اریتا از ملکه شدن دیاسا ناراحت بود
و سعی داشت هر طور شده
دیاسا رو از تخت پایین بکشه .
آناهیتا خواهر ناتنی اریتا وزیر دیاسا بود .
اریتا یک روز به مهمانی آناهیتا رفت
به آناهیتا گفت چه قد دلش براش تنگ شده
و چه قد آناهیتا رو دوست داره .
آناهیتا باورش نشد .
ته دلش گفت اریتا کاسه ای زیر نیم کاسه داره .
سکوت کرد
اریتا گفت آناهیتا تو نمیدونی پدر چه قد دوست داشت من وتو باهم دوست باشیم .
دعوای مادرامونو فراموش کن
من خواهرتم آناهیتا
آناهیتا،من هیچ وقت خواهر نداشتم .
می خوای برام خواهری کنی ؟
آناهیتاخام نشد می دونست اریتا دنبال خواهر نیست ...
به اریتا گفت خوب اینم خواهر چی میخوای ؟
اریتا گفت هیچی
ناسلامتی تو وزیری
نمیتونی از موقعیتت استفاده کنی و منو به قصر بیاری .
ببین من خواهرتم
می خوام یه قول بدم آناهیتا
همه جا هواتو داشته باشم .
آناهیتا تو همین لحظه از فرصت استفاده کرد
و گفت همه جا ،
گفت البته .
آناهیتا هم گفت یادته پدر یه گردنبند الماس به من داد
اریتا : خوب
آناهیتا: اون الآن دست برادر توئه .
ازم برای تجارتش گرفت ولی چند وقتی هست
که پیغام میدم برگردون و لی هیچ جوابی به من نمیده .
اون موقع به شدت ورشکسته شده بود
اما الآن وضعش خوب شده و تجارتش دوباره پا گرفته
گردنبند رو برای ضامن می خواست
ولی حالا انگار حرفامو نمیشنوه نمیده .
اریتا اگر گردنبندم روبهم برگردونی
قول نمیدم
ولی یه کارای برات می کنم.
اریتا جا خورد .
فکر نمی کرد این طور جوابی بشنوه .
سمت برادرش رفت و
برادرش هم زد زیر همه چی ...
کدوم گردنبند ؟
اریتا گفت میدونم میخواستی سر آناهیتا روشیره
بمالی .گردنبندشو بپیچونی .
ولی سر منو نمیتونی
خودت که میدونی چی کار می کنم..
برادر اریتا کالیت گفت خیل خوب باشه .
اَه از دست تو اریتا ..
میخواستم از آناهیتا کِش برم .
همه ی اون تجارت و ورشکستگی روهم فیلم بازی کردم
آخه زورم می اومد ، اون یه همچین گردنبند الماس نشانی داشته باشه .
به خانومم دادم که تو ازم گرفتیش ..
حالا باید برم برای جائیلا خانومم فیلم بازی کنم.
تا بلکه گردنبند رو پس بده .
اَه از دست تو اریتا .
کالیت بعد از دوروز گردنبند رو آورد .
اریتا گردنبند رو برداشت
داخل کاغذ کادو کرد
وبه سمت شاهزاده آناهیتا رفت .
شاهزاده آناهیتا که فکر نمیکرد
به این سرعت به گردنبندش برسه.
گفت: خوشم اومد .
معلومه میخوای خواهری کنی برام ؟
اریتا البته خواهرعزیزم شاهزاده آناهیتا جان .
آناهیتا گفت باشه
قول نمیدم برت گردونم به قصر ولی
خودت که میدونی بایداول
ملکه دیاسا موافقت کنه .
اریتا :چرا ملکه دیاسا ؟
مگه خودت وزیر نیستی ؟
آناهیتا :
بله ولی موردی مثل تو طبق قوانین فقط تحت اختیارات
ملکه انجام میشه .
من شاید بتونم مدت زمان بیرون بودن تو از قصر رو کم کنم .
اریتا :
نشد دیگه .
اون گردنبند و پس ، پس بده من .
که آنا هیتا گفت نه نه
حتما راهی پیدا می کنم.خلاصه فردای اون روز شد،
و آناهیتا به قصر ملکه رفت .
و لای پرونده ها می گشت
تا پرونده اریتا رو پیدا کرد
یکی از مدارک رو کم کرد .
و پیش خودش نگه داشت .
به اریتا پیغام داد برای تجدید نظر رای دادگاه قصر اقدام کنه .
اریتا اقدام کرد .
پرونده اریتا بررسی شد
و مدارک ناکافی به نظر رسید .
این موضوع به ملکه دیاساگفته شد اما ملکه
گفت :چنین چیزی امکان نداره .
دادگاه حکم ورود اریتا به قصر،رو داد
اما ملکه قبول نکرد .
چندی که گذشت بالاخره قبول کرد
و اریتا به قصر برگشت .
واولین فکری که به ذهن اریتا رسید
کاری کنه که دیاسا رد پاشم دیگه به قصر نرسه .
اریتا به عنوان شاهزاده مشغول زندگی بود
اون به سمت رستوران قصر رفت
لبخندی زد و گفت :
چه قد خوبه می خوام آشپزی یاد بگیرم .
سرآشپز ی لبخندی زد و گفت آخه شما شاهزاده هستین .
اریتا نگاهی کرد و گفت
البته ولی پخت غذا رو دوست دارم .
خلاصه وارد کلاس آشپزی شد .
و بعد از مدتی یه آشپز شد .
کمی که گذشت .
به سر آشپز گفت :
غذای ملکه دیاسا رو خودم میخوام بپزم .
سر آشپز هم گفت باشه اما من نظارت می کنم.
اریتا گفت بسیار خوب
غذا پخته شد سر آشپز چشید
مزه ی خوبی داشت ظاهر مناسبی هم داشت
گفت خوبه ببرید بدید ملکه بخوره .
اریتا یک سم خوش طعم هم داخل غذاریخته بود
که اون غذا باید به مقدار ی خورده میشد
تا سم اثرکنه .بنابراین سر آشپز که چشید کمی حالت تهوع احساس کرد
اما سریع خوب شد .
و چون طعم و ظاهر غذا خوب بود
با خودش گفت احتمالا شاید زیادی گرسنه بودم.
غذا وارد اتاق ملکه شد
ملکه از رنگ جذاب غذا خیلی خوشش آمد .
لقمه اول ،دوم
و بخاطر حساسیت معده ملکه ،تند تند استفراغ کرد
و تمام سموم بیرون رانده شد .
ملکه احساس سر گیجه کرد
و کمی بعد بیهوش شد .
گروه تحقیقات غذا رو به شدت بررسی کرد.
و متوجه حضور سم شدند.
سر آشپز به دادگاه اعزام شد .
و همین طور کمک آشپز استخدام شده میلان.
وبه شدت باز خواست شدند
اما کسی اریتا را محاکمه نکرد چون اون
کار آموز بود و اجازه ی آشپزی برای ملکه را نداشت .
اریتا نقشه اش حسابی گرفت و داشت موفق میشد .
و میگفت خوب شد .
دیاسایی دیگر در کار نیست و حالا من ملکه ام .
اما وزرا میگفتند مردم به آناهیتا وزیر محبوب اریتا
اعتماد دارند و بهتره که آناهیتا ملکه باشه .
اریتا داشت دیوونه میشد
چرا آناهیتا ؟
چندروزی گذشت .خوشبختانه
به خاطر همون استفراغ دوباره دیاسا برگشت
و بهوش اومد .کمی بعد از اون کاملا خوب شد .
و خوب میدونست این کار اریتاست
بنابراین آشپزو کمک آشپز یعنی میلان رو آزاد کرد
هرچند که هیچ مدرکی از اونها آشپز و کمک آشپز بدست نیومد
جز اینکه اونها با اریتا به عنوان کار آموز در ارتباط بودند
پیگیری های بیشتر هم اثری نداشت
اریتا هم وارد صحنه ی باز جویی شد
ولی اونقدر طبیعی نقش بازی کرد
که انگار مواد غذایی که از مزرعه میان سمی بودن.
اریتا گفت من زمانی از دیاسا تو بچگی ملکه مراقبت میکردم
و اون روزبه یاد اون روزا ، به عشق ملکه غذا پختم .
این مواد غذایی ازمزرعه ، احتمالا سمی بودن .
بررسی های زیادی انجام شد ولی به نتیجه نرسید
بابخشش ملکه دیاسا
اریتاهم سالم دررفت .
ولی باز نقشه ریخت
که این بار هردونفر یعنی آناهیتا ودیاسا رو باهم برکنار کنه .
پس پیش آناهیتا رفت .
خواهر ناتنی من آناهیتای عزیزم .
وای نمیدونی چه قد ازت ممنونم که منو از
تبعید نجات دادی .
حذف اون مدرک چه قدر موثر بود .
آناهیتا نمیخوای یه دستی به زندگیت بزنی .
اینقدر شاهزاده جوون و زیبا و با کمالاتی هستی.
و میدونم پسر پادشاه آلِن رو دوست داری .
آناهیتا گفت خوب البته
ولی آلِن دختر وزیر کشور ی که باهاش به تازگی تجارت
کرده رو میخواد .
اریتا ،تو از کجا میدونی؟
من میدونم اون هنوز تورو می خواد
اگه فقط یه کار بکنی .
آناهیتا چه کاری ؟
تجارت آلِن رو با کشور همسایه بهم بزنی .
و بعد هم یکمی به دیدن پادشاه کیامون ،یعنی عموت
بری .یه کادو ببری ،صحبت های قشنگ کنی ...
آناهیتا :اگه موثر نبود .
اریتا ،میخوای بشین تا زیر پات علف سبز شه .
برو به کشور همسایه
ودوبرابر قیمت پیشنهادی آلِن فرش های اونا رو بخر .
آناهیتا همین کارو کرد .
پسر پادشاه نتونست تجارت بزرگش رو انجام بده
و دیر کرده بود و شکست خورده بود .
این وسط هم آناهیتا
تجارت خودشو راه انداخته بود وحسابی زبانزد شده بود .
وپیش عموش رفت و این ازدواج آلن و آناهیتا سر گرفت
و اونا اتفاقا خیلی باهم خوشبخت شدند .
اریتا به دیدن آناهیتا رفت
و گفت که حالا که ازدواج کردی و خوشبختی خواهر عزیزم .
من ازت یه خواسته ای دارم آناهیتا ی عزیزم .
آناهیتا
بله بله بگو اریتا جان ؟
اریتا :راستش چند وقتی که
جنگل های شمال کشور آب و هوای خیلی خوبی داره
آناهیتا خوب .
فکر میکنم بد نباشه با آلن یه هوایی عوض کنی .
آخه خیلی خسته به نظر میای .
آناهیتا فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه ست .
آخه آناهیتا خیلی هم سرحال بود .
روبه اریتا کرد و گفت
کدوم ناحیه ؟
اریتا گفت سمت آتشفشان ها .
گفت خیل خوب باشه
من دوست دارم عزیزم توهم بری اونجا به خاطر همین
از الآن مرخصی داری .
اریتا جاخورد چون نقشه ش نگرفت و از قصر بیرون شد.
و شب دزدکی به سمت اسناد رفت
و همه اسناد رو مطالعه کرد
متوجه شد پدر واقعی دیاسا ، که هیچ وقت دیاسا
اون رو ندیده یک بدهی بزرگ به قصر داره و پرداخت نکرده .
همچنین پدر وقعی دیاسا یه خلافکاره .
اون این اسناد بسیار قدیمی وپراز گردو خاک رو
به شکل ناشناس به دست رئیس دادگاه رسوند .
رئیس دادگاه اونا رو خوند اولش باور نکرد
و گفت پدر دیاسا که پزشکه .اما بعد از تحقیق متوجه
شد اون پدر خونده دیاساست و پدر دیاسا کس دیگه ای
هست .بعد از تحقیقات زیاد متوجه شد که بعله
وخواستار برکناری ملکه شد .
هیئت وزرا به خاطر خدمات زیادی که دیاسا انجام داده بود این رو غیر منطقی اعلام کردند
و دیاسا برکنار نشد
ولی اریتا کاری کرد که
تمام این توطئه ها به پای آناهیتا تمام بشه .
و آناهیتا از وزیری خلع و به شهر دوری تبعید بشه .
به خاطر این موضوع ،آلن هم از آناهیتا جدا شد .
ولی آناهیتا گفت یه روزی برمی گردم ،اریتا .
اریتا با هزار دوز و کلک و پارتی بالاخره وزیر شد .
اما ملکه دیاسا اصلا به اریتا اعتماد نمی کرد .
کشور دچار دوگانگی شده بود
عده ای با اریتا موافق بودن و عده ای بی برو برگرد
طرفدار دیاسا بودند .
سرانجام آناهیتا با جمع آوری مدارک علیه اریتا
کار اریتا رو رسوا کرد .
و اریتا به همون روستای دور افتاده تبعید شد .
و اجازه ی ورود به قصر و صحبت با کارکنان قصر برای
همیشه از او گرفته شد .
کشور دوباره به صلح و شادی برگشت .
آناهیتا و دیاسا هردو در کنار هم دوباره
وزیر وملکه بودند .
و اتفاقات خوشایندی رو برای مردم کشور خود رقم زدند .