در یک روز آفتابی، نور ملایم خورشید از پنجره به اتاقم میتابید و سایههای نرم بر روی دیوارها میرقصیدند. خودکار را در دست گرفتم و روی برگه سفیدی که در مقابل داشتم، شروع به نوشتن کردم. قلبم پر از احساسات متناقض بود؛ شوق و ترس، امید و تردید. سالها بود که در دنیای خیالیام غرق شده بودم، اما هیچگاه جرئت نکرده بودم که آن را به کلمات تبدیل کنم.
یاد روزهای نوجوانیام افتادم، زمانی که در گوشهای از اتاقم نشسته بودم و به دیوار خیره میشدم. در آن لحظات، دنیای خیالیام به آرامی شکل میگرفت. شخصیتهایی که خودم خلق کرده بودم، در ذهنم زندگی میکردند و ماجراهایشان را با شور و شوق دنبال میکردم. هرگاه در نوجوانی و ایام دبیرستان رمان زیبایی میخواندم و عرق آن میشدم، لذت میبردم و زندگی میکردم. اما همیشه صدای مهربانانه مادرم در گوشم بود که میگفت: «اینها برات نون و آب نمیشه. وقتت رو هدر نده، درست رو بخون.»
این جمله، مانند سایهای بر روی رویاهایم نشسته بود. میخواستم آرزوی مادرم را برآورده کنم و در رشتهای که او دوست داشت، موفق شوم. اما نه توانستم آرزوی مادرم را برآورده کنم و نه به آرزوی خودم برسم. حالا، با گذشت بیش از چهار دهه از عمرم، متوجه شدم که دیگر بس است. باید شروع کنم، حتی با یک جمله. اول از همه با «بسم الله الرحمن الرحیم»، زیباترین و ارزندهترین جمله.
نوشتن برای من یک هنر است، یک راه برای بیان احساسات و افکار عمیق. تصمیم گرفتم که دیگر به ترسهایم اجازه ندهیم که مانع من شوند. با هر کلمهای که مینویسم، احساس میکنم که به دنیای خودم نزدیکتر میشوم. داستانهایم، نه تنها برای من، بلکه برای دیگران هم میتوانند الهامبخش باشند. شاید روزی، یکی از این داستانها به کسی کمک کند تا به رویاهایش برسد.
و اینگونه بود که با قلم در دست و قلبی پر از امید، سفر نوشتن را آغاز کردم. هر کلمه، هر جمله، گامهایی بود به سوی آزادی و خودشناسی. حالا دیگر وقت آن بود که داستانهایم را زندگی کنم.
---