو از مغازه بیرون کرد ...
بهاربعد دوساعت ، یه نفس راحت کشید ...
که یه دفعه دخترش نگین زنگ زد
و گفت مامان
نقاشی دیشب من تو مدرسه اول شده ...
گفت :آفرین دخترم ...
دستاتو بشور
تو یخچال کتلت هست گرم کن با بابات بخور ...
من غروب بر می گردم ...
راستی مینو ،دوستت گفت لب ساحل منتظرته
گفت کتاب علوم تو میخواد بده ...
اومد مغازه گفت هرچی زنگ زده گوشی رو ور نداشتی ...
گفت باشه..
بهار غروب رفت لب ساحل
این بار دریا ماهی نداشت
و کم شده بود ...
بهار از تماشای خورشید لذت میبرد و در دل دریا
قایق سواری میکرد ....
چند لحظه ای چشمانش روی هم رفت ...
وقتی چشمانش را باز کرد
عجیب بود
شب شده بود و وسط دریا ...
خدای من، من کجام؟ ...
اینجا کجاست؟ ...
صدای آب بود و روشنایی ماه در دل تاریکی
های دریا ...
تلفنش را برداشت
جی پی اس را روشن کرد ...
خدای من ...چه قدر فاصله گرفتم تا ساحل
باید برگردم ...
موتور قایق را روشن کرد ..
وبا تمام قدرت پیش به سمت ساحل رفت
وقتی به ساحل رسید ...
یک جزیره متروکه بود ...
مجدد جی پی اس را روشن کرد ...
و دید تا مسیر اصلی هنوز فاصله هست ...
گرسنه بود و غذایش را خورد
و مجدد به راه افتاد ...
تا بالاخره به ساحل اصلی رسید
ساعت سه نصفه شب بود ...
و حالا در تاریکی شب پیاده به سمت خانه رفت ...
و در زد ..
کسی درو باز نکرد ...
صدا کرد نگین ...
آقا اسماعیل ...
خبری نبود ...
خوشبختانه کلید خونه تو کیفش بود
بارون میبارید و حسابی خیس شده بود ...
وقتی وارد خونه شد هیچ کس نبود ..
زنگ زد به شوهرش ...
گفت کجایی ؟
گفت خونه هستم ،
و خوبم ...
گفت لب ساحلم ، داشتیم دنبال تو میگشتیم
تو دریا ...
خدا روشکر که برگشتی خونه ..
گفت: نگین کجاست ؟
گفت همینجا پیش خودمه ....
از شدت خستگی بهار رو مبل گرفت خوابید
صبح که بیدار شد ..
رفت مغازه
غروب که ماهی های زیادی گرفته بود
میخواست برگرده ولی
موتور قایق روشن نمیشد
با پارو زدن خودشو به ساحل رسوند
خیلی تشنه شده بود
و قایق رو کشید لب ساحل ...
رفت سمت بوفه آب معدنی خرید
یه ذره نشست ...
تماشای غروب خورشید
بهش حس خوبی میداد...
که یه دفعه نازنین خانم اومد و گفت
بهار خانم
بهار خانم ...
بدو بیا
گفت چی شده ؟
گفت بیا ...
وقتی رفت
دید مهسا دختر نازنین خانم داره تو قایق
وسط دریا گیر افتاده ..
گفت بی زحمت با قایقتون برین مهسا جان و نجات بدین ..
گفت موتور قایق من روشن نمیشه ...
شما ازقایق آقای سلیمی استفاده کنین ...
گفت کجاست
گفت اونجا ...
نازنین خودشو رسوند به آقای سلیمی ...
و با قایق آقای سلیمی رفت و قایق مهسا رو بکسل
کرد و آورد ...
کم کم بهار جمع میکرد ماهی هارو به ماشین
و راهی خونه میشد
.....که وقتی رفت خونه ...
نگین برای مادرش تولد گرفته بود ...
خیلی حس خوبی بود ..
اونا اسماعیل و بهار نشستند
و اونشب مهمون ماهی دستپخت نگین بودند ...
ماهی رو که خوردن ...
نوبت فیلم دیدن شد
سه تا شون به فیلم علاقه داشتند
نشستنو یه سریال زدن ودیدن
آقا اسماعیل همونجا پای تلویزیون
خوابید ...
نگین تا آخر فیلم رو دید ...
بهار هم وسط های فیلم خوابش برد
نگین باباشو بیدار کرد
باباش روی مبل دراز کشید و دومرتبه خوابید ...
نگین روی بابا ومامان پتو انداخت و خودش در کنار
مامان و بابا و عروسک کوچولوش ملوسک
به دنیای خواب پا گذاشت ...
شب زیبایی بود
و ماه بر بلندای آسمان چشمک میزد ...
شب خوش .