.

صبحی دلانگیز، خورشید با گرمای ملایم خود بر روستای کوزره میتابید. کوچههای خاکی هنوز بوی آبپاشی و جاروخورده دم در خانهها را در خود داشتند؛ عطری از خاک نمخورده که روح را تازه میکرد. از لابهلای درختان چنار، آواز دلنشین گنجشکها و پرندگان دیگر به گوش میرسید و با سر و صدای شادمانهشان، خبر میدادند که زندگی در کوزره با تمام شور و حال خود در جریان است.
.در همان حال، درویشی دورهگرد، با کلاه و شال سبز و کیسهای بر دوش، با وقاری خاص از کوچههای ده میگذشت. لبانش آرامآرام اشعاری در مدح پیامبر اکرم (ص) و ائمه اطهار (ع) زمزمه میکرد. چهره پرچین او، همچون ورقهای کهنه تاریخ، از گذر سالها حکایت داشت. ریش سفید مرتب و انگشترهای عقیق درخشان بر انگشتانش، به هیبتش میافزود. چشمان نافذش چون ستارهای درخشان، به عمق جان نفوذ میکرد و گویی رازی پنهان در خود داشت. سلام کودکان را با مهربانی پاسخ میداد و هیچکس حتی به ذهنش نمیآورد که او گدایی ساده باشد. هر دری که بر او گشوده میشد، با رویی گشاده چیزی پیشکش میکردند: گاه مشتی گندم یا جو و گاهی سکهای ناچیز.
پیرمرد به در خانه مشهدی علیاوسط رسید. در را که زد، همسر مشهدی، با چادر گلدار و کاسهای گندم در دست، در را گشود. پیرمرد لبخندی زد، گندم را در کیسهاش ریخت و دعایی گرم نثارشان کرد. سپس آرام گفت:
«خواهرم، میشود کمی آب برایم بیاوری؟»
زن بیدرنگ به خانه بازگشت و با کاسهای سفالی فیروزه ای پر از آب خنک برگشت. پیرمرد، که به دیوار تکیه زده بود، جرعهای نوشید. آنگاه چشمانش را به آسمان دوخت و بر امام حسین(ع) و یارانش سلام داد. سکوتی کوتاه همهجا را فرا گرفت؛ تنها پرپرزدن کبوترها شنیده میشد. او سر بلند کرد، به زن نگریست و گفت:
«خدا خیرت دهد خواهرم. لطف بزرگی کردی. خدا بهزودی پسری به تو عطا میکند که روزی پادشاه خواهد شد. و اگر میخواهی سخنم را باور کنی، بدان که در ران چپ او خالی به اندازه یک سکه نشانه اوست.»
سپس با اقتداری آرام، از جا برخاست، کاسه را به دست زن داد و با خواندن ابیاتی دیگر، از کوچه گذشت. هیچکس دیگر او را ندید.
زن مشهدی علیاوسط آن روز چندماهه باردار بود. سخنان درویش همچون بذر امید در دلش کاشته شد، گرچه ذهنش به دیده تردید مینگریست. اما خبر و دعای او، در قلب زن جرقهای از امید روشن کرد. با گذشت روزها، زندگی پرمشغله روستا باعث شد وعده درویش به حاشیه ذهن برود. اما هنگامی که فرزندش، ناصر، به دنیا آمد و خال سیاه بر ران چپ او را دید، همان لحظه سخن درویش در خاطرش زنده شد. لبریز از شادمانی، نوزادش را در آغوش گرفت و با خود گفت: «این همان نشانه است.»
ناصر با قدی بلند و سیمایی زیبا بزرگ شد؛ چالاک و باهوش، اما کمی مغرور. مادرش پیوسته با شور و شوق به او میگفت: «پسرم، تو پادشاه خواهی شد. این خال نشانهات است.» شاید همین کلمات، در ذهن او خیال پادشاهی را پروراند.
اما سال ۱۳۵۷، نسیم انقلاب در ایران وزیدن گرفت و حکومت هزارانساله پادشاهی فرو ریخت. دیگر نه از تاج خبری بود و نه از تخت. آرزوی پادشاهی ناصر در هم شکست و به جای آن، عشق به وطن و دفاع از پرچم سهرنگ در دلش نشست.
ناصر در روزهای انقلاب، حضوری فعال داشت و به هر شکلی که میتوانست، کمک میکرد. در برگزاری مراسمها، بهخصوص مراسم پرشور عاشورا در مسجد روبهروی خانهشان، همیشه در صف اول حاضر بود. با شروع جنگ ایران و عراق، پایگاه بسیج، خانه دوم ناصر شده بود. پس از بازگشت از کار طاقتفرسای کشاورزی، اگرچه خسته از کار روزانه بود، ولی شبها به نوبت، سلاح به دست میگرفت و در کوچههای روستا نگهبانی میکرد.
سال ۱۳۶۴، جبههها نیاز شدیدی به نیروی تازه نفس داشتند و تعدادی از جوانان غیرتمند کوزره برای یاری رساندن به رزمندگان، عازم جبههها شدند و ناصر زرگران هم یکی از آن جوانان غیور بود. عملیات والفجر هشت، طولانیترین و یکی از سرنوشتسازترین عملیاتهای جنگی ایران با عراق بود. رزمندگان سلحشور ایران، خاک زیادی از عراق را به تصرف خود درآوردند و ارتش عراق برای بازپسگیری این مناطق، تلاش بیوقفهای کرد و در این راه، تعداد زیادی از جوانان قهرمان ایران برای دفاع از وطن، به شهادت رسیدند.
در همان روزها، ناصر زرگران ـ همان پسری که وعده پادشاهی داشت ـ در ۲۹ بهمن ۱۳۶۴، در کنار دوست دیرینهاش مسیحالله، جام شهادت نوشید.
وقتی پیکرهای پاک و مطهر آن دو شهید به کوزره رسید، تمام اهالی روستا، از زن و بچه، پیر و جوان، با چشمانی پر از اشک و دلهایی مالامال از احترام و عشق، به استقبالشان آمده بودند. و در آن لحظه، همه مردم کوزره، با اشکهایشان، مهر تأییدی زدند بر این حقیقت که تاج شهادت، درخشانتر از هر تاج پادشاهی است.