ویرگول
ورودثبت نام
مسعود حیدری
مسعود حیدری
مسعود حیدری
مسعود حیدری
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

نا امیدی همیشه بد نیست..

جنگ است..

حاج اکبر بیسیم میزند که بازهم تلفات داده ایم.

دشمن پیشروی زیادی کرده است و بچه ها توان ایستادگی ندارند.

بیش از هفتاد زخمی و سی شهید...

دشمن انبار مهمات روهم زده و بیش از نیمی از مهمات ازبین رفته..

صدای ضعیفی از بیسیم شنیده میشه که ایستادگی کنید؛ کمک در راه است.

لازم به ذکر هست که گردان از 114 نفر تشکیل شده که خب نزدیک به 90 درصد از بین رفتن..

چقدر دیگه باید ایستادگی کنیم؟

کمک کی قراره برسه؟

حال اکثر مجروحان خوب نیست..

سه آر پی جی زن.

یک بیسیم چی.

خود حاج اکبر، و نه نفر تکاور.

خبر بدتر اینکه شش عدد تانک درحال پیشروی هستند..

فکری به سر حاجی زد؛ بیسیم رو برداشت و اعلام کرد که شهر سقوط کرده..

و به آر پی جی زن ها دستور داد وقتی تانک ها به پل رسیدند هدف قرار بدین.

با اعلام سقوط کامل شهر، ممکن بود کمک رسانی منحل بشه و برای عقب رانی دشمن برنامه ریزی بشه که خب زمان بر بود.

اما همش این سوال توی ذهنم بود که، چرا حاج اکبر چنین کاریو انجام داد؟؟

دشمن سرعت خودش رو بیشتر کرد و همینکه نزدیک پل شد، افراد آماده آتش ریختن برروی دشمن شدن.

نقشه حاج اکبر بخوبی عملیاتی شد و هر شش عدد تانک به همراه افراد درونشون کامل ازبین رفتن..

اما حداقل پنجاه پیاده نظام با سلاح های سبک و نیمه سنگین هنوز باقی مونده بودند و بفکر انتقام از ما بودند.

مهمات زیادی نداشتیم..

حتی تک تیر اندازی هم نداشتیم..

نا امیدی بین بچه ها موج میزد.

حدس و ترس ما درست بود، کمک منحل شده بود و مرکز فرماندهی درحال طراحی نقشه برای پاتک بود که دست کم سه روز زمان لازم داشت..

همین امر باعث شده بود که دشمن فکر کنه ما ضعیف تر از چیزی هستیم که بتونیم مقابل اونها ایستادگی کنیم..

از طرفی خبری از آر پی جی هم نبود و همش خرج تانک ها شده بود..

بقدری دشمن مارو ضعیف تصور کرده بود که نگهبان شب فقط و فقط سه نفر رو گذاشته بود تا از چادر ها و اردویی که زده بودن مراقبت کنن.

حاجی هم دائم بیسیم میزد که ما کمتر از پنج نفریم و از گرسنگی توان مبارزه نداریم.

با خودم میگفتم که ماکه بیشتریم، پس چرا حاجی انقد مظلوم نمایی میکنه؟؟

یعنی میخواد کمک زودتر از راه برسه؟

یعنی با این کار دلشون به رحم میاد؟

دشمن در خواب بود و خواب فتح شهر رو میدید.

حاجی گفت که بچها الان وقت حمله است..!

حمله!؟

چه حمله ای؟

گفت کاری که میگم رو انجام بدین و رفت بند پوتینشو محکم کرد.

ما اتک زدیم و اثری از مقاومت نبود..

طوری در خواب فرو رفته بودن که حاج احمد فرماندشونو با لگد بیدار کرد و خلاصش کرد.

کل این عملیات تنها با 14 نفر و کمتر از دوساعت صورت گرفته بود..

حاجی بیسیم زد و درخواست کرد که نیروهارو برگردونن عقب.

وقتی کمک رسید و دیدن چه شاهکاری صورت گرفته، همه در فکر فرو رفته بودند..

مدت ها از اون روزها و شبهای بیاد ماندنی میگذره، و بعد از مدت ها فکر کردن، چشمم به حدیثی خورد که میگفت: امید نداشتن، خود رسیدن به هدف است..

رمز پیروزی عملیات ما و غالب شدن افراد قلیل به افراد کثیر، جز نا امیدی چیزی نبود..!

اگر امید به کمک عقب رو داشتیم هچ وقت جرعت به دل دشمن زدن با امکانات دم دستی و افراد کم رو بدست نمیآوردیم..

ازطرفی اگر دشمن فکر نمیکرد ما ناامید و کم توان هستیم، چطور به سه نفر نگهبان اکتفا میکرد؟؟

نا امیدی و شرایط دشوار باعث شد که ناممکن رو ممکن کنیم.

پس اگر نا امید هستیم و دست و بال بسته، و کمکی هم درراه نیست و احساس میکنیم تمام در ها و مسیر ها بسته اند؛ فقط کافیه نگرشمون رو عوض کنیم.

اونوقت هست که خواهیم دید هزاران راه پیش پا داریم و هزاران درب برای کوفتن...


پ.ن:علت نشون دادن ضعف بوسیله بیسیم این بود که حاج اکبر بخوبی فهمیده بود که دشمن مکالمات رو شنود میکنه.



نا امیدی
۴
۰
مسعود حیدری
مسعود حیدری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید