از دست بازی های شومینه خسته شده بود ، شومینه اسم پیکان ِ قهوه ای رنگش بود! اسمش را گذاشت شومینه تا گرمی رنگش و صندلی های چرم خاکی رنگش بیشتر جلب توجه کنند.. گویی دوست قدیمی اش گرما بخش روز های سرد و دلتنگی اش بود ، شومینه ای برای گرم شدن ، امیدوار شدن و مسکنی بر درد هایش ..
کاپوت رو بست و تکیه داد به ماشینش ، دست به سینه به افق زیبای جاده خیره شد..
انگار همین دیروز بود ، ماشین را پارک کرده بودند و تو سرمای زمستون ، ظرف لبوی داغ به دست به دور دست ها خیره شده بودند ..
پیرمرد مهربان با قدی نسبتا کوتاه و تپل ، موهای جوگندمی و نیمه ریخته که کت پشمی یشمی به تن داشت لبو ها را در دیگ بزرگ جا به جا میکرد
ماهی عاشق لبو بود .. میشد مگر از خواسته ماهی بگذره؟
ماهی مادربزرگش بود ، دوست و همراهش از بچگی تا حال که ۲۶-۲۷ سال سن داشت
از ماشین پیاده شد و به ماهی گفت در ماشین بماند ، سوز سرمای شب برایش خوب نیست
برای نازکی پوست دستش ، برای ظرافت قلبش ، برای نفس های گرمش..
کمی دوید تا به پیرمرد لبو فروش برسد
+ عمو شبت بخیر ، یه لبو مشتی برام میزاری ؟
ـ سلام پسر ، جون بخواه ، چشم
پیر مرد ، لبوی سفارشی را مرتب و منظم در ظرف چیده و به دستش داد
بخار لبو های داغ به صورتش میخورد و صورت سرما زده اش را کمی گرما می بخشید
به یاد بوی لبو های آن شب افتاد.. بوی گرم و شیرین
انگار همه چیز فرق کرده بود ، همه چیز بعد از رفتن ماهی ، نابود شده بود گویا ، نه پیر مرد لبو فروشی بود
نه لبوی داغی و نه غروب دل انگیزی و نه آغوش گرم مادرانه ای..
شاید به خاطر همین بود که از شومینه دل نمیکند ، شومینه دنده عقبی بود به گذشته شیرینش ، به سفر هایش با ماهی ، به خنده های بلند و بی پروایش ، به حس های خوبش..
هنوز عطر ماهی رو تن شومینه نشسته بود.. هنوزم میشد حس کرد گرمای وجود پنهانی را که انگار از دور تماشایش میکند.
برف شروع به باریدن کرده بود و او غرق در خاطراتش بود ..
بازوان محکمش سرد شده بود و کاپوت شومینه ، برخلاف اسمش از سردی ، دست آدم را می سوزاند..
برگشت و نگاهی عمیق به شومینه انداخت ؛ ماشین زیبایش ، یاور روز های تنهایی اش..
انگار آن هم دلتنگ بود ، دلتنگ ماهی ، دلتنگ روز های خوش ، شب های پر خنده و امید..
با اینکه دقایقی پیش از تمیزی برق میزد ، حالا دانه های برف آرام آرام داشتند رویش را میپوشاندند ، گویی رنگ سفید روی شومینه ی عزیزش پاشیده اند..
ناگهان گرم شد... همه جا گرم شد
انگار دیگر در آن جاده در پیچ و خم و برف نبود
به شومینه اش نگاه نمیکرد و از دلتنگی قلبش فشرده نمیشد
نور سختی چشمانش را میزد ، آرام سعی کرد چشمش را باز کند
همه جا سفید بود و او دراز کش...
دست نوازشی بر سر او نشست و او را وارد دنیای واقعی کرد
پارسا وقتی نگاهش کرد « آخ ، فراموش کرده بودم ..
پارسا صاحب شومینه است و همه کاره داستان ما»
درجا خشکش زد ، ماهی بود؟!
چطور ممکن است ؟ او زنده است؟ کنارش نفس میکشد ؟
آه خدای من!
تا به خود آمد که سوالات در ذهنش را به زبان جاری کند
ماهی ذهنش را خوانده و گفت : « بهتری پسرم ؟
خندید آرام ؛ خداروشکر که به هوش آمدی
هزار دفعه گفتم آنقدر با شومینه ات به دل جاده نزن
دیدی باز در راهت گذاشت ؟ دیدی سرما به جانت رسید ، خون در رگ هایت یخ بست و بی هوش شدی؟
مردم و زنده شدم تا دوباره چشم های آبی اقیانوسی ات را ببینم ..»
خدای من.. خواب بود ! تمام آنچه دیده بود خواب بود ..
ماهی زنده است و او به جایش آسیب دیده ، دوباره آغوش گرم ماهی و سخنِ مهر ماهی را دارد.
ماهی نگاهش کرد و گفت:«از دست تو و آن شومینه قراضه ات » و عمیق در آغوشش کشید!!