در تعریف بدن میتوان گفت به ساختار فیزیکی جانداران اطلاق میشود که این جاندار میتواند از نوعِ انسان یا سایر حیوانات باشد. به انگلیسی (body) است. بدن جانداران از بخشهای گوناگون و گونه به گونی بهمانند اندامها و جوارح و اعضا تشکیلشده و هرکدام از این اندامها جداگانه عملکرد و فعالیت خاصی را برعهدهگرفتهاند و هر اندامی از بدن در بردارنده ی بافت هایی است که از شمار فراوانی از یاختهها ساختهشدهاند.
ساختمان بدنِ انسان از دو بخش مهم تشکیلشده است: نخست: جسم است که این جسم شامل بخشها و اندامهای متعددی میشود که به این اندامها (بدن) میگویند. یعنی بدن انسان یک اسکلت یا ساختار به نام جسم دارد و این جسم در درونِ خودش شامل اندامها و جوارح متعددی به نامِ سر، گوش، دماغ، بینی، چشم، مو، ابرو، سبیل، دست، پا، مغز، سلول، قلب، معده، روده، آلت تناسلی، ران، انگشت و غیره میشود. بدن انسان دارای دو بخش بیرونی و درونی است که به مجموع این دو بخش میتوان بدن گفت. یک ظرف به نامِ «جسم» و مظروفِ این جسم (اندامهای بدن) است و ساختار و محتوا و درکل سامانمند انسان را این دو بخش تشکیل میدهند.
دوم «روح» یا «ذهن» است. روح یک وجود عینی نیست بلکه از مفاهیم مجرد (انتزاعی) محسوب میشود که قابلدیدن و یا مشاهده هم نمیتواند باشد بلکه قابلفهم و تجربه حسی است و بایستی حتماً در دستگاهِ مفاهمه قرار بگیرد و به دایرهی تشخیص و تحلیل بُرده شود. یک وجود فرا طبیعی و غیرمادی است و تقریباً مانند شبح، پری یا فرشته است که فراتر از ماده تعبیر و تعریف میشود. روح در برخی از متونِ قدیمی و مذهبی و تئوکراتیک درواقع همان جان ِ انسان است که البته جان از نگاهِ فلاسفهی غربی باروح فرق میکند اما در جهاتی هم وجه اشتراکاتی را میتوان مشاهده نمود.
از دیدگاه تاریخی، از ارواح دربند پایانی و پرآوازهی کتابِ:«اصول ریاضی فلسفهی طبیعی آیزاک نیوتن» همینگونه به سرشت «لطیف» در برابر سرشتِ «کثیف» (زمخت) نامبردهاند. گمان میرود که روح بهمانند سایر مفاهیم مجرد (انتزاعی) بهمانند آگاهی، لذت، زیبایی، عشق که قابللمس و محسوس نیستند یکی از پایههای بنیادی رفتاری ما که نادیدنی هم هستند، به شمار میرود.
روح و زبان در سایر جانداران نیز وجود دارد چراکه دانش امروزِ زیستشناسی و رفتارشناسی بر این مهم مهر تصدیق و تأکید زده است بهگونهای که بسیاری از جانداران از زبانِ ویژهای برای پیامرسانی به یکدیگر بهره میگیرند بهطوریکه وقتی یک حیوان بهمانند اسب شیهه میکشد و یا یک گوسفند بع بع میکند حیوانِ هم نوعِ خودش نیز در برابر این کنش واکنش نشان میدهد و زبان تنها پدیدهای مختص به مردمان نیست بلکه شامل سایر جانداران هم میشود و البته با این تفاوت که مغز مردمان در برابر اندازهی تن، بزرگتر از سایر جانداران زمین است و به همین خاطر انسانها باهوشترین جاندار درروی زمین شناختهشدهاند ازاینرو که توانایی ساختن زبانی پیچیده و گسترده رادارند و بدین سبب انباشته کردن دادههای حسی و بررسی و شناسایی آنها از پدیدهها و محیطِ پیرامون خویش بیشتر و قویتر است؛ بنابراین همین موجود (انسان) در حوزهی روح نیز میتواند قویتر باشد یعنی روح انسان بهمراتب کنجکاوتر و هوشمندتر از روحِ سایر ِ جانداران است. در ادیان جهان نیز تعابیر بسیاری از روح شده است بهطوریکه در دین ِهندو بر این باورند که اعتقاد به تناسخ(چرخهی تولد و مرگ(سامسارا ) و کارما(Karma) (یعنی رسیدن به نیروانا یا موکشا = آزادی روح به زبان ِساده تناسخ زمینی است که این بذرها بارها و بارها در آن کاشته و درو میشوند و کارما مثل بذر اعمال است . وقتی انسان همهی کارماهای خود را پاک یا رها کند ، دیگر نیازی به تناسخ ندارد)وجود دارد. هندوها معتقدند که هنگام مرگِ انسان روح ِ او در بدنی دیگر متولد میشود و کیفیت زندگی کنونی نشان از مهربانی و خوبی در زندگی گذشته و کیفیت بد زندگی نشان از بدی در زندگی گذشته دارد و اینکه هر خوبی و بدی که بکنی در زندگی بعدی به تو باز خواهد گشت و معتقدند که بعضی انسان ها که خیلی بدی می کنند در زندگی بعدی خود در قالب جسم یک حیوان تناسخ پیدا می کنند.
در بین ادیان شرقی مرسوم است که تولد نوعی رنج است و تا زمانی که انسان آرزوها و نفسانیات خود را رها نکند و روح خویش را پاک نگرداند در واقع چرخه ی تولد و رنج تداوم دارد. در دین بودا و به عبارتی گفتمان بودیسم باور بر یک ذهنیت متافیزیکی قابل تعریف است که همین ذهنیت متافیزیکال را همان روح و مرکز خودآگاهی انسان می دانند. خودِ گوتاما بودا کسی بود که ذهن خود را پالنده و بالنده و پاک کرد و افکار کاذب خویش را کنار گذاشت و با رهایی دنیا به منِ حقیقی و روحانی و خودآگاهی پی برد. دیگر من در دین ِبودا منِ ذهنی یا نفس (ego) است که نوعی من ِکاذب به شمار میرود که انسانها از خود در ذهنشان پرورش میدهند و یا بهعبارتیدیگر، تصوری که هر فرد در ذهنش بر اساسِ مادیات از خودساخته است همان منِ ذهنی است.
در دین ِاسلام روح در زبانِ عربی به واژهی ریح (باد) نزدیک است و از همین رو برخی بر این باورند که منشأ وجودی آن از همین سنت باشد. در کتاب ِقرآن 21 بار واژهی روح آمده است و معانی گوناگونی هم دارد؛ مانند فرشتهی وحی (جبرئیل) که بانام «روح القدس» و «روح الامین» بهکاررفته و از آن یاد میکنند و فرشتهای که بالاتر از همهی فرشتگان است و روح جدا از تن در انسان نیز مطرح است که به عالم ملکوت پرواز میکند و به گفتهی کتابِ قرآن خدا پس از پایان آفرینش انسان، از روح خویش در آن میدمد و سپس به فرشتگان دستور میدهد بر او سجده کنند.
ملاصدرا فیلسوف و بنیانگذار حکمت متعالیه معتقد است که روح در پیدایش مادی و ماندگاری فرا مادی است و ابتدا بدن پدیدار میشود و سپس روح در آن روان میگردد اما هنگام مرگ روح از بدن بیرون رفته و در قالب مثالی بهجا میماند و به همین خاطر است که میگوید:«الروح جسمانیه الحدوث و روحانیه البقا». ملااحمد نراقی نیز روح را حقیقت فراگیر مادی آدمی میداند و از ویژگیهای آن به خرد (عقل) روان (نفس) و جان اشاره میکند؛ بنابراین روح یک مفهومِ عینی نیست یعنی قابللمس یا دیدن نیست بلکه بایستی آن را فهم و درک و تجربه حسی کرد بهمانند سایر مفاهیم مجرد (انتزاعی) همچون عقل، خرد، نفس، وجدان، جان و غیره که چنین حالتی دارند. با این تعابیر، روح انسان را میتوان به یک درخت هم تشبیه نمود چراکه یک درخت نیز شامل یک جسم و اندام و یک جان است و البته در سایر موجودات جاندار نیز شما میتوانید چنین شاکلههایی را دریافت نمائید. بدن داری چند شاخصه معتبر است که به شرح ذیلاند:
1-بدنمایی یا عورت نمایی و نمایشگری: در این نوع از مفهوم ، فرد بدن خود یا پیکر خود را به نمایش میگذارد و یا اعضای جنسی و درکل جوارح خود را عریان درملأعام یا مکان نیمه عمومی به نمایش میگذارد. 2-بدن شکافی است. یک نوع هنر بر بدن شبیه سوراخ کاری بدن است یعنی ایجادِ سوراخهای بزرگ و شکاف بر روی پوست و دیگر بافت های سطح بدن از عمده موارد است. 3- تن شرمی است. در تن شرمی یا بدن نکوهی یا شرم از بدن و یا بادی شیمینگ به معنای سرزنش و شماتت افراد و تحقیر و تمسخر دیگران به خاطر ویژگیهای بدنی و ظاهری آن هاست و یا آلت تناسلی و یا به میزان عضلهها و حتی بهظاهر صورت و خالکوبی افراد نیز ایراد میگیرند. 4-بدن سازی یا پرورش اندام است که نوعی ورزش به شمار میرود که در آن شخصِ بدنساز با انجام انواع تمرینهای قدرتی و استقامتی بر روی عضلات خود و تغذیهی مناسب و استراحتِ کافی به ساخت بدنی حجیم و زیبا و مناسب و متناسبی دست مییابد.
5-نقاشی بدن: نقاشی بدن یکی از اقسام مهم هنر بر بدن است که بر روی پوست انسان صورت میگیرد. برای مثال: بر روی بدنِ انسان یک نقش یا نگار و یا یک نوشتار نقاشی گون یا انسان و حیوان بهطورِ حرفهای ترسیم میشود. 6-اختلال هویت تمامیت بدن است: نوعی اختلال روانشناختی و عصبی محسوب میشود که مبتلایان به این اختلال احساس میکنند که یک یا چند عضو سالم بدنشان درواقع مختص و متعلقِ به خودشان نیست و باید این عضو و یا اعضاء را جدا کرد و با همین کار احساس میکنند که زندگی بهتر و راحتتری خواهند داشت و البته علت آن خیلی مشخص و شناختهشده نیست اما گمان میرود که نوعی ذهنیت اکتسابی است که در کودکی به آن دچار شدهاند زیرا که خیلی از موهومات میتواند ریشه در کودکی افراد داشته باشد که از بلوغ و نبوغ برخوردار نیستند ضمن اینکه صور خیال زیاد هم میتواند مزید بر علت باشد.
لذا این حمل ناخودآگاه از تصورات کاذب با خویش ریشه در عقدههای ادیپ و نوع تربیت افراد و آموزش آنها نیز دارد و بارها تجربهشده که در برخی از مناطق و روستاها و حتی حاشیهی شهرها و خانوادههای بد فرهنگ مسئلهی سادیسم و ماژوخیسم در بین این محیطها شدت دارد و کودکان را به دلایل مختلفی با مفاهیمی غلط آزار و میترسانند؛ بنابراین مهمترین پرسش بنیادی و عمیق و شاید عتیق میتواند این باشد که چرا «جسم و بدن انسان» همیشه هزینه دارد و ما ناچاریم از آغاز تولد تا لحظهی مرگ برای آن انرژی، زمان، پول و توجه صرف کنیم که به نظرم این بدن گرایی ریشه و پیشه در چند بُعدِ زیستی، روانی، اجتماعی و حتی فلسفی دارد که به شرح ذیل و به طور مفصل به آنها خواهیم پرداخت. نخست: بُعدِ زیستی و طبیعی است: همانطور که میدانید بدن انسان موجودی زنده است مثل هر موجودِ دیگری دائماً در حالِ سوختوساز، بازسازی و فرسایش است؛ یعنی سلولهایی میمیرند و سلول های دیگری جایگزین میشوند و اندامها کار میکنند و انرژی مصرف میکنند بهمانند یک ماشین که دائم در حالِ کار و تحرک است لذا برای این فرایند همواره نیاز به تأمین سوخت (غذا، آب، هوا) و حفظ تعادل (خواب، استراحت و ایمنی) داریم؛ یعنی بدن به طور طبیعی مستهلک میشود و برای اینکه از کار نیفتند بایستی مداوم هزینه کرد. تغذیهی سالم، درمان بیماریها، پوشاک برای حفاظت و مراقبتهای بهداشتی از عمده مواردی است که باید به انجام برسد تا ساختمانِ بدنِ شما سالم بماند. دوم بُعدِ روانی و عاطفی است: بسیاری از هزینههای ما برای بدن، فقط رفع نیازِ زیستی نیست بلکه برای احساسِ لذت و آرامش است. مثلاً غذا خوردن فقط رفع گرسنگی نیست بلکه نوعی لذت و تجربهی روانی است.
یعنی علاوه بر آرامش بدن و جسم ما بایستی به آرامش روح و روان نیز توجه و دستیابیم. بدنِ انسان غذا و آب میخواهد اما روح و روان انسان علاوه بر اینها نیاز به تفریح، تفرج، موسیقی، سفر، شعر، شادی و سایر آرامشهای روحی را میطلبد که بایستی برای آن فراهم کرد و این نیازهای روحی و روانی نیز خود هزینهی هنگفتی را دربردارند. دیگر نکته زیبایی، ورزش، خوشپوشی، مسافرت و حتی تفریحات جسمانی همه به این برمیگردد که بدن ابزار اصلی تجربهی ما از جهان است؛ یعنی شما تا به مطالبات ِ بدن ِ خویش چه از حیثِ روحی و روانی و چه ازلحاظ فیزیکی و معنوی جواب ندید درواقع جهان را تجربه نکردید.
جهان شما همان تجربهی جهان ِ بدنِ شماست و کلِ زندگی در همین خلاصه میشود و مهمتر اینکه اگر بدن شما سالم نباشد درواقع روان شما هم دچار رنج و اضطراب و تشویش میشود و در اصل روانِ ما درگرو بدن ماست. هر چه قدر به بدن توجه کنیم درواقع روح و روان خود را بیشتر تقویت کردهایم. یک رابطهی دوسویه فیمابین آن هاست که بایستی این رابطه مادامالعمر باشد یعنی تا زمانی که جسم و بدن هست باید به آن توجه کرد. مرگِ بدن خود منجر به مرگِ روان میشود. وقتی جسم و بدن میمیرند درواقع آگاهی و عقل شما هم میمیرد و دیگر چیزی به نام ِآگاهی انسانی وجود ندارد جز خاطرات و رفتارهای شما و یا نوشتار یا هنرِ شما که آنهم راهِ خودش را طی میکند. تمامِ ویژگیهای جسم مرتبطِ با روانِ آدمی است مرگ روح بهمنزلهی مرگ عقل و خردِ آدمی است.
سوم بُعدِ اجتماعی و فرهنگی است: درواقع این جامعه است که از ما میخواهد تا که ظاهر و بدنِ خود را مدیریت نمائیم یعنی لباس، بهداشت، تناسباندام، درمان و حتی آرایش و جراحیهای زیبایی جملگی از ابعادِ فرهنگیاند که بایستی بدن از آنها برخوردار باشد. نوع ِزیستن خود عاملی است که پی آمد آن زندگی ست و چون زندگی میکنیم بنابراین بایستی تمامِ امکاناتِ اجتماعی و فرهنگی را برای جسم و بدن فراهم نمائیم بهعنوانمثال: وقتی باکسی ازدواج و یا دوست میشویم درواقع تنها برای روح و روان آن هزینه نمیکنیم بلکه برای بدنِ آن نیز هزینه میکنیم تا که زیبا باشد و از زیبایی آن لذت ببریم. لذت بردن از بدن یکدیگر یکی از مهمترین ابعادِ فرهنگی موجودی به نامِ انسان است که در دیرینههای تاریخِ بشر تا به اکنون مدنظر بوده و البته در هر زمان و مکانی تابع شرایطِ اجتماعی و زمانی خاص خودش بوده است.
بدن کارت شناسایی اجتماعی ماست و بدونِ آن نمیتوان با دیگران رابطه مؤثر برقرار نمود و حتی اغلب شعرای کلاسیک در اشعارشان به مسئلهی «فتیشیسم» توجه داشتهاند و تمامِ جوارح بدن را در قالبی«پُرنو» و «اروتیک» به تصویر کشیدهاند و بسیاری از هزینهها نه صرفاً برای زنده ماندن، بلکه برای پذیرفته شدن در جمع است. بهمانند مثال: انسان همیشه در حال نمایش خودش است تا که بیشتر دیده شود. دیده شدن در جامعه مهمترین عاملی است که روح و روانِ انسان را به آسایش و آرامش میرساند. شما وقتی در یک مراسم عروسی شرکت میکنید سعی میکنید که برای بدنِ خودتان هزینه کنید تا که آراسته و پیراستهتر در آن محفل حضور یابید. انسان تشنهی دیدن و گرسنهی تعریف است و اگر این دو را از او بگیرند خواهد مُرد و به همین خاطر است که زندگی را از مرگ بیشتر دوست دارد چراکه با مرگِ او دیگر جسم و بدنی نیست تا که برای آن هزینه کند و از آن لذت ببرد. چهارم: بعدِ اقتصادی و تمدنی است: بدن انسان ا زهمان آغاز تمدن، زمینهی شکلگیری اقتصاد بوده است بهطوریکه کشاورزی برای تأمین غذا، پزشکی برای درمان، پوشاک و مسکن برای حفاظت از عمده دغدغههای حیاتی آن بودهاند و هستند. انسان نیاز به پناهگاه، پول و غذا دارد و بدونِ رفاه نمیتواند زندگی کند باید خود را سیر کند تازنده بماند و فرهنگِ زندگی آن در حالِ تغییر و تطور است و امروز نیز یکی از مهمترین و بزرگترین صنایع جهان به بدن مربوط و منوط میشود چه اینکه صنعت غذا، دارو، ورزش، مد و زیبایی، سلامت روان، بیمههای درمانی و ... از عمده موارد و نیازمندیهای بدن انسان به شمار میروند. بدن انسان پرهزینهترین بدن نسبتِ به سایر موجودات است و چون اندیشنده و خلاق و بافرهنگ است و خودش تولید فکر و فرهنگ و پول میکند لذا برای رفاه و سلامتی آن باید توجه لازمی را مدنظر داشت تا که نسلِ آن منقرض نشود؛ بنابراین بدن انسان بازارِ بزرگی از هزینه را ایجاد میکند که پایانناپذیر است و در ختام نیز این بدن پیر و فرتوت میشود و در گودالی آن را دفن میکنند.
بدن انسان همهچیز میخواهد و درواقع روانِ آدمی را میآزارد و چهبسا خیلی از بدنها که قابلکنترل نیستند و شرایط لازم برای رفاه آنها نیست که بهشدت به روح و روانِ آدمی لطمه و آسیب وارد میکنند. پنجم: بُعدِ فلسفی و وجودی است: بدن را میتوان «خانهی موقت روح و ذهن» برشمرد و تا وقتیکه در این دنیا زیست میکنیم ناچاریم ازاین خانه نگهداری و صیانت کنیم. لذت و رنج هر دو از طریقِ بدن تجربه و لمس میشوند. حتی معنویترین حالات (نماز، مراقبه، عشق و هنر) بدون ِ بدن ممکن نیستند. شما هر کاری را که میخواهید انجام دهید و به هر جایگاهی که میخواهید برسید بایستی از بدن کمک بگیرید.
بدن شما را به حرکت درمیآورد تا که به اهداف و مقاصد نهایی خویش دستیابید و به همین علت بدن تبدیل به محور هستی روزمره میشود. بدن هم محدودیت و هم امکان ماست. هزینه کردن برای آن یعنی پذیرش این واقعیت که زندگی زمینی وابسته به جسم است. دیگر پرسش مهمتر اینکه «چرا «همیشگی» است؟ در جواب باید گفت بدن اینهمانی نیست. لباس همیشگی روح و روان است. بدن در اصل ماندگار است اما حالتی آلترناتیو دارد که آنهمانی، چون بدن هیچوقت بینیاز نمیشود. هرلحظه تنفس میخواهد، هرروز غذا میخواهد، هرسال فرسودهتر میشود و هر دم توقعات آن بیشتر است و اگرچه شباهتهایی هم با ماشین دارد اما درکل برخلاف ماشین عمل میکند چون ابزار یا ماشین را میتوان خاموش و روشن کرد و هزینهی آن تااندازهای دست خودتان است اما بدن در حالتی از «فعالیتِ دائمی» به سر میبرد و این یعنی یک تراژدی سیاه و پروسه وار که روان آدمی را فرسوده میکند. بدن هیچ فقط نمیخوابد چون حتی وقتی خوابیم باز قلب، مغز و ریهها کار میکنند و مشغول به فعالیتاند. هوشمندترین سیستم را دارد و به شما هشدار میدهد که در چه حالتی هستید. هم درد را برای شما بازگو میکند و هم آرامش و شادی را و به همین خاطر است که میتوان از آن بهعنوان «چراغِ آگاهی» روانِ آدمی برای نیل به مقصد یادکرد پس مراقبت از آن و هزینه کردن برای آنیک «وظیفهی دائمی» است. لذا در یک جمع بندی کلی میتوان گفت بدن انسان هزینه دارد چون سیستم زنده و در حال فرسایش است. وسیلهی تجربهی لذت و رنج است. در جامعه باید ظاهر و سلامت خود را حفظ کند. بستر اقتصاد و صنعت شده وازدید فلسفی، تنها راهِ ارتباط ما با جهان است؛ اما مهمترین تراژدی سیاه و غمگُنانه شاید آن باشد که همین جسم و بدن میمیرد و دیگر برنمیگردد و شاید این مهم ریشه در قوانین زیستشناسی، طبیعت و همچنین نگاهِ فلسفی و معنوی به «مرگ» را شامل شود.
مرگ یعنی توقف غیرقابلبازگشت فعالیتهای حیاتی بدن، یعنی قلب از تپش میایستد، خون دیگر گردش نمیکند و مغز خاموش میشود و سلولها و بافت ها بدونِ اکسیژن و انرژی بهسرعت میمیرند. لذا وقتی سلولهای مغز نابود میشوند آگاهی و حافظه هم از بین میرود. برخلاف ماشین که اگر خراب شود میتوان قطعه را عوض کرد بدن انسان یکپارچه و بسیار پیچیده است. وقتی «سامانهی مرکزی» (مغز و قلب) خاموش میشود دوباره روشن شدنی نیست. اگرچه علم ِامروز به دنبالِ جلوگیری از مرگِ بدن انسان هاست و از جانبی هم بخش عمدهای از انسانهای فقیر را نظامِ سرمایهداری به دلیل هزینهی بالا میخواهند که از بین ببرند اما این فرآیند به همین سهولت قابلاجرا نیست و اگر هم باشد با پروسهی اخلاق که در دیرینههای انسانزیست مندی دارد جلوی این روش را خواهد گرفت و چهبسا مرگِ اخلاق انسان را برعلیه انسان بشوراند.
فکر میکنم طبیعت مهمترین حکیم و پزشکی است که باید در کار آن دخالت نکرد اما در سلامتی هر چه بیشتر آن باید کوشید و به آن شاخ و برگ داد. علمِ بشر بهعنوان بخشی از طبیعت مستلزمِ آن است که درد طبیعت را درمان کند نه اینکه به درد آن دردی دیگر را اضافه نماید. مرگ از نگاه فیلسوفان:«پایانِ حرکت طبیعی بدن» است؛ یعنی هر چیزی که به دنیا میآید، در ذاتِ خود فناپذیر است و «بازگشتناپذیری مرگ» نشان میدهد که زمان خطی است. هرلحظه میآید و میرود و دیگر تکرار نمیشود و این حرکت روبهجلو برای انسان بهمنزلهی پایان است. پس جسم بعد از مرگ باز نمیگردد چون در بستر زمان، فرسوده و تمام میشود. جسم وقتی متولد میشود در طبیعت حضور مییابد و بهمرورزمان رشد و بالنده میشود و بر اساسِ شرایطِ طبیعی و بافتار طبیعت و ناهمواریهای زمان فرسوده میشود.
جسم لباس موقت روح نیست بلکه لباسی است که برای روحِ طبیعت برای همیشگیها دوختهشده است و روح نیز جانِ جسم است که به او ارزش و جایگاه انسانی میبخشد. لذا این پرسش پیش میآید که «چرا جسم و بدن بازنمیگردد» از دید علمی: چون سلولها و اندامها نابود میشوند و علم فعلی بشر توان بازسازی یکپارچهی آن را ندارد. از دید طبیعی: چون قانون جهان بر «زایش و فنا» بنانهاده شده است همانطور کهبرگ درخت میریزد و دیگر همان برگ بازنمیگردد. از دید فلسفی: چون بازگشت، تکرار زمان را میطلبد و زمان تکرار نمیشود. کار زمان فقط حرکت به سمت جلوست و عقبگرد ندارد و شاید همزمانی در کار نباشد و این ذهنِ ماست که حرکتی را برای زندگی تعریف کرده است.
از دید دینی: چون جسم پایان دارد اما روح ادامه میدهد. بازگشت حقیقی نه به همین جسم، بلکه به «قیامت» و بدنِ دیگری است. لذا در یک جمع بندی کلی میتوان گفت: جسم انسان پس از مرگ برنمیگردد زیرا قوانین طبیعت و زیستشناسی اجازه نمیدهند سامانهی خاموش دوباره روش شود و ازنظر فلسفی و دینی، هدف از زندگی همین، تجربهی یکبارهی جسمانی است. مرگ پایان جسم است اما میتواند آغازی برای روح و هستی دیگر هم باشد. با مرگ بدن زندگی شما تمام میشود و از نگاه علمی و مادی وازدید زیستشناسی «زندگی» برابر با فعالیت بدن است و اگر قلب، مغز و سلولها از کار بیفتند در آنجاست که مرگِ بدنِ شما فرامیرسد. وقتی اینها متوقف میشوند دیگر چیزی به نامِ «زندگی فردی» وجود ندارد.
لذا در این نگاه، با مرگِ بدن، زندگی شما هم به پایان میرسد و تنها اثری که باقی میماند، یاد و خاطرهها و تأثیر شما (فکری و نوشتاری) در جهان میماند اما برخی فلاسفه بهمانند افلاطون و ابنسینا بر این باورند که روح مستقل از بدن است. بدن میمیرد اما «منِ آگاه» در سطحی دیگر ادامه دارد. اگرچه هیچ معنایی نمیمیرد چراکه با مرگِ یک بدن بدنِ دیگری در همان شکل و شمایل به وجود میآید و یا با مرگِ یک درخت یا پرنده شما عینِ آن پرنده (جسم و بدن آن و حتی رفتارهای آن را) مشاهده میکنید اما این بهمنزلهی «آنهمانی» نیست چراکه تجربهی انسانی چنین چیزی را تأیید نمیکند. از نگاهی دیگر برخی از فلاسفه بهمانند اپیکور معتقد است مرگ یعنی بازگشت به نیستی؛ قبل از تولد نبودیم، پس بعد از مرگ هم نخواهیم بود و میگویند: «وقتی من هستم مرگ نیست و وقتی مرگ هست من نیستم» و مرگ را پایان آگاهی انسان میداند و گمان میرود این مبحث همان دوگانهی فنا و بقا است: آیا «من» فقط همین جسم هستم یا چیزی فراتر دارم؟ به این پرسش هم اغلب عرفا و فلاسفه پاسخ دادهاند و هرکسی چیزی را به دایرهی ترسیم آورده است اما به نظر میرسد مرگ جسم و بدن تا تجربه نشود قابلبحث نیست و چون تجربه شد بهمنزلهی خاموشی است. من که میمیرم فردِ زندهی دیگر کاملاً مرگ مرا مشاهده و لمس میکند اما خودم مشخص نیست که این مرگ خودی را مشاهده نمایم. زندگی نوعی «کجا آباد» است که شما در آن زیست میکنید اما مرگ نوعی «ناکجاآباد» است که هیچکسی به آن دسترسی ندارد. دیگر پرسش مهم این که آیا ممکن است روحِ من در بدن دیگری حضور یابد و یا بدنی که میمیرد بدنی دیگر متولد شود؟ این پرسش بسیار مهم و کهن است و از دیرباز هم در فلسفه و هم در عرفان و دین مطرح بوده است. لذا پاسخ به آن بسته و وابسته به زاویه دید دینی، فلسفی، عرفانی و علمی دارد که هرکدام نظراتی متفاوت را ارائه میدهند.
مثلاً از دیدگاهِ فلسفه و عرفان افلاطون و برخی فلاسفهی هندی (مانند ودانتا و بودیسم) به تناسخ باور داشتند یعنی روح پس از مرگ از بدنی به بدنِ دیگر میرود تا تجربههای مختلفی را از سر بگذراند اما فیلسوفان مسلمان مانند ابنسینا و ملاصدرا تناسخ را مردود میدانند ولی ملاصدرا از نظریهی مجرد نفس و حرکت جوهری سخن گفته است. در این نگاه، روح پس از مرگ به مرتبهای دیگر از وجود منتقل میشود نه اینکه دوباره در بدنِ دنیوی حلول کند. عرفا نیز بیشتر از بازگشت روح به بدن دیگر سخن نمیگویند بلکه باوردارند که روح پس از مرگ، به اصلِ خود (عالم روحانی و ملکوت) بازمیگردد و مسیر سیر و کمال را در جهانی دیگر ادامه میدهد. از دیدگاه دینی و در اسلام، مسیحیت و یهودیت، اصل بر این است که هر انسانی فقط یکبار بدن میگیرد و پس از مرگ روح او تا روزِ قیامت باقی میماند سپس در قیامت بدن تازهای متناسب با آن جهان مییابد. لذا تناسخ در این ادیان مردود است زیرا: مفهوم معاد و مسئولیت فردی سازگار ایده نمیشود.
از دیدگاه علمی نظرات متفاوت است زیرا که علم جدید بیشتر برجنبههای زیستی تمرکز دارد و روح را تعریف نمیکند. از نگاه علم تجربی، بدن پس از مرگ از هم میپاشد و آگاهی به شکل شناختهشدهی آن بازنمیگردد. بااینحال، پژوهشهایی دربارهی تجربههای نزدیک به مرگ (NDE) یا خاطرات کودکان از زندگیهای پیشین انجامشده که برخی آن را نشانهای از امکان تناسخ میدانند اما این موضوع هنوز اثبات علمی نیافته است؛ بنابراین پاسخ نهایی بستگی دارد به اینکه شما جهان را با عینک دین میبینید یا عینک فلسفه و یا عرفان یا عینک علم مدنظر شماست. لذا اصولاً آنچه متبادر به ذهن و تجربه است این مفهوم را میرساند که بدن انسان وقتی تمام میشود دیگر بازنمیگردد یعنی اینهمانی نمیتواند آنهمانی باشد.
برای مثال: وقتی یک درخت میمیرد اگرچه درختی مثل آن با ویژگیهای آن رشد میکند و یا یک انسان که میمیرد انسانی دیگر بهجای آن میآید و حتی ممکن است روح یک فرد در قالب جسمِ دیگری هم در ذهن شما تجسم یابد و یا تشابهاتی نیز به چشم آید اما درواقع «اینهمانی آنهمانی» نیست چراکه مثلاً پدر من که میمیرد بعدازآن هزاران پدر و شاید شبیه آن به وجود میآید اما دیگر پدری بهجای آن برای من نمیآید و یا برادر من که میمیرد همان برادر زنده نمیشود اما ممکن است که برادر دیگری مثل آن دوباره متولد شود که همهی ویژگیهای رفتاری و ظاهری آن را داشته باشد اما اینهمانی بههیچوجه در مخیلهی من آنهمانی نیست و عقل نیز چنین جایگزینی را نمیتواند بپذیرد؛ بنابراین بافت بدنی و ساختار روح و روانِ آدمی بسیار پیچیده و فلسفی و نظاممنداست و فکر میکنم منِ وجودی انسان «نهایتی در بینهایتهاست» چراکه با نیل به یک نهایت که یک نشانهی طبیعی و یا اجتماعی و انسانی طی میکند درواقع پشت سر آن باز نهایت دیگری شروع به حیات میکند که عینِ کپی پیست همان نهایت قبلی است و نظام آفرینش همیشه سهنقطه در پایان آن بهجای یک نقطه در جملهی حیات میگذارد. از این که جسم و بدن یک هستی و نیستی دارد شکی نیست و از این که روح و ذهن بشر نیز ممات و حیات دارد باز تردیدی نیست اما انسان بهمانند سایر جانداران و طبیعت شامل مغز (دانه) هسته و پوسته است که بعید میدانم دانه یا مغز آن فناپذیر باشد اما هسته و پوسته هر دو تولد و حیات و خاموشی دارند. با مرگِ بدن شما با تولد بدنِ دیگری تصادم دارید و به نظرم انسانها باید از مرگاندیشیها عبور کنند وزندگی را مهمترین آگاهی از برای خودآگاهی خویش بدانند.
برای رسیدنِ به هدف و جامعه هدف خویش باید زندگی را زندگانی کرد نه مرگ را زندگی کرد. مرگ پایانی است که دوباره آغاز میشود و این فرآیند یک پروسه است نه پروژه و اگر چنین نبود زمستان با مرگِ خود برای همیشه میمرد و یا بهار دوباره متولد نمیشد. فصل انسان نیز فرقی با فصول طبیعت ندارد و من احساس میکنم همهچیز در این جهان هست و چیزی به نام نیستی وجود ندارد چون در مقابل آن هستی هست.