دراعماق زندگی اندوهی رقصان بیشتاب می گذرد
اندوهی درشبِ آه که نغمه اش سنگ را جنگل می کند
درچشمانِ مرگ
کشوری دردهای خود را می شمارد
کشوری شبیه شیر که گربه هایش نیمی از خود را جیغ می کِشند
کشوری که می خواهد
به بهشت سطرها درود بفرستد
این جا
دفتری اردی بهشت کلماتش را از یاد برده است
و آب در رگِ هیچ ماهی ماهیان را صدا نمی زند
چگونه درآب های کم عمق اقیانوس خودم را آرام کنم
وقتی مرداب ها در تبعید خویش حبس می کِشند
میخواهم آوازِ سیب را
با سایه های باران آشتی دهم
چه فرقی بین صدای سنگ و صدای رنگ است؟
وقتی رنگ ها همه سنگ می شوند!
سنگ درکوهستانِ طلوع غروب می کند
و رنگ دردامِ بهاری می افتد که
با بلوغِ عشق چند فرسنگ فاصله دارد!
من برهیچ لبی بوسه نمی زنم
و تنها عشقی را می بوسم
که
زمستانِ بوسه ها را می رقصاند
برای نقاشی خودم هیچ واژهای را به زحمت نمی اندازم
با پرسش های شفاهی عشق نقاشی می شوم
می شوم
مثلِ آفتابی آرام می شوم که
برای ظُهرِ خودش بی قرار است
مثلِ گنجشکی که هزاران سال است
برای شاخه ی زندگی اش گریه می کند
پرواز اگرمی دانست به رنگ سفید است
هیچ کبوتری را پرواز نمی داد!
شب اگر می دانست به رنگ سیاه است
اجازه ی هیچ طلوعی را به ماه نمی داد!
انسان اگر می دانست خاکستر می شود
تمامِ نقش های جهان را خاکستری بازی می کرد!
کسی چه می داند
صفحه ی جناب دانستن چه رنگی است؟!
من نقاشی را سراغ دارم
که
خودش را مثلِ عالی جناب نمیدانم نقاشی می کند
و تو
چه قدر مترجمِ خوبی هستی
برای نقاشی که می خواهد
زبان مادری خودش را «بی رنگ» نقاشی کند!
عابدین پاپی(آرام)
از دفترشعر: سرما سَرِما را گرم می کند