بهار
بهار
خواندن ۸ دقیقه·۲۵ روز پیش

نیلوفر دریا ۳

اریتا از ملکه شدن دیاسا ناراحت بود

و سعی داشت هر طور شده

دیاسا رو از تخت پایین بکشه .

آناهیتا خواهر ناتنی اریتا وزیر دیاسا بود .

اریتا یک روز به مهمانی آناهیتا رفت

به آناهیتا گفت چه قد دلش براش تنگ شده

و چه قد آناهیتا رو دوست داره .

آناهیتا باورش نشد .

ته دلش گفت اریتا کاسه ای زیر نیم کاسه داره .

سکوت کرد

اریتا گفت آناهیتا تو نمیدونی پدر چه قد دوست داشت من وتو باهم دوست باشیم .

دعوای مادرامونو فراموش کن

من خواهرتم آناهیتا

آناهیتا،من هیچ وقت خواهر نداشتم .

می خوای برام خواهری کنی ؟

آناهیتاخام نشد می دونست اریتا دنبال خواهر نیست ...

به اریتا گفت خوب اینم خواهر چی میخوای ؟

اریتا گفت هیچی

ناسلامتی تو وزیری

نمیتونی از موقعیتت استفاده کنی و منو به قصر بیاری .

ببین من خواهرتم

می خوام یه قول بدم آناهیتا

همه جا هواتو داشته باشم .

آناهیتا تو همین لحظه از فرصت استفاده کرد

و گفت همه جا ،

گفت البته .

آناهیتا هم گفت یادته پدر یه گردنبند الماس به من داد

اریتا : خوب

آناهیتا: اون الآن دست برادر توئه .

ازم برای تجارتش گرفت ولی چند وقتی هست

که پیغام میدم برگردون و لی هیچ جوابی به من نمیده .

اون موقع به شدت ورشکسته شده بود

اما الآن وضعش خوب شده و تجارتش دوباره پا گرفته

گردنبند رو برای ضامن می خواست

ولی حالا انگار حرفامو نمیشنوه نمیده .

اریتا اگر گردنبندم روبهم برگردونی

قول نمیدم

ولی یه کارای برات می کنم.

اریتا جا خورد .

فکر نمی کرد این طور جوابی بشنوه .

سمت برادرش رفت و

برادرش هم زد زیر همه چی ...

کدوم گردنبند ؟

اریتا گفت میدونم میخواستی سر آناهیتا روشیره

بمالی .گردنبندشو بپیچونی .

ولی سر منو نمیتونی

خودت که میدونی چی کار می کنم..

برادر اریتا کالیت گفت خیل خوب باشه .

اَه از دست تو اریتا ..

میخواستم از آناهیتا کِش برم .

همه ی اون تجارت و ورشکستگی روهم فیلم بازی کردم

آخه زورم می اومد ، اون یه همچین گردنبند الماس نشانی داشته باشه .

به خانومم دادم که تو ازم گرفتیش ..

حالا باید برم برای جائیلا خانومم فیلم بازی کنم.

تا بلکه گردنبند رو پس بده .

اَه از دست تو اریتا .

کالیت بعد از دوروز گردنبند رو آورد .

اریتا گردنبند رو برداشت

داخل کاغذ کادو کرد

وبه سمت شاهزاده آناهیتا رفت .

شاهزاده آناهیتا که فکر نمیکرد

به این سرعت به گردنبندش برسه.

گفت: خوشم اومد .

معلومه میخوای خواهری کنی برام ؟

اریتا البته خواهرعزیزم شاهزاده آناهیتا جان .

آناهیتا گفت باشه

قول نمیدم برت گردونم به قصر ولی

خودت که میدونی بایداول

ملکه دیاسا موافقت کنه .

اریتا :چرا ملکه دیاسا ؟

مگه خودت وزیر نیستی ؟

آناهیتا :

بله ولی موردی مثل تو طبق قوانین فقط تحت اختیارات

ملکه انجام میشه .

من شاید بتونم مدت زمان بیرون بودن تو از قصر رو کم کنم .

اریتا :

نشد دیگه .

اون گردنبند و پس ، پس بده من .

که آنا هیتا گفت نه نه

حتما راهی پیدا می کنم.خلاصه فردای اون روز شد،

و آناهیتا به قصر ملکه رفت .

و لای پرونده ها می گشت

تا پرونده اریتا رو پیدا کرد

یکی از مدارک رو کم کرد .

و پیش خودش نگه داشت .

به اریتا پیغام داد برای تجدید نظر رای دادگاه قصر اقدام کنه .

اریتا اقدام کرد .

پرونده اریتا بررسی شد

و مدارک ناکافی به نظر رسید .

این موضوع به ملکه دیاساگفته شد اما ملکه

گفت :چنین چیزی امکان نداره .

دادگاه حکم ورود اریتا به قصر،رو داد

اما ملکه قبول نکرد .

چندی که گذشت بالاخره قبول کرد

و اریتا به قصر برگشت .

واولین فکری که به ذهن اریتا رسید

کاری کنه که دیاسا رد پاشم دیگه به قصر نرسه .

اریتا به عنوان شاهزاده مشغول زندگی بود

اون به سمت رستوران قصر رفت

لبخندی زد و گفت :

چه قد خوبه می خوام آشپزی یاد بگیرم .

سرآشپز ی لبخندی زد و گفت آخه شما شاهزاده هستین .

اریتا نگاهی کرد و گفت

البته ولی پخت غذا رو دوست دارم .

خلاصه وارد کلاس آشپزی شد .

و بعد از مدتی یه آشپز شد .

کمی که گذشت .

به سر آشپز گفت :

غذای ملکه دیاسا رو خودم میخوام بپزم .

سر آشپز هم گفت باشه اما من نظارت می کنم.

اریتا گفت بسیار خوب

غذا پخته شد سر آشپز چشید

مزه ی خوبی داشت ظاهر مناسبی هم داشت

گفت خوبه ببرید بدید ملکه بخوره .

اریتا یک سم خوش طعم هم داخل غذاریخته بود

که اون غذا باید به مقدار ی خورده میشد

تا سم اثرکنه .بنابراین سر آشپز که چشید کمی حالت تهوع احساس کرد

اما سریع خوب شد .

و چون طعم و ظاهر غذا خوب بود

با خودش گفت احتمالا شاید زیادی گرسنه بودم.

غذا وارد اتاق ملکه شد

ملکه از رنگ جذاب غذا خیلی خوشش آمد .

لقمه اول ،دوم

و بخاطر حساسیت معده ملکه ،تند تند استفراغ کرد

و تمام سموم بیرون رانده شد .

ملکه احساس سر گیجه کرد

و کمی بعد بیهوش شد .

گروه تحقیقات غذا رو به شدت بررسی کرد.

و متوجه حضور سم شدند.

سر آشپز به دادگاه اعزام شد .

و همین طور کمک آشپز استخدام شده میلان.

وبه شدت باز خواست شدند

اما کسی اریتا را محاکمه نکرد چون اون

کار آموز بود و اجازه ی آشپزی برای ملکه را نداشت .

اریتا نقشه اش حسابی گرفت و داشت موفق میشد .

و میگفت خوب شد .

دیاسایی دیگر در کار نیست و حالا من ملکه ام .

اما وزرا میگفتند مردم به آناهیتا وزیر محبوب اریتا

اعتماد دارند و بهتره که آناهیتا ملکه باشه .

اریتا داشت دیوونه میشد

چرا آناهیتا ؟

چندروزی گذشت .خوشبختانه

به خاطر همون استفراغ دوباره دیاسا برگشت

و بهوش اومد .کمی بعد از اون کاملا خوب شد .

و خوب میدونست این کار اریتاست

بنابراین آشپزو کمک آشپز یعنی میلان رو آزاد کرد

هرچند که هیچ مدرکی از اونها آشپز و کمک آشپز بدست نیومد

جز اینکه اونها با اریتا به عنوان کار آموز در ارتباط بودند

پیگیری های بیشتر هم اثری نداشت

اریتا هم وارد صحنه ی باز جویی شد

ولی اونقدر طبیعی نقش بازی کرد

که انگار مواد غذایی که از مزرعه میان سمی بودن.

اریتا گفت من زمانی از دیاسا تو بچگی ملکه مراقبت میکردم

و اون روزبه یاد اون روزا ، به عشق ملکه غذا پختم .

این مواد غذایی ازمزرعه ، احتمالا سمی بودن .

بررسی های زیادی انجام شد ولی به نتیجه نرسید

بابخشش ملکه دیاسا

اریتاهم سالم دررفت .

ولی باز نقشه ریخت

که این بار هردونفر یعنی آناهیتا ودیاسا رو باهم برکنار کنه .

پس پیش آناهیتا رفت .

خواهر ناتنی من آناهیتای عزیزم .

وای نمیدونی چه قد ازت ممنونم که منو از

تبعید نجات دادی .

حذف اون مدرک چه قدر موثر بود .

آناهیتا نمیخوای یه دستی به زندگیت بزنی .

اینقدر شاهزاده جوون و زیبا و با کمالاتی هستی.

و میدونم پسر پادشاه آلِن رو دوست داری .

آناهیتا گفت خوب البته

ولی آلِن دختر وزیر کشور ی که باهاش به تازگی تجارت

کرده رو میخواد .

اریتا ،تو از کجا میدونی؟

من میدونم اون هنوز تورو می خواد

اگه فقط یه کار بکنی .

آناهیتا چه کاری ؟

تجارت آلِن رو با کشور همسایه بهم بزنی .

و بعد هم یکمی به دیدن پادشاه کیامون ،یعنی عموت

بری .یه کادو ببری ،صحبت های قشنگ کنی ...

آناهیتا :اگه موثر نبود .

اریتا ،میخوای بشین تا زیر پات علف سبز شه .

برو به کشور همسایه

ودوبرابر قیمت پیشنهادی آلِن فرش های اونا رو بخر .

آناهیتا همین کارو کرد .

پسر پادشاه نتونست تجارت بزرگش رو انجام بده

و دیر کرده بود و شکست خورده بود .

این وسط هم آناهیتا

تجارت خودشو راه انداخته بود وحسابی زبانزد شده بود .

وپیش عموش رفت و این ازدواج آلن و آناهیتا سر گرفت

و اونا اتفاقا خیلی باهم خوشبخت شدند .

اریتا به دیدن آناهیتا رفت

و گفت که حالا که ازدواج کردی و خوشبختی خواهر عزیزم .

من ازت یه خواسته ای دارم آناهیتا ی عزیزم .

آناهیتا

بله بله بگو اریتا جان ؟

اریتا :راستش چند وقتی که

جنگل های شمال کشور آب و هوای خیلی خوبی داره

آناهیتا خوب .

فکر میکنم بد نباشه با آلن یه هوایی عوض کنی .

آخه خیلی خسته به نظر میای .

آناهیتا فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه ست .

آخه آناهیتا خیلی هم سرحال بود .

روبه اریتا کرد و گفت

کدوم ناحیه ؟

اریتا گفت سمت آتشفشان ها .

گفت خیل خوب باشه

من دوست دارم عزیزم توهم بری اونجا به خاطر همین

از الآن مرخصی داری .

اریتا جاخورد چون نقشه ش نگرفت و از قصر بیرون شد.

و شب دزدکی به سمت اسناد رفت

و همه اسناد رو مطالعه کرد

متوجه شد پدر واقعی دیاسا ، که هیچ وقت دیاسا

اون رو ندیده یک بدهی بزرگ به قصر داره و پرداخت نکرده .

همچنین پدر وقعی دیاسا یه خلافکاره .

اون این اسناد بسیار قدیمی وپراز گردو خاک رو

به شکل ناشناس به دست رئیس دادگاه رسوند .

رئیس دادگاه اونا رو خوند اولش باور نکرد

و گفت پدر دیاسا که پزشکه .اما بعد از تحقیق متوجه

شد اون پدر خونده دیاساست و پدر دیاسا کس دیگه ای

هست .بعد از تحقیقات زیاد متوجه شد که بعله

وخواستار برکناری ملکه شد .

هیئت وزرا به خاطر خدمات زیادی که دیاسا انجام داده بود این رو غیر منطقی اعلام کردند

و دیاسا برکنار نشد

ولی اریتا کاری کرد که

تمام این توطئه ها به پای آناهیتا تمام بشه .

و آناهیتا از وزیری خلع و به شهر دوری تبعید بشه .

به خاطر این موضوع ،آلن هم از آناهیتا جدا شد .

ولی آناهیتا گفت یه روزی برمی گردم ،اریتا .

اریتا با هزار دوز و کلک و پارتی بالاخره وزیر شد .

اما ملکه دیاسا اصلا به اریتا اعتماد نمی کرد .

کشور دچار دوگانگی شده بود

عده ای با اریتا موافق بودن و عده ای بی برو برگرد

طرفدار دیاسا بودند .

سرانجام آناهیتا با جمع آوری مدارک علیه اریتا

کار اریتا رو رسوا کرد .

و اریتا به همون روستای دور افتاده تبعید شد .

و اجازه ی ورود به قصر و صحبت با کارکنان قصر برای

همیشه از او گرفته شد .

کشور دوباره به صلح و شادی برگشت .

آناهیتا و دیاسا هردو در کنار هم دوباره

وزیر وملکه بودند .

و اتفاقات خوشایندی رو برای مردم کشور خود رقم زدند .

مواد غذاییداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید