به قلم: عابدین پاپی(آرام)
با هم بودن به معنی به هم رسیدن نیست/ خودتان را دنبال کنید/ به همه چیز می رسید!
«پاپی»
1-شناخت چیست؟ و چگونه به وجود می آید و کارکرد و موجودیت خود را در چه بسترهایی به دست می آورد؟ شناخت cognitionبه معنی پی بردن به ماهیّت و قابلیّت یک شِئ یا کسی است. اصولن کارِ شناخت ، بررسی ماهیّت فکری و رفتاری یک شی ء یا یک فرد میباشد. برای شناساندنِ یک موضوع یا مفهوم به جامعه، نیازِ به ارتباط با آن موضوع یا مفهوم ضروری است . مثلن : بدونِ ارتباط با یک فرد نمی توان به ماهیّت و قابلیت های فردی و اجتماعی آن فرد پی برد. شناخت را می توان یک کارِ فکری یا فرآیندِ فکری تلقی نمود که این کارِ فکری از طریقِ تفکر، تجربه، و حواس به دست میآید. مثلن: برای شناخت از صدای یک کلاغ مستلزمِ آن حسِ شنوایی است که این حس صدای کلاغ را از سایرِ صداها متمایز میکند. یعنی کار حواس تشخیص و متمایز کردنِ ویژگی ها و خصائلِ موجودات است به دیگر بیان ، با لمس کردنِ یک چیز می توان به شناختِ از آن چیز دست یافت. شناخت هم یک امر ذاتی است و هم امری تجربی محسوب می شود . مبانی و بانی شناخت موجودی به نامِ انسان می باشد. کارِ انسان توصیف، اکتساب، ذخیره سازی مفاهیم و مصادیق ، تبدیل و تزریق وتصریفِ دانش است . او پردازش گری است که همه ی کائنات را به دایره ی پرداخت میکشاند. در مقوله ی شناخت عواملی چون ادراک، حافظه، زبان، استدلال و تصمیم که از جمله فرآیندهای ذهنی به شمار می رونددر مراحل و مرتبت های گونه به گون ِشناخت دخالت دارند. شناخت می تواند یک علم باشد که جهانِ هستی را موردِ واکاوی و روان کاوی قرار میدهد. هر چیزی را باید شناخت و یا به شناختی جامع الاطراف از آن دست یافت. انسان ها ی بدوی شناختی از خود و محیطِ پیرامونِ خویش نداشته اند و این شناخت به مرور و ضرور زمان با تأسی از تفکر و تدبیر و تأویلِ و فرو رفتگی در اندرونِ خود با مُستفاد شدنِ از ادراک و فهم خویش به دست آمده است به طوری که علم به مرحله ی عمل رسیده و عمل به سمت و سیاقِ علم گرایش و سازش یافته است. عملی کردنِ علم و علمی کردنِ عمل در جهانِ هستی نوعی شناخت محسوب می شده که توسطِ دانشمندان و عقلای فکر در سطحِ جهان به انجام و سرانجام رسیده است. طبیعت به عنوانِ موجودی ناشناخته و بکر بوده که توسطِ همین عقلای فکر شناخته شد. بنابراین شناخت به معنی شناختنِ ناشناخته هاست که این ناشناخته ها درابعادِ گوناگون محلِ بحث و نظر بوده و هست. در بافتِ اجتماع، علمی به نام جامعه شناسی تأسیس شد که بانی آن اگوست کنت بود که کارآن شناختِ جامعه ی انسانی و جامعه ی حیوانی در ابعاد ِگوناگون بود و یا علمِ روان شناسی و کاویدنِ روانِ افراد که کارِ آن بررسی رفتارهای مردم در قالبی روان شناسانه می باشد. طبیعت شناسی مهم ترین پروسه ای بود که موجودی به نامِ انسان درصددِ شناخت از مؤلفه های آن برآمد و علوم فراوانی در بطنِ همین طبیعت کشف و بارور گردید. سیرِ تکاملی شناخت درجهانِ دیروز و امروز امری ضروری بوده و هست که تا به اکنون تداوم و تبیین میشود. لذا در این گفتار که تقریبن با مشاهده و تحقیق میدانی و گفتِ گوهای متفاوت با جامعه صورت گرفته است هدف ما بیشتر در راستا و آستانه های خود شناسی و دیگرشناسی با رویکردی اجتماعی است که این دو موضوع رابطه ی دیرینه ای با هم دارند. از این منظر شناخت از طریقِ زبان، مشاهده و تجربه به دست می آید . انسان ارتباطِ خود را با جهانِ پیرامون به وسیله ی زبان برقرار میکند. گُفتِ گو مهم ترین عنصری است که شناختِ ما را از یکدیگر درابعادِ گونه به گون نمایان میکند. انسان یک موجودِ اجتماعی است و نیازِ به نیازمندی های اجتماعی دارد و به همین سبب مستلزم آن است که از طریقِ زبان با دیگران ارتباط برقرار نماید. برای برقراری ارتباط با خود ، انسان نیاز به خودگویی و خود سازی دارد و برای ارتباط با دیگران بایستی دیگرگویی و جمع سازیکند. کارِ زبان شناسایی رفتارها و کردار ها و اندیشه هاست که این مهم انسان ها را به هم وصل میکند. کارِ زبان آموختنِ آموزه های اجتماعی و فرهنگی است که این آموزه ها ارتباطی عتیق و عمیق با نَفسِ انسان دارند. نکته ی دیگر مشاهده است . مقوله ی مشاهده آگاهی ما را نسبتِ به خویش و محیطِ پیرامونِ خویش تقویت میکند. مشاهده از طریقِ حسِ بینایی شکل و شمایل میگیرد و انسان از طریقِ چشمِ سر و چشمِ دل می تواند به خیلی از مجهول ها و مهجورهای جهانِ هستی پاسخی معلوم دهد. برای شناخت از یک تفکر دو حالت ممکن فرآروی ما قرار می گیرد: نخست: حالتِ تئوری است . یعنی شما با خواندنِ یک کتاب به ایده و تفکر نویسنده آن کتاب پی می برید اما این پی بردن مشهود نیست و تنها شما از طریقِ تفکرِ نویسنده به یافته هایی میرسید که این یافته ها میتواند در مسیر ِ زندگی شما مفیدِ فایده باشد. دوم حالتِ عملی است . در حالتِ عملی شما علاوه بر خواندنِ کتابِ نویسنده با خودِ نویسنده هم آشنا می شوید . یعنی دیدن ِ نویسنده خود عاملی است که شناختِ شما را از آن نویسنده دوچندان میکند. به بیانی شما با یک دو گانه انگاری به جای یک گانه انگاری تصادم دارید که علمِ شما به آن نویسنده را تبدیل به عمل هم میکند. بنابراین برای شناساندنِ یک موضوع یا پارادایم فکری نیازِ به مشاهده و مبادله می باشد که این مشاهده ماهیتِ فهمِ شما را به تثبیت می رساند. مشاهده می تواند مستقیم باشد یا غیر مستقیم که مشاهده ی مستقیم شناختِ شما را بیشتر تقویت میکند تا مشاهده ی غیر مستقیم زیرا که در مشاهده ی غیر مستقیم انسان باچَم و خَم و کَم و کیفِ موضوع به معنی واقعی ارتباط نمیگیرد. سه دیگر، تجربه است . بین تجربه و مشاهده اشتراکاتی از حیثِ مفهوم وجود دارد . یعنی هر مشاهده ای تجربه است اما هر تجربه ای مشاهده نیست . مشاهده یعنی شما چیزی را به عینه می بینید و از ماهیّت آن چیز باخبر وآگاه می شویداما تجربه علاوه برمشاهده ی آن چیز یا کس با سیر زمانی و مکانی آن هم آشنا می شوید. برای شناختِ از یک چیز تجربه کردنِ آن چیز مهم است و این سیرِ تجربگی هم با حواس صورت میگیرد. تجربه کردن به معنی گذراندنِ یک سیر و پروسه ی طولانی است که در دلِ این پروسه شما به خیلی از ناشناخته های خود می توانید پاسخی صحیح و درخور را ارائه نمائید. مثلن: خواندنِ یک کتاب در سنِ جوانی به شما یک تجربه را میدهد و خواندنِ همان کتاب در میانسالی و پیری هم از بافتِ تجربی دیگری برخوردار است و ممکن است که دید شما را نسبتِ به گذشته ی خویش عوض کند. شناخت ِ از هر چیزی نیازِ به گذر زمان و گذارِ مکان دارد که در هر ازمنه ای از تاریخ هم ، دچارِ نوساناتی توأمِ با تعبیرات و تغییراتی شده است . ممکن است شما از یک فرد در یک مقطعِ زمانی شناختی داشته باشید اما در مقاطع دیگر این شناخت قطع شود و البته حالتِ معکوس آن هم میتواند صادق باشد . تغییر در یک تفکر منجرِ به تعبیراتِ دیگری از آن تفکر میشود. شخصیّت یک صفتِ اجتماعی است که انسان با آن تعریف میشود . مثلن: شخصیّت به ویژگی هایی اطلاق میشود که مُعَرِف رفتارِ فردمی باشند . پس شناختِ از یک فرد با شناختِ از شخصیّت آن فرد هم حاصل می شود. شما وقتی ویژگی های فردی و رفتارهای اجتماعی یک فرد را بشناسید در واقع به ماهیّت وجودی آن فرد پی برده اید. تجربه را آزمودگی تعریف کرده اند و این آزمودگی در بطنِ اجتماع آزموده می شود. آموزندگی فرد از طریقِ مشاهده ومبادله ی عمومی و حتا فنی وتخصصی که توأمِ با مهارت ها و دانسته ها باشد را می توان تجربه نامید. تجربه رکنِ رکینِ علمِ شناخت به شمار میآید به تعبیری ترازوی علمِ شناخت با تجربه متوازن میشود. تجربه فرا علم است که هر علمی در ساحتِ آن استحاله میشود. تجربه بر اساسِ برخورد و تلاقی با اجتماع در سیرِ زمانی مشخصی، معین میگردد. اگر چه مشاهده کردن هر چیزی میتواند نوعی تجربه باشد اما تجربه کردنِ هر چیزی آکنده از مشاهدات است . در زوایایی دیگر، شناخت از هر چیزی که می تواند شناختِ طبیعی و یا شناختِ انسانی باشد از طریقِ خود، آگاهی و خود آگاهی هم ، به دست می آید. به فاصله ای که مابین خود و آگاهی وجود دارد و ما این فاصله را می فهمیم خود آگاهی میگویند. یعنی می خواهم بگویم که خود آگاهی یعنی فهمیدنِ خود و آگاهی خود که پیامدِ آن می تواند خود آگاهی باشد. هر انسانی دارای یک «خود» می باشد . خودِ انسان را می توان به فلزی تشبیه نمود که این فلز می تواند مس باشد یا که نقره و یا به طلا تبدیل شود . بنابراین هر چه قدر نوع و جنسِ فلز ارزشمند تر باشدبر ارزش فلز میافزاید. انسانِ بی فکر به مانند فلزی بی طلا است .خودِ انسان همان طلای فلز است که برای به دست آوردنِ آن نیازِ به تلاش بسیار از جنسِ بیدار را می طلبد. خودِ هر چیزی را شناختن به منزله ی شناختنِ آن چیز در مایه های متفاوت است. یک سلسله مراتب رابایستی طی کر د تا که به شناخت از خود و آگاهی خود رسید و به نظر میآید که طی کردنِ ناخودآگاه خویش هم یکی از این مسیرهاست. آگاهی از هر چیزی به منزله ی شناختِ از آن چیز هم هست . آگاهی می تواند درونی باشد و یا بیرونی. وقتی انسان از خود، آگاهی پیدا میکند به آن آگاهی درونی میگویند و وقتی به محیطِ پیرامونِ خود ، دست مییابد به آن آگاهی بیرونی با اجتماعی می گویند . آگاهی از خود، نوعی آگاهی فردی است اما آگاهی از دیگران نوعی آگاهی اجتماعی تلقی میشود. در صلح و سازش ِ بینِ خود و آگاهی، خودآگاهی به وجود می آید. خود آگاهی به معنی شناخت ِ از ماهیّت خویش درسطحی کلان و کارآمد است . انسانی که خود را می شناسد و با خودش دوست و رفیق جانی است آن انسان خود آگاه است و پی آمد این خودآگاهی آرامش درونی و آسایش بیرونی است . وقتی می گوئیم شناخت این پرسش به ذهن خَطور میکند که شناخت از چی و چه چیزی و یا شناخت از کی و چه کسی؟ یعنی چیستی و کیستی آن شناخت بسیار مهم است . شناخت از هر نشانه ای نیازِ به پی بردن از کیستی آن نشانه می باشد یعنی تا نامِ یک چیزی راکشف نکنیم به درون مایه و ماهیبت آن چیز نخواهیم رسید. مثلن: به آن نشانه یا چیز که بر زمین میتابد خورشید میگویند اما همین خورشید آکنده از چیستی هایی است که این چیستی ها بایستی شناخته شوند. به نظر میرسد که هر چیزی درجهان ِهستی دارای یک وجود است و تنها کارِ ما شناساندنِ موجودیت آن وجود به جامعه میباشد. مقوله ی شناخت مشتمل بر کارکردهایی است که این کارکردها موجودیت خود را در بسترهایی چون: اجتماعی، فرهنگی ، هنری ، ادبی ، سیاسی ، تاریخی، و ... نشان میدهند. هر شناختی کارکردی دارد و این کارکردها در قالب های طبیعت و اجتماع خود را با شیوه ها و گویه هایی متفاوت و متشابه نشان میدهند. انسان از دو نوع «خود» برای شناختِ مسائل فرآرو بهره میگیرد. نخست: «باخود» است. با خود بودن به معنی همراهی کردن خود در همه ی موارد میباشد. قدم زدن با خود درکوچه پس کوچه های درونِ خویش مهم ترین شناختی است که در سیر زمان به دست میآید. دوم «بی خود» است. بی خود بودن نوعی عدمِ آگاهی از خویش اطلاق میشود که انسان را با مؤلفه های خویش اغیار میکند و این اغیار شدن منجرِ به رکود و ایستایی می گردد. بسترها مهم ترین عناصری اند که موجودیت شناخت را در جهانِ معنا دو چندان میکنند. انسان تابع طبیعت و اجتماع میباشد و ازاین دو تبعیّت میکند بنابراین برای این که از خود و محیطِ پیرامونِ خود شناخت پیدا کند نیازِ به مؤلفه های طبیعی و اجتماعی دارد. ویلهلم وونت فیزیولوژیست آلمانی و یکی از پایه گذاران علم روان شناسی تجربی شناخت را به مفهوم : « درخود فرورفتن» میداند. شناخت با بررسی احوالات درونی فرد با مداقه و مطالعه ی فراوان به دست میآید. دنیای درون انسان نیازِ به مطالعه ی میدانی همراهِ با تفکر و تدبیر بسیار دارد. فرم و محتوای هر چیزی مستلزم یکسری تحقیقات و پژوهش هایی کارآمد است که پژوهشگر بایستی با رده بندی و دسته بندی این فرم و محتوا به یافته ها و دریافته هایی فرآرونده و کارگشا دست یابد. آگاهی انسان به دوشقِ خودآگاه و ناخودآگاه تقسیم می شود که بخش ناخود آگاه آن انتزاعی است و به صورت ادراک بی واسطه به سرانجام می رسد. یک سبد، شورش های درونی و غیر منتظره که صبغه ای خارق العاده دارند در بافتِ فکری انسان وجود دارد که به صورت خودکار و خودبار عمل میکند و علم به این روند طبیعی از بافتِ فکری انسان هنوز پاسخی مقبول و معقول نداده است. قوه ی شناخت درهمه ی افراد وجود دارد اما در همه ی افراد بالفعل نیست بلکه بلقوه می باشد که این بالقوه گی بایستی به بالفعل تبدیل شود.وقتی رنه دکارت فیلسوفِ قرن هفدهم میگوید: من شناخت دارم پس وجود دارم این بدین گونه است که من می اندیشم پس هستم . اندیشیدنِ بسیار درمسائلِ طبیعی – اجتماعی ما را با مقوله ی شناخت همزبان و همدل میکند.
2- فرق بین شناخت و فراشناخت چیست؟ و چگونه از شناخت به فراشناخت می توان دست یافت؟ در زبانِ عربی به فراشناختmetacognition ادراک الادراک می گویند. یعنی درک و فهمی از درک ها و فهم ها. اقیانوس دارای سطحی پهناور و عمقی وسیع میباشد که شناخت را میتوان به سطح اقیانوس تشبیه نمود . درک یک چیز با درکِ از درکِ یک چیز درتفاوتِ عمده است و فراشناخت یعنی درک از درک یا ادراکاتِ یک چیز یا کسی. به زیرلایه های مفهومی یک چیز رسیدن را فراشناخت میگویند . در فراشناخت بایستی رویکردی هرمنوتیک داشته باشیم تا که بتوانیم لایه ها و زیر لایه ها را به خوبی فهم و درک کنیم . فراشناخت میتواند به معنی دانستنِ دانستن یا دانسته ها هم باشد. یعنی درک شما به فراتر از آن درکی که ازآن چیز می بینید، تبدیل شده باشد. بسیار اندیشیدن به یک تفکر و رسیدن ِ به یک گستره ی مفهومی از آن تفکر را می توان فراشناخت نامید. در شناخت ما به یک شرحِ تعبیر دست مییابیم اما در فراشناخت مبحثِ شرحِ تکمیلی مدنظر است. فراشناخت یعنی انسان بتواند به فراتر ازخودش فکرکند و به اصطلاح دایره ی شناختِ خویش را گسترش دهد. مثلن: یک کودک تا سنِ 4 سال هنوز مجهز به فراشناخت نیست و یارای درکِ نظر و افکار و احساسات دیگران را به خوبی ندارد و از سنِ چهار سالگی به بعد میباشد که واردِ دایره ی فهم در پیرامون خویش میشود و درآنجاست که می فهمد که افکار و باورها و رفتارهای دیگران بر رفتارش تأثیر میگذارند. فراشناخت یعنی انسان بتواند از خودش فراتر رود و به کاربست هایی فراتر از خویش دست یابد. باید از خود جدا شد و به دیگری وصل گردید. یک رابطه ی دوسویه بین شناخت و فرشناخت وجود دارد که گویش این دو در همین رابطه با هم کلاف میخورند. بیماران مبتلا به اوتیسم که فاقد نظریه ی ذهن هستند و با رکود و تنبلی ذهن تصادم دارند آدم ها را به مانند هرنوع شی ء دیگری میبینند و در این جاست که به دنیای درون خویش پناه میبرند و این نوع رفتار از مبتلایان به اوتیسم می تواند نوعی خود ماندگی باشد که آنان را نسبتِ به فرود در دایره ی از فراشناخت باز میدارد. شناخت را می توان به کوهپایه ای تشبیه نمود که برمحیطِ خویش اشراف دارد و فراشناخت را به یک قله ی بلند که بر محیطِ پیرامونش احاطه دارد. هر چه قدر بُرد و کاربُردِ تفکر انسان پهناور و عمیق تر باشد شناختِ آن از مسائل پیرامون بیشتر است و هر اندازه که بُردِ و کاربُردِ تفکر آن محدودتر باشد شناختِ آن از مسائل کم تر است . برای رسیدن به فراشناخت نیازِ به پیمودنِ مراحلِ شناخت میباشدو انسان بایستی دو نوع شناخت را پشت سربگذارد. یکی شناخت از درونیّات خویش است و دو دیگر، شناخت از بیرونیّات خویش. دنیای درون انسان به مانند جهانی است که آکنده از نشانه ها و گونه های مختلف و متفاوت است و انسان بایستی این نشانه ها و گونه ها را به خود وخویشتنِ خود بشناساند. یک رابطه ی دو سویه بین دنیای درون انسان و دنیای بیرون انسان وجود دارد که حاصلِ ضربِ این دو می شود فراشناخت. دنیای بیرونِ انسان با تبعیّت از دنیای درون آن در سیر و تکاپوست . به گونه ای که کهن الگوی دنیای بیرون انسان را می توان دنیای درون همین انسان برشمرد. انسان تا زمانی که در زهدانِ مادر است به مانند یک ماهی است که دردریا زندگی می کند و به محضِ این که متولد میشود در واقع با جهانی دیگر همراهِ با کارکردهایی دیگر آشنا میگردد که این جهان او را وادار میکند تا که خود و محیطِ پیرامون خود را بشناسد. زندگی بدونِ شناخت بی معناست همچنانکه شناخت بدون زندگی معنایی ندارد. هر قدمی درمسیر زندگی نیازِ به شناخت مناسب و متناسبِ با جنسِ آن قدم را دارد و زندگی ها کلافی عمیق با مقوله ی شناخت دارند. شناخت نیز بدونِ زندگی مفهومی ندارد زیرا که با زندگی است که شناخت حیاتِ خود را به نمایش میگذارد و این زندگی میتواند مادی باشد و یا معنوی و هنری. زیست مندی همه ی موجودات و به ویژه انسان، همبسته و وابسته به مقوله ی شناخت است . اعتقاد بر آن است که انسان با خود پیدایی به شناخت میرسد و با خود باوری به فراشناخت دست می یابد. انسان یک گُم شده ای است و تا زمانی که خودِ خویش را پیدا نکند قادرِ به نمایشِ تصویری از آشنایی خویش را در جامعه ندارد. با رویکردی اجتماعی می توان چنین برداشت کرد که انسان شناحت و فراشناختِ خود را از طریقِ دنیای پیرامونش به دست می آورد. بشر ذاتن مفکر و متفکر است و این ویژگی و خصیصه را به خوبی در بطنِ طبیعت و جامعه به تصویر کشانده است . مغز انسان خودش به صورتِ خودکار یک محصولی را ایجادمیکند و همین خلاقیّت مغز بود که باعث شد تا که دکارت آن جمله ی معروف را بگوید که:I think so I amمن فکرمی کنم پس من هستم . وکانت نیز برمن هستم پس فکر می کنم معتقد بود. انسان وقتی به این نتیجه رسید که میتواند درمسائل تأمل کند و از خود، اندیشیدن را پیدا کرد به فکرِ خود شناسی خویش افتاد و تمامِ ارگانیسم بدنِ خویش را کشف نمود به طوری که امروزه برای درمانِ هر عضوی از بدن ، دکترِ آن عضووجود دارد. موجودی به نام انسان را در دو حالت می توان شناسایی کرد. یکی شناسایی فیزیکی یاجسمی آن است و دو دیگر، شناسایی روان و رفتارِ آن می باشد که به آن رواشناسی یا رفتار شناسی میگویند. بر اساس کالبد شناسی اعضای بدنِ انسان می توان به شناختِ فیزیکی آن دست یافت و با بررسی و تحلیل رفتارها و حالاتِ روحی و روانی افراد می توان به نوعِ شخصیّت و بافت معنویت آن ها پی برد. انسان مثل رود جریان دارد و مثل دریا عظیم و بی قرار است . پس برای نیل به پایگاه واقعی و جایگاه حقیقی خویش همیشه در تلاش و کوشش فراوان بوده وهست. او می خواهد هست مندی خودش را توأمِ با تأثیر و تأثری که در جامعه دارد را به نمایش بگذارد. ما از هر شیء یا نشانه ای یک شناخت و یک فراشناخت داریم واز شناخت به فراشناخت آن شیء دست مییابیم. انسان بدونِ فکر به هیچ شناختی دست نخواهد یافت و با فکریدن در هرچیزی است که شناخت ِازآن چیز حاصل میآید. شناخت می تواند ظاهری باشد یا شناخت باطنی. در شناختِ ظاهری ،ظواهرِ موجودات مورد وارسی قرار میگیرد ودرشناخت باطنی درونیّات موجودات به دایره ی بررسی برده میشود. به عنوان مثال: برای شناخت از ظاهر یک فرد میتوان به رنگِ پوست یا نژاد و قد و قامت فرد توجه نمود و به این نتیجه رسید که موهای آن مشکی و زیباست و یا قد آن بلند است و یا چشمان ِ آن رنگی است اما برای شناختِ باطنِ یک فرد باید سخن او را شنید یا رفتار او را ملاحظه کرد . به قولِ سعدی: تا مرد سخن نگفته باشد / عیب وهنرش نهفته باشد . با سخنرانی و سخنوری است که زیبایی سخن آدم ها نمایان میشود. با رفتار و کردار و اندیشه ی افراد است که شما به خوبی یا بدی رفتار و کردار آن افراد پی میبرید. یک فردِ تند خو و یا خشمگین با اظهارخشم خویش ، به شما نشان میدهد که فرد آرامی نیست. به هر روی انسان خیلی باید از خود فراتر برود و پرواز کند تا بر قله های هستی دست یابد و در آنجاست که به فراشناخت میرسد. پرواز ِ فکر به آن سوها و فراسوها نوعی فراشناخت محسوب میشود. نهادِ انسان ناآرام است و این ناآرامی که در ذاتِ انسان نهادینه شده به دنبالِ آرامشی درخور و فراخورِ با فطرتِ خویش است و برای رسیدن به این نهادِ ناآرام بایستی به فراتر از شناخت خویش دست یابیم که همان فراشناخت نام دارد . یک شاعر میتواند در شعرش به شناخت برسد و یا فراشناختی از هستی را کسب نماید. من فردی انسان نمادی از شناخت است و منِ اجتماعی آن نُمودی از فراشناخت میتواند باشد . مثلن در شعر ذیل از « امیلی دیکینسون» شاعر آمریکایی تبار، به سهولت می توان این فراشناختگی رادریافت نمود: کدام کشتی چون کتاب است / که ما را تا سرزمین های دوردست ببرد/ کدام گلّه از اسبان تیزتک/ چون صفحه ای از یک شعر پرشور میتازد / این سفر را بی چیزترین کس میتواند/ بی هیچ هزینه ای برود/ چه کم خرج است ارّابه ای / که روحِ انسان را حمل میکند! .
دیکینسون با تشبیهات ناب خود درصدد است تا که شعر را به افق های دور ببرد و ما را با مضامینی تازه و سازنده آشنا نماید . وی دربافتِ این شعر، کتاب را به کِشتی تشبیه کرده که این کِشتی می تواند ما را به سرزمین های دور دست ببرد و تاختنِ پرشور و نور شعر را به گلّه ای از اسبانِ تیزتک تشبیه میکند ودرواقع میخواهد این مفهوم را به مخاطب منتقل و تزریق نماید که فکرِ ناب و تابِ انسانی را می توان در قالبی ادبی- هنری آفرید. واژه گزینی شاعر در متنِ شعر دقیق و عمیق است که معانیِ ضمنیِ رمانتیک را خلق میکند . ارزشِ بارِ معنایی کتاب را امیلی دیکینسون با زیبایی خاصی توأم با زبانی متفاوت به تصویر میکشد . او می خواهد بگوید که عالمِ خیال عالمی فراشناخت است و اهمیّت و کارکردِ این عالم را با صنعتِ تشبیه به زیبایی و کیمیایی به نمایش میگذارد. به نظر میرسد شاعر دو نوع هول و ولا را با خود تجربه میکند : یکی فرو رفتن درخود است و آن دیگر فرارفتن ازخود که فرورفتن درخود را می توان شناختِ شاعر از مؤلفه های درون تلقی نمود و فرارفتن از خود را نوعی عبور از خود برشمرد که این سیر فکری را می توان فراشناخت هم نامید.