نشسته ام و بی رمق به صفحه مانیتورم نگاه می کنم. این پنجمین کلاسی است که امروزسپری می کنم و تمام جان و چشم مرا این صفحات تکراری مرورگر هایم به جای میز و تخت و صندلی نسبتاً بلند استاد گرفته است. چشم هایم از فرط خستگی اشک آلود و و قرمز شده و لحظه شماری پایان کلاس را می کند. پشتی صندلی ام را عقبتر می دهم. گوشی همراهم را در دست می گیرم تا تسکینی باشد بر بی حوصلگی کلاس انلاینم! حرفهای تکراری استاد هر چیزی را در نظرم جذابتر میکند در حدی که به هر چیزی فکر می کنم به جز درس. برحسب عادت تلفن همراهم را مانند یک اسپینر در دستانم میچرخانم تا کمی شرایط قابل تحمل تر بشود. چشمان نیمه بسته ام خبر فکری را در سرم می دهد صدای استاد را می شنوم اما حرفهایش را به هیچ وجه! افکارم به سمت و سوی ۵۰ سال دیگر میرود کاملاً از واقعیت دور می شود و این روایتی است از یک روز من در هفتاد سالگی!
یک روز پاییزی اواسط آذرماه. تقریباً باران شدیدی می بارد. روی صندلی کنار شومینه که حکم کرسی مادربزرگ هایمان را دارد نشسته ام و کتابی در دست دارم و چشم هایم با اینکه به زورمیبینند ولی هنوز میخواهم همه چیز را قشنگ تماشا کنم. هنوز بسیاری از بیماری ها درمان نشده مثل چشمان ضعیف و پیر60 و اندی ساله ام! این روزها جوانترها یک جورعجیبی پیشرفت کرده اند و میان تکنولوژیهای جدید غرق شدند گویی روحشان را از یک هارد چند ترابایتی بیرون کشیده ای! نوه کوچکترم از همه کنجکاو تر و به من وابسته تر است و بیشتر اوقاتش را با من می گذراند روحیاتش بیشتر به1/1/1/ ای ها یا 2/2/2 ای ها می خورد. امروز را قرار است باهم بگذرانیم.دو فنجان قهوه مورد علاقه ام را هم اماده کرده و منتظر هستیم کمی سرد بشود تا بخوریم و فال های خیالی بگیریم از انها که اگشت میزنی ته فنجان و بلند بخندیم.
کشوهایم را یکی یکی از سر کنجکاوی میگردد. علاقه مند به جمع کردن اشیا نوستالژیک دهه ۹۰ است.وسایل قدیمی ام راه به او داده ام. ناگهان صدایم میکند: مادر مادر اینجا را ببین! این چیست چرا تا بحال ندیده بودمش؟ سرم را بلند کردم و با لبخند همیشگیام استقبالش کردم. گوشی همراه دهه نودی ام را دیدم. همان تلفنی که برای اولین بار سر خریدنش کلی ذوق داشتم. هی! چه روزهایی را با این نوت ۲ عزیزم گذراندم و چه خاطراتی! نوت عزیزم را از دستش گرفتم خوب نگاهش کردم. از چند جا شکسته بود ولی هنوز وابسته اش بودم. به طور کلی بگویم زوارش به کلی در رفته بود. ولی هنوز برای من اوج پیشرفت تکنولوژی آن زمان بود.
جانم کنارم بنشین تا برایت بگویم. آخرشما جوان های امروزی با این گوشی های به اصطلاح هوشمند زمان ما پیرزن ها که اوج پیشرفتمان بود غریبه اید. حکم غریبگی تلفن های دهه ۷۰ برای ما! این صفحه و کادرسیاه 8 در ۱۴ خلاصه چندین سال زندگی من را دیده شنیده و چه بسا ضبط کرده. از غم انگیزترین و تراژدی ترین لحظه ها تا شاد ترین و لذت بخش ترین ثانیه ها با من سخن گفته و من با او سخن گفتم. خلاصه تر بگویم این تلفن، همراه من بود!
بیشترین کنجکاوی اش برمیگردد به اواخر دهه ۹۰. همان روزهای کرونایی.روز هایی که حالا نسبت جنگ جهانی سوم را به آن میدهند. درحالیکه دنیا آرامش بیشتری را تجربه میکند و کسی به خاطر رنگ پوست و حالت چشم و ملیتش تحقیر نمیشود! آخر این روزها الویت همه شده است. نوه ها و بچه ها از آن روزها بیشتر می پرسند و همیشه از من خاطرات آن موقع را طلب میکنند. میپرسد: مادراین تلفن همراه هم در آن روزهای کرونایی استفادهای داشت کاربرد خاصی از آن میکردید؟
ذهنم را به کلی به آن روزها بردم تا کلمات واقعیتی عجیب را برای نوه ام شرح دهند.
"جانم استفاده که چه بگویم زندگی ما ناگهان خلاصه شد در یک مساحت ۸ در۱۴ سانتی متری! پایت را برای حفظ جان خود و عزیزانت نباید حتی روی 14.1 میگذاشتی وگرنه عزرائیل بزرگ را خیر مقدم می گفتی. روزهای وحشتناکی بود از داخل همین صفحه ها گفتند مرضی دارد به جان کره مغرور کهکشان می افتد و همه درگیر خواهند شد.
هنوز با خیال راحت آغوش یکدیگر میرفتیم. در کنسرت خواننده مورد علاقه امان از ته دل فریاد میکشیدیم و هم خوانی میکردیم. در پارک های تهران میدویدیم و بستنی میخوردیم. با دوستان در کافه های ولیعصر مینشستیم و با صدای بلند می خندیدیم و گه گداری برنامه سفر شمال و اصفهان را می چیدیم و عید همراه با پدربزرگ به باغ های نارنج شیراز می رفتیم و از تمام وجود نفس میکشیدیم.
ناگهان سکوت و سکوت و سکوت و تنها صدای همین تلفن های همراه بود که همراه روزهای سیاهمان شد. پیام های رگباری که می گفتند: "تو جان هر که دوست دارید در خانه بمانید و ماسک بزنید!"
خبری از نفسهای عمیق نبود یا حداقل اگر هم نفس عمیقی می کشیدیم و تنها چیزی که می توانستیم استشمام کنیم نفس خودمان بود دیگر بوی عطری را نمی فهمیدیم. اول گفتیم یکی دوماه چیزی نیست تحمل میکنیم!
تا کم کم آماده امان کردند که بگویند زندگی جدیدی در راه دارید کمی هم سخت! گفتند ممکن است عید نوروز جدیدی را تجربه کنید. همه درهیاهوی اینکه آیا امسال سال آخر قرن است یا سال دیگر گفتند امسال را پشت تلفن همراهتان تر تحویل کنید آغوش هایتان را مجازی برگزار کنید عیدی هایتان را هم با رمز های پویا واریز کنید که مبادا دیگر رنگ پول های کاغذی را ببینید! روبوسی بعد از اعلام آغاز سال یکهزارو سیصو و نود و نه اکیدا ممنوع! هفت سین تان هشت سین کنید وسین هشت را سلامتی نگه دارید. آینه سفره اتان هم دوربینهای تماسهای تصویری با پدربزرگ و مادربزرگ باشد. تا اطلاع ثانوی بازدید از باغ های نارنج شیراز فقط مجازی!
ناگهان به خودمان آمدیم دیدیم سفرههای چند متری ای که داشتیم روز به روز در حال کوچکتر شدن است و یکی از افراد کنار سفره ما از کنارمان میروند. روز به روز صدای "بر اساس معیارهای تشخیص قطعی امروز متاسفانه فلان نفر از کنار سفره مان رفتند...." بیشتر آزارمان می داد سعی میکردیم برای حفظ یکدیگر هم که شده سفره ها را در حد 8 در 14 کنیم و آن را هم آنقدر کوچک نگه داریم مبادا جمع شویم و یکی یکی کم بشویم. سکوتی سنگین باشگاه، کافه، مدرسه، دانشگاه،ف بازارچه و مسجد و همه جا و همه جا را فرا گرفته بود. حسرت نمایشگاه کتاب هم بر دل ماند. حسرت دوباره خرید کردن بقالی ها و لمس گردوهای کاغذی و انداختن یواشکی بستنی مورد علاقه مان در کیسه خرید باورم نمیشد تمام خرید های بقالی امان نهایتا شده بود یک فروشگاه 8 در 14 مجازی کوچک با کلی اجناس مختلف !
چرا که نه باشگاههای ما حتماً نباید بزرگ و وسیع باشد فقط کافیست مربی تان را از کادر 8 در 14 ببینید. کافه هایمان دیگر منو هایش 8 در14 سانتیمتر شده بود و از پشت تلفن کافه گلاسه و کیک فندقی سفارش میدادیم. دلمان برای کوهنوردی و پا درد هایش تنگ شده بود. مدرسه و دانشگاه دیگر ساختمانی در کار نباشد یک کلاس ۸ در ۱۴ کافیست که دکتر و مهندس تحویل جامعه دهیم. حتی اتاق پرو هایی که استرس خراب بودن قفل درش را داشتیم شد یک اتاق 8 در 14 سانتی متری مجازی!
به خودمان آمدیم دیدیم فضای مجازی که برای ما نهایتا یک پست اینستاگرامی و ۴ لایک و یک کامنت گل رز از سوی یاران بود خبری نیست. مجاز و اینترنت دیگر فضا نبود؛
زندگی بود
هوا بود
کار بود
نفس بود
درس و مشق بود
امتحان و تقلب بدون نگرانی بود
ورزش بود،ورزش هایی که به دروغ به مربی میگفتیم"انجام دادیم!"
حتی مجلس و عروسی یا ختم عزیزانمان بود.....
سفرهای مان وسعت پیدا کرد به اندازه کل جهان شد ولی از روی گوگل ارث البته بعضی مواقع کمی بیکیفیت مثلا 865 امین آجر دیوار برج پیزا معلوم نبود. روزی پاریس و برج ایفل را سرچ میکردیم روزی هوس نیل بزرگ را میکردیم و میرفتیم کنار نیل 8 در 14 سانتی متری بزرگ! حتی از پشت تلفن های ما خنکای آب و نسیم و صدای پرندگان کنار نیل را خیال پردازی و تصور می کردیم. پشت کادر سیاه 8 در 14 امان خیابانهای روسیه را گز میکردیم و با دوستانمان خیال بستنی خوردن داشتیم. تمام بستنی ها به اندازه ۸ در ۱۴ سانتیمتر بود جالب است به اندازه نیل نیل یا حتی ایفل بزرگ. ولی هیچ وقت به چین سفرمجازی نکردیم خودت بهتر میدانی چرا.......
در آغوش کشیدن خواهر برادر خواهرزاده و برادرزاده تا مادربزرگ و پدربزرگ را فقط میتوانستیم تصور کنیم. اسمش را گذاشتم آغوش های مجازی یا حتی آغوش های پر از خالی آن روزها همه ما مجازی بودیم و در زندانهای ۸ در ۱۴ خود حصر شده بودیم. آن روزها فقط یک چیز واقعی بود!
افراد واقعی آن روزها دکترها پرستاران بودند که بال هایشان را واقعی باز کرده و مامن امن همه ما شده بودند. البته بعضی از سهو یا عمد از این کادر 8 در 14 بیرون می آمدند ولی آنچه نتیجه بود باعث پر زدن فرشته های سفید پوش میشد. آخر کاری از دستمان بر نمی آمد که برایشان کنیم و تسکین درد و خستگی و رد سرخ ماسک های سفیدشان باشیم. آخر آنها واقعی بودند و ما مجازی! تنها کاری که توانستیم بکنیم "سپاس قهرمانان سلامت" مان را با ایموجی های گل رز از کادرهای 8 در 14 امان روانه روح و جسم خسته واقعی شان بکنیم.
میدانی! نسل ما متخیل ترین نسل بشریت شد! تخیل های بسیار کردیم .
تخیل و مجاز از کنسرت خواننده مورد علاقه مان
مجاز دورهمی دوستانه دانشگاهی
تخیل و مجاز از نمایشگاه ها و بازار ها
مجاز از نمایشگاه کتاب و لمس صفحات نوی کتاب استشمام بوی کاغذ رنگی
مجاز و تخیل استشمام بوی گلهای خوشبوی گلخانه که ماسکهای من کاری کردند که من تا سالها عطر گل نرگس و یاس رز را فراموش کردم!
تخیل از دست گرم پدربزرگ و آغوش کشیدن بدون نگرانی مادر پدرم....
از خودکار جوهری به جای قلم هوشمند!
مجاز از چهره دوستان جدید دانشگاه
تخیل مشتری صبح شنبه و چانه هایش سر قیمت
تخیل نوازش گونه خواهرزاده و برادرزاده
تخیل فلافلی های کثیف انقلاب وباقالیهای میدان تجریش ودربند
مجاز و تخیل چهره های بدون ماسک وسعی دیدن چهره واقعی پشت آن که نهایت برای دیدن چهره های واقعی امان سراغ 8 در 14 های جادویی میرفتیم.
در نهایت یک چیز دیگر هم واقعی بود! فضای خالی تعبیه شده در 8 در 14 جادویی ام که برای ثبت لحظه زدن واکسن و خوشحالی بی پایانی که برایش از مدتها قبل برنامه ریزی کرده بودم آن فضای چند گیگابایتی برایم خیلی واقعی بود. آن فضا بوی چند گیگ زندگی و امید می داد
روز شماری اش واقعی بود
حس روشنایی به آینده واقعی بود
احساس دیدن صبح واقعی این شب واقعی بود......
سخت بود ولی در یک صبح روشن نغمه چکاوک های زیبا،عطر رز های سرخ و سفید وصورتی، رنگین کمان و نور خورشید و صدای پاکبان مهربان که ظاهراً همه بدیها، مریضی ها ناملایمات را از زندگی همه رفته بود؛ زندگی از نو شروع شد.
قهوه را برداشتم و نزدیک صورتم بردم. قطره اشکی از روی گونه هایم لغزید و در فنجانم افتاد تلخی سرد قهوه و شوری گرم اشکهایم تداعی کننده خاطراتی بودند که یادآوری اش خیلی تلخ و سخت تر بود فراموش کردنش به مراتب سختتر.آخر نمیدانم اسم آن فصل از زندگی ام را چه بگذارم!
قهوه تلخ تر از قبل شده ولی با شیرینی زنده ماندن و زنده بودن و دیدن خنده عزیزانم آن را شیرین میکنم. آخر تلخ تر از روزهای 8 در 14 ای من که نیست. تصمیم میگیرم این 8 در 14 از زوار در رفته را در کلکسیون نوستالژیک نوه ام بگذارم تا سرگذشت عجیب مارا برای فرزندش بازگو کند.
.......
پشتی صندلی تکان میخورد، تلفن همراهم از دستم میافتد و ناگهان چشمانم باز میشود و رشته افکارم پاره میگردد. ظاهراً ۸ ساعت و ۱۴ دقیقه کلاسم به پایان رسیده و من غرق در آینده خیالی خویش بودم. کاش این آینده مجازی نباشد کاش آیندهای در انتظار من باشد!
آیندهای روشن!
آیندهای که نامم درون گوشی ها و سایت ها و وبلاگ ها نباشد.
اکنون فقط می خواهم زنده بمانم
عزیزانم زنده بمانند
زنده بمانند و بمانم که خاطراتم را به آینده روشن ببرم و همه تیرگی ها را از دنیا پاک کنم و روزی صفحه ای از مرورگرم با باز کنم و به نوه وابسته ام بگویم بخوان که من از سال ها پیش برایت روایت کرده ام.شاید این مثال خوبی برای صرف زمان آینده در گذشته باشد تا راحت تر بتوانم بگویم بیشتر از این روزهای کمتر معمولی.........
نام این فصل از زندگیم را میگذارم "گذشته 8 در 14 من"
#روایتگرباش
"دو دقیقه به پایان مسابقه منتشرش کردم فرزندم!"