صدای باد می آمد و از پنجره هو هو میکرد
و پرده تکان می خورد
ماهی داخل تنگ کنار پنجره بازی می کرد...
مهشید روی تخت آرام خواب بود ...
که نا گهان پنجره خورد به چارچوب وبا صدای تق از خواب پرید
تا بیدار شد خواهرش مهسا وارد اتاق شد
پنجره رو بست
و گفت آبجی بیدارشدی ؟
منم می خواستم رو تختت بیام باهم بخوابیم
مهشید گفت آره بیدارشدم تو بخواب رو تختم
من یه آبی به صورتم بزنم
برم کتاب بخونم
مهسا یواشکی گفت چه کتابی ؟
گفت یه کتاب جالب
نمیدونم چیه دیروز
دوستم بهم داد
گفت خیلی ازش خوشش اومده
منم میخوام بخونم ببینم چه طوره ..؟
با سلیقم جور درمیاد یا نه ؟
_چند صفحه ست ؟
۲۵۰ صفحه ..
مهشید مشغول خوندن شد
چند صفحه اول رو که خوند چیز جالبی نداشت
به صفحه های بیستم که رسید ماجرا تازه داشت
جالب میشد ...
و خوشش اومد دیگه تا آخر شب ادامه داد
و ساعت ۱۱ شب نصف کتاب تموم شد ...
اونقدر ماجرا جالب میشد که فردا صبح اول صبح رفت، سمت کتاب ...
که دید کتاب نیست ..
هر جایی رو که گشت کتاب نبود که نبود
عجیب بود داخل همین قفسه گذاشته بود ....
رفت سمت مهسا ،که دید مهسا نیست و رفته پارک
پیاده روی ..
مهسا که برگشت
مهشید بهش گفت
کتابم رو ندیدی ؟
گفت اون که تو قصه خانومه با نامزدش عروسی می کنه ...
گفت خوندیش
گفت آره تازه اسم خانومه هم بیتا بود
گفت حالا کجا گذاشتیش ؟
گفت نمیگم به شرطی که بگی خوراکی هارو تو کجا گذاشتی ؟
مهشید گفت( اونا خوراکی نبودن که ...)
گفت میدونم بود اگه کتاب میخوای جاشو باید بگی ..؟
مهشید گفت: عمرا اگه بگم ...
چند دقیقه بعد ...
تو کابینت بالایی ..
همش مال تو نیست
مهسا رفت
سمت خوراکی ها
و مشغول خوردن شد ...
گفت کتاب چی ؟
گفت دادم دوستم تکتم ...
خیلی خوشش اومده بود ...
ازم گرفت ...
مهشید گفت مهسا ..
برو ازش بگیر من امشب میخوام بخونمش ...
گفت فردا میاره ...
ببین خونش کجاست ؟
همین دو خیابون بالاتر ..
گفت :بریم ..
خلاصه مهسا و مهشید راه افتادن سمت خونه ی
تکتم ..
زنگ زدن
دینگ ،دینگ
در باز شد
و مهشید کتاب و گرفت
و مشغول خوندن شد ...
اونشب همه صفحات کتاب رو خوند
و کتاب تموم شد
مهشید دوست داشت
دومرتبه از اول بخونه ...
انقد که حس خوبی داشت
که یه دفعه دید تختش حسابی بهم ریخته ست
باخودش گفت من که مرتب کردم
صدا کرد مهسا
وسایلای تو رو تختم چی کار می کنه ...؟
این عروسک و خرس تو یه که ...
برشون دار که می خوام بخوابم ...
مهسا گفت فعلا کمدمو بهم ریختم جاندارم
رو زمین بخواب ...
مهشید تمام وسایلا رو ریخت رو زمین ...
و خودش تخت گرفت خوابید
ساعت یک شب بود که صدای وز وز شنید
خوب که نگاه کرد
یه پشه بود ...
رفت جلوتر
مهسا مشغول کار و تمیزی کمد
گفت مهسا ساعت یک شبه نمیخوای بخوابی ؟
گفت نه من خوابم نمیاد بعد از ظهر خوابیدم ...
مهشید گفت :بله همینه
چشات روهم میشه که ..آبجی
ولی من یکی خوابم میاد
لامپا خاموش
رو تخت لا لا
خلاصه مهسا خوابید
ولی مهشید همچنان با پشه کلنجار میرفت
ماشالله چه ویز ویزی می کرد ..
این بود که رفت رو تخت مهسا خوابید
دو نفری ...
ولی از اونجا که بالشت مهسا کوچیک بود
بالشت رو تا عوض کرد
از خواب بیدار شد
و دوباره گرفت خوابید
خلا صه که صبح شد
و بارون همه جا رو خیس کرده بود
چتر و برداشتن و دوتایی صبح رفتن تو پارک
و مشغول هواخوری و ورزش ...
وقتی برگشتن
صبحونه مفصل خوردن و حالا وقت
تحویل دادن کتاب به دوست مهشید بود
منیژه که فکر می کرد کتاب تو کیفشه
اما هرچی گشت کتاب تو کیفش نبود که نبود ...
گفت مهسا کتابم کو ؟
گفت نمیدونم ..
گفت اوناهاش ...
گفت چرا زیر پایه کمدت دادی ؟
گفت که لق لق نکنه ...
حالا چرا اون کتاب مگه چیز دیگه ای نبود
مهسا گفت مگه کتابه تو ئه؟
من دیشب
فکر کردم
دفتر مشق استفاده شده خودمه
چشام روهم میرفت خوب
پاشو مهسا بریم درش بیاریم از زیر پایه کمد ...
وقتی در اومد
آخه ببین مهسا
این وسطش یه گودی پایه داره ...
امروز قراره بهش تحویل بدم..
مهسا هم گفت خوب بیا کتابشو کادو کنیم
خلا صه که کادو کردن و کتاب رفت خونه صاحبش ...
اما این ماجرا ادامه داشت ...
یک روز که مهشید یه گلدون کوچولو خریده بود
واسمشو نازی خانم گذاشته بود
کنار پنجره کنار تنگ ماهی گذاشت
گل تو گلدون بزرگ شد جوانه داد و خوشگل شد
از هر طرفش هزار تا شکوفه زد ..
نوبتی به گلدون آب میدادن
تا اینکه یه روز مهسا زمان آب دادن
دستش میخوره به گلدون
و خاک گلدون چپه میشه
مهشید خونه نبود
مهسا گلدون و پر از خاک می کنه
و گل رو می کاره
و آب میده
متاسفانه گل خشک میشه
ورشدنمیکنه ...
وقتی مهشید میاد
چیزی که میبینه یه گل خشک شده ست
ولی از کنار اون گل یه شاخه سالم پیدا می کنه
و باهم بامهربونی قلمه میزنن..
اینبار آموزش کاشتن گل رو هم مهسا یاد می گیره ..
و دیگه خودش یه باغبون میشه ..
مهسا کوچولو یه پیراهن عروس برای خودش خرید
پیراهن و گذاشت رو چوب لباسی
مهشیدپیراهن و ورداشت و نگاهش میکرد
خیلی خوشگل بود
گذاشتش تو کمد خودش ...
مهسا که اومد گفت
پیراهنم کو ؟
گفت نمیدونم..
گفت الکی میگی دست توئه ..میدونم
گفت به شرطی که جای اون کلید صندوق زیر زمینی
رو بگی ...که دیروز قایمش کردی ..
گفت اون و من نمیدونم دست مامانه ..
گفت باشه امشب عروسی پس ، پیراهن نداریم ....
گفت باشه زیرقندون تو کشو، تو پذیراییه...
پیراهن عروسم کو ؟گفت تو کمدمه ...
ولی تو کمد نبود که نبود
مهشید گفت عجیبه همینجا بود که
صدای مامان میومد که میگفت
مهسا چرا پیراهنتو تو یخچال گذاشتی ..
هردوشون خندیدن
مهسا گفت من نذاشتم که ..
گفت نکنه خودش پا داشت ..
گفت شاید ..
خلاصه که شب شد و دوتایی مشغول خوندن
یه کتاب جدید شدن ..
زیر چراغ خواب ،با خوردن یه تیکه کیک و شیرینی ...
و حسابی سرتا پا ذوق شدن ..
بعد از چند وقت
پیراهن عروس صحبت کرد
گفت مهسا ،مهشید منم
مهسا گفت پیراهنم چشم در آورده
پیراهن کوچولو گفت
من یه پنبه بودم
پارچه شدم
پیراهن شدم و پر از نگین شدم
میشه یه بار دیگه منو بپوشی ..؟
مهسا گفت
نه هنوز عروسی نشده که تو رو بپوشم..
پیراهن عروس خندید
و گفت
فردا تولد مهشیده
من تو دفترش خوندم ...
تو فردا منو بپوش و در ضمن مهشید
کادو یه دستبند دوست داره ...
مهسا گفت
اه...
تو از کجا میدونی ؟
خوب شد گفتی ...که ...
خلاصه مهسا خانوم مشغول تدارکات شد
و فردا جشن تولد برگزار شد
و در کنار هم خوش بودن .