یک نفر ولی یک جهان درونش غوغا بود!!!
صدایش یک دریا آرام ولی امواج صخره احساسش را ذره ذره میفرسودند....هر روز غروب را منتظر مرغان مهاجری مینشست که هر چند مهاجر اما زبان دلش را بلد بودند و غریبانه برایش از دوری میگفتند از پروازی که آغاز جداییست در پی نرسیدن... از اینکه هر روز سردرگمتر از دیروز بالهایشان در آسمان میرقصد و چه بیپروا به دنبال مقصدی برای بودن هستند برای ماندن و زندگی کردن و چه سخت میشود کنجی پیدا کرد که در آن سختی تاوان ماندن نباشد و اندوه مقصد رسیدن.