به قلم: عابدین پاپی(آرام)
نگاه 1:
خود، خویش و خویشتن:
خود نوعی موجودیت فردی است. نامِ انسان ها با خود ِانسان ها قرق می کند . انسان براساسِ«خود» تعریف میشود. وقتی می گوئیم نام خود یعنی این خود دارای نام و نشان و ماهیتی است و با آن نام میتوان او را شناخت. انسان مُفکر را با فکرِ آن میشناسند و فردِ ثروتمند را با پولِ آن شناسایی میکنند. خودِ انسان در زندگی به دنبالِ کسب چیزهایی است تا که او را با این چیزها صدا بزنند. مثلن می گویند: کتاب خود، پول خود، فکرخود، خانه ی خود، لباس خود، ماشین خود ، راز خود، نیازخود، عشقِ خود، غمِ خود، و غیره که این خودِ انسان است که این چیزها را به دست می آورد. خود به تنهاییکارکردی ندارد بلکه با کسب تجارب متعدد است که خودیت خودش را درجامعه نشان می دهد. خود بودن با خود شدن نیز درتفاوت عمده است . وقتی از بودن به دایره ی شدن فرود میآئیم درواقع یک چیزی را کسب کرده ایم و یا تغییر و تحولی ژرف و شگرف را درخود ایجاد کرده ایم که این تغیر به عنوان کارکرد ما محسوب می-شود. خودِ بدونِ کارآمدگی بی فایده است . خود باید کارآمد باشد و درقالبِ کاربست هایی قابل توجه و التفات قرار بگیرد. اغلبِ صفت هایی که انسان با خود حمل می کند توسطِ « خود»انسان ساخته میشوند. مثلن می گویند طرف خودخواه است که این خود خواهی را «خودِ» فرد به وجود آورده است و یا می گویند طرف خود پسند است که این خودپسندی را «خودِ» فرد ایجاد کرده است . خودپسندی انسان ریشه درخودِ انسان دارد و تا خودِ مغرور و متکبری نباشد درواقع خودپسندی به وجود نمیآید. باز به عنوان نمونه میگویند: فلانی خودساخته و یا خود باخته است که باز اینخود ساختگی وخود باختگی ریشه در تفکر،عقل و اندیشه ی فرد دارد. عقلِ انسان است که او را خود ساخته یا خود باخته جلوه میدهد و هر انسانی دارای یک ساخت مندی فرمی و حتا محتوایی است که براساسِ همین ساخت مندی او را شناسایی می کنند. خود می تواند عامل اندیشه ها و کردارهای فرد باشد. جوهره ی اصلی و بنیادی یک شخص را خودِ او تشکیل می دهد. لذا پرسش این است که خود چگونه به وجود میآید ؟ وآیا اصولن خود وجود دارد یا که به وجود می آید؟ انسان قبل از تولد از هیچ گونه خودی برخوردار نیست و با تولد اوست که سر و کله ی خودش پیدا میشود. وجود انسان وقتی موجودیت ابتدایی خود را آغاز می کند درواقع « خود» را برای نیل به اهدافی والا و متعالی آغاز کرده است.خودِ انسان با جمود وجمادات اغیار است و اغلب نشانه های طبیعی ازعنصر«خود» بی بهره هستند بلکه خود ازآنِ موجودی است که موجودیت خود را درهستی دراشکال متعدد به نمایش میگذارد. خود با به وجود آمدنِ یک نشانه ی زنده آغاز میشود واین نشانه زنده کسی جز انسان نیست. بشر صاحبِ تفکر ،تعقل و تشخیص است و براین پایه صاحب یک خودِ واقعی هم هست .هستندگی انسان یا بشربا خودِ او آغاز می شود .خود بودن به معنی با خود زیستن و درخود نگریستن است . هرکسی که خودش را به معنی واقعی پیدا کند درواقع به نوعی وارستگی زیستی و شایستگی اجتماعی – فکر دست یافته است . بشرِ بی خود بی معنا و محتواست زیرا که خودیت انسان با خودِ انسان مشخص می-شود.خودیت زمانی درفرد شکل و شمایل می گیرد که خودِ او بتواند این خودیت را درابعادِ مختلف تقویت،تربیت و ترویج دهد.خود اندیش کسی است که خودش را به معنی واقعی کشف کردهاست و دیگر اندیش به کسی می گویند که علاوه بر خودش دیگران را هم به معنی واقعی فهم و درک کرده است .انسان با خود می تواند بی خودی ها را به خود تبدیل کند.خویش به معنی غیرخود است و این غیرِخود می تواند افرادِ خانواده وخاندان و خویشاوندان نسبی و سببی باشدتابع خویشان که از اول شخص تا دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع را شامل می شود. انسان ازخود به خویش میرسد .خویش به معنی خویشاوند است و خویشاوند میتواند نزدیک یا خویشاوند دورباشد و البته به قول سعدی:
بنی ادم اعضای یکدیگرند
که درآفرینش زیک گوهرند
چه عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
ریشه و اصل و نسب همه ی انسان ها به خویش وابسته است و هر انسانی یک خویش دارد که براساسِ آن خویش شناخته می شود.خویشِ انسان همان اصل و وصلِ انسان هم هست. خویش ازقوم و خویش و فامیل هم می آید و تبارِ همه ی انسان ها به همان اصیل بودن ( بُعد انسانی) مرتبط می-شود. انسان ها از دیرباز با هم خویشاوند بوده اند زیرا که هرکاری را که دیگران کرده اند برای ما بوده و ما هم برای دیگران کارهایی را می کنیم و این سیرتکاملی تداوم دارد.زیستن ازبرای خود نیست بلکه ازبرای خویشتن خویش است .ضرب المثلی هست که می گوید: دیگران کاشتند و ما خوردیم و ما بکاریم و دیگران بخورند.بنابراین خویش یک معنی جمعی دارد و درواقع درمقابلِ خودآمدهاست. انسان وقتی ازخود به خویش می آید دراصل توانسته است کاری را به انجام و سرانجام برساند. گمان می رود که خویش ِانسان یک بُعد فردی و یک بُعد اجتماعی دارد.بُعد فردی آن مرتبط به خودِ فرد میشود .یعنی انسان باید نوعی خویش را برای خودش خلق کند که این خویش بتواند به خویشاوندی درونِ خودش پاسخ بدهد و آن دیگر، بُعد اجتماعی است .بُعد اجتماعی خویش شامل خویشتن داری خویش انسان است که این خویش به جامعه خدمت می کند و ازدرونِ خود به برون درجهتِ نیل به جامعه هدف خویش سفر میکند.خویشتن به معنی خویشِ تن است. خویشاوندی با خویشِ تن را خویشتن می گویند. تنِ انسان یک خویش دارد که این خویش خویشتن داری می کند. بازگشت به خویشتن ِخویش یکی از مهم ترین مسائلی است که درباره ی «خویشتن» خیلی چیزها را برجسته و به اثبات میرساند. بازگشت ِبه خویشتن به معنی بازگشت به خودِ خویش است. انسان یک خود ِ خویش دارد که گاهی ازاین خودِ خویش جدا می-شود و یا براساسِ شرایط زمانی و اوضاع اجتماعی – سیاسی جامعه از این خویش فاصله می گیرد بنابراین دراین جاست که می گویند طرف به خویش رجوع یا رجعت (بازگشت )کردهاست . خویشتن به معنی بردباری و شکیبایی هم هست. انسان ها سه مرحله درزندگی را تجربه می کنند: نخست: خود است که این خود به دایره ی خویش می آید و این خویش هم به خویشتن می پیوندد.سیر تکاملی شخصیت انسان حاوی این سه مقوله می شود که به عنوان سه عنصرِ مهمِ شخصیت انسان شمرده می شوند. خویشتن را می توان خوددار و بربار وصبور و صابر هم معنا کرد .یعنی کسی که بردبارو صبور باشد درواقع آن خویشِ خودش را حفظ و صیانت کردهاست .همه ی انسان ها برای حفظِ شخصیت و جایگاهِ اجتماعی خویش زندگی میکنند و برای این مهم باید خویشتن دار بود.صیانت ازخویشتن موجب صیانت ازشخصیت خویش می شود. از خود بیخود شدن با خودبیگانگی یا خود بیگانه شدن فرق می کند.از خود بی خود شدن نوعی سردرگمی و مرتبطِ با درونیات انسان است اما ازخودبیگانه یا با خودبیگانه شدن به معنی ازخود دورشدن و یا به معنی فاصله گرفتن با خود است و درواقع نپذیرفتن خود درابعاد مختلفی است .انسان بایستی به خویشتنِ خویش بازگشت کند. بازگشت درهربرهه ای از زمان برای انسان وجود دارد. شما هرچیزی را که طی کنید دراین مسیر نیاز به خویشتن داری دارید و میبایست دراین مسیر خوددار و بردبار باشید. تغییر فکری و تحولِ اجتماعی به منزله ی اغیار شدن با خود، خویش و خویشتن نیست. انسان ها همیشه به دنبالِ پیدایی خویشاند و این پیدایی نیاز به خویشتن داری دارد. مثلن وقتی از یک مسیر فکری گام در مسیرهایی دیگر با مؤلفه هایی متفاوت تر می گذاریم دراین مسیر نیزخوددار و بردباربودن بسیار اهمیّت دارد.درهرمقطعی که آغاز نمائیم خود به خود با یک خود، خویش و خویشتن آشنا می شویم . بازگشت به خویشتن به معنی ارتجاع و واپس گرایی و عقب ماندگی ذهنی و یا فرهنگی و تاریخی نیست بلکه بازگشت به خویشتن به معنی خود را بازآفرینی و باز تولیدکردن با مؤلفه ها و آیتم هایی جدیدتر است .هویت انسان به دنبالِ پی آمدی به نامِ ماهیت انسان است و ماهیت انسان با فراموشی خویشتن ِخویش به دست نمیآید. درخویش زیستن و به خویشتن نگریستن خود مهم ترین چیزی است که «خود» ما را درجهت خودهایی جدیدتر تربیت وتقویت می کند.فراموش کردنِ گذشته خویش با خویشتنِ خویش بسیار فرق می کند. خویشتنِ انسان مرتبطِ با تنِ خویش و تنِ جامعه است و این دو قابلِ فراموشی نیستند. به نظر میآید که واژگان را چون بد معنا کرده اند درواقع ما با برداشت هایی خوب تصادم نداریم ! خویشتن به معنی خود نیست بلکه به معنی خویشتن داری ازخود است و این خویشتن داری هم می تواند بُعد فردی و بُعد اجتماعی داشته باشد. جامعه ای که بازگشت به خویشتن می کندبه معنی بازگشت به تاریخ و تمدن نیست بلکه نوعی بازگشت به تفکرو دانش بکر و دست نخورده دردلِ همین تاریخ و تمدن است که ما را درجهتِ تداوم بایسته ای درآینده کمک می کند.
برگشت به تفکر ایمانوئل کانت یا رنه دکارت و یا ویلهلم نیچه و یا غیره به منزله ی واپس گرایی نیست زیرا که انسان بدون کهن الگو ها نمی تواند مدرن شود و یا برگشت به اندیشه ی فردوسی، سعدی و حافظ و یا ابوعلی سینا وسهروردی به منزله ی ارتجاع و واپسگرایی نیست ازاین رو که هراقلیمی بایستی تابعِ کهن الگوهایی باشد وگرنه با یک مفهومِ اپوخه وار مواچه میشود. بازگشت به خویشتن به معنی بازگشت به کاشت ها، داشت ها و برداشت ها و باورداشت هایی است که درحال و آینده ی ما نقشی سازنده دارند .درهرمسیری که طی طریق میکنیم این مسیر نیاز به پارفت( رفت و آمد) دارد زیرا که از همان راهی که رفته ایم باید از همان راه برگشت بخوریم. به قول معروف هر رفتی برگشتی دارد و هیچ برگشتِ بیرفتی وجود ندارد.به هرروی،هرآمدنی رفتی دارد و هررفتی آمدنی دارد ودرعلمِ پوزیتیویسم( اصالتِ اثبات) این مهم ثابت شده است ازاین رو که اغلب وجودها یک آمد و رفت داشته اند و هنوز هم این یک قاعده و اصول کلی و بایسته است.
نگاه 2:
نهاد، خود و فراخود
نهاد به معنی بذر،ضمیر،خمیر مایه ، پی و پایه و ذات است . درزبان و ادبیات فارسی نهاد بخش یا قسمتی از جمله است که درباره ی آن سخن می-گوئیم . نهاد کننده ی کاری است و یا صفت و حالتی را به آن نسبت میدهیم. درارتباطِ بازایش یا پیدایش یک واژه اطلاع درست و دقیقی در دست نیست که مثلن این واژه درچه زمانی متولد شده است و علت این تولد چه بوده است ؟ اگرچه میتوان هر واژه ای را در اقلیم علم اتیمولوژی (ریشه شناسی حقیقت یک واژه ) به بررسی برد و دراین اقلیم نیز به مُفاهمه هایی قابلِ تأمل و تعامل دست پیدا کرد اما این فرآیند نیز نمی تواند به عنوان یک پروژه ی پروسه مند درازمنه های گذشته و حال محسوب شود. بی گمان نهاد با زایش فکر و بایش اندیشه ی انسان به وجودآمد و بی تردید محصولِ زایش فکر انسان است. قبل ازاین که بشر ازتفکر و اندیشه ی خود با خبرباشد و به اصطلاح هوشمندی و هوشیاری خود را نسبتِ به توانِ فکری و تحلیلی ذهن خود کشف نماید درواقع جهان طبیعت یک جهان نامفهوم بوده است از این رو که کسی نتوانسته این طبیت را مفهوم شناسی نماید .اگرچه جهانِ طبیعت یک پدیده ی دامنه دار و پایدار است اما تا قبل از تفکر و تعقل و بینش بشر پدیداری خود را نتوانسته به عرصه ی اثبات و حضور بکشاند. جهانِ طبیعت زمانی رشد و نمو پیدا کرد که انسان توانست دربطن همین جهان :«جهانِ معنا» را کشف نماید. گفتگومندی انسان با هستی و طبیعت زمانی شکل گرفت که این انسان توانست خودش را درهمه ی ابعاد مفهومی پیدا کند.به تعبیری دیگر،این انسان بود که معنا ودیگر معنایی را دربطنِ طبیعت کشف و با آن به سازش وپردازشی معقول و منطقی دست یافت .تصور برآن است که انسان مُفکر(اندیشنده) به آن موقعیت مکانی و زبانی محل بحث دست یافت تا که بتواند فهم و درک مشترک و متفاوتی را ازخویش و از محیطِ پیرامون خویش مطرح و ارائه نماید به طوری که باتفحص و تعمق و تأمل دربافتِ نشانه های طبیعی و اجتماعی به دریافته هایی مفهومی دست یافت و این حرکت روبه جلو خود مسببی شد تا که انسان به عنوان مُفکرِجهان طبیعت شناخته شود و من بعد جهانِ معنا رابه وجود آورد. انتخاب نشانه ها توسطِ انسان براساسِ فهم و شعوری شعورمند بوده است و بدونِ تردید مفهومِ هرنشانه ای با فکر و اندیشه ِبشرکشف وپردازش شده است. دستاوردها و فکرآوردهای بشر درجهان معنا برکسی پوشیده نیست به نحوی که انسانِ مُفکر انسانی مُفهم بوده که این فهم را در دلِ مفاهمه های طبیعی و اجتماعی¬کشف و استخراج کرده است . بنابراین نهاد به معنی یک بخش ازدو بخش جمله میباشد . نهاد را گزاره تکمیل می کند و درواقع یک جمله از دو بخش نهاد و گزاره تشکیل شده است.نهاد به معنی درون،ذات،جوهر،خودِ ابتدایی، سرشت،پایه ،خمیرمایه،درون مایه،زیست مایه ، ضمیر، بذر،اصول واصل بکار میرود.یعنی هرچیزی با نهاد آغاز می-شود و به مرور زمان ممکن است این چیز تبدیلِ به برابر نهاد و هم نهاد شود. درفلسفه به نهاد تز و به برابر نهاد آنتی تز می گویند و هم نهاد را سنتز گفته اند. ظاهر ویا لباسِ کلمات دربین عموم و آحاد فرهنگ ها و آداب و عادات و رسوم و سنن اجتماعی یکی نیست اما معنا و مفهوم و درون بینی ذات شهود ( آیدتیک) همه ی کلمات را تنها یک فهم مشترک تشکیل می دهد.کلمات درفرهنگ ها و زبان ها ی متعدد حاوی تعاریفی مجزا و گسترده اند اما مفهوم کلمات از یک نهاد (سرشت ،ضمیر و جوهره) مشخص و مدون تشکیل شده است.فکر، زبان و لباسِ کلمات عوض می شود اما فهم و معنا و هویت وماهیت کلمات قابلِ تغییر نیست.
مثلن کلمه ی انسان در همه جا انسان تعریف میشود و یا کلمه ی رود و یا کوه درهرجای جهان همان رود وکوه با شکل و محتوایی مشخص است و تنها ما با تغییراتی روساختی دراین مفاهیم مواجه هستیم و همین رود یا کوه میتواند دارای ویژگی های ظاهری یا باطنی متفاوتی باشد ولی از رود یا کوه بودن این کلمات نمی توان تردیدی داشت .انسان به انگلیسی man و رود riverوکوه mountionمی شود و یاعلم scienceو جامعهsociety است و یا که آسمانskyو خورشیدsunو یا بارانrainمی شود. واژه ی انسان برای همه ی مردم جهان یکی است وانسان را می توان موجودی دوپا تعریف نمود که حاوی ظواهری مشخص است و این ظواهردرهمه ی انسان ها یکی است اما ممکن است فکریا فرهنگ و زبان و شیوه های رفتاری و روحی افراد یکی نباشد.بنابراین واژه ی نهاد به معنی خمیر مایه و زیست مایه است و این نهاد درهمه ی انسان ها وجود دارد. یعنی انسان دررشد و شکوفایی و تکاملِ خویش با همین خمیر مایه و زیست مایه آغازین ،آغاز می شود و به مرور زمان و درگذار و گذار مکان تغییر می¬کند. آن تعریفی که درزبان و ادبیات فارسی از نهاد شده است با تعاریفی که سایر علوم به مانند روانشناختی،جامعه شناسی و فلسفه از این مقوله یا دیسکورس دارند درتفاوت عمده است به طوری که درزبان و ادبیات فارسی نهاد به دو نوع تقسیم می شود: یکی فاعل است که به نهادی گفته می¬شود که کاری انجام میدهد و مثلن: پرویز رفت که پرویز نهاد است ورفت فعل میباشد و یا مسندالیه است که به نهادی اطلاق میشود که به آن صفت یا حالتی را نسبت می-هیم برای نمونه: هوا سرداست یا نیما خوشحال است که هوا مسندالیه و سرد مسند می¬باشد و یا نیما مسندالیه و خوشحال مسند است. نهاد در زبان و ادبیات صاحب خبر است یعنی با خود خبری را میآورد. مثلن: علی میله را برید که علی چه چیزی را برید؟ میله،یا هوا گرم است که جمله خبرازگرمای هوا را تصویر می کند.نهاد به عنوان پایه و بنیاد هرچیزی محسوب می شود و کننده کاراست و همیشه آغازگر سرشت و جوهرهی هر موجودی را میتوان نهاد نامید .دیگر مقوله خود است .خود را میتوان معرِف تعریف فرد نامید. یعنی خودکسی است که تعریف فرد را معرفی میکند. اغلب انسان ها یک خود دارند .خود در انحاء و اشکال مختلفی درانسان خودش را نمایان می کند .به مانند:خود برتر یا خودرأی یا خودِ واقعی یا خودِکاذب و یا خود محور و غیره.خود شامل صفاتی است که دردرونِ فرد این صفات به مرور زمان به وجود می آیند به مانند: وجدانِ خود، فکرِ خود،علمِ خود، اندیشه ی خود،امید به خود، انتخاب خود،اختیارخود،تصمیمِ خود،جبرِخود و غیره. هر انسانیکه از موجودیت خودش آگاه باشد آن انسان «خود» دارد. خودیت انسان زمانی نطفه میبنددکه این انسان به یکسری ویژگی ها و صفات وخصیصه های اساسی دست یابد به شرطی که این صفات و خصیصه ها او را از سایرین متمایز کند. شخصیت انسان ازسه نوع خود بهره مند میشود : نخست :خود اگاه است .دوم: دیگرآگاه و سوم ناخودآگاه می باشد. خودانسان وجودتکامل یافته ای ندارد بلکه ازمبحثی به نام «نهاد»یا زیست مایه وخمیر مایه تشکیل می¬شود.همه ی ویژگیهای درونی انسان ازمنبع و مخزنی به نام نهاد استخراج میشوند.خود فرزند نهاد است و نهاد سرشت و جوهرهای است که ریشه درطبیعت و وجودِ طبیعت انسان دارد.این نهاد ممکن است تابع زمان و مکان و یا تابع یک اعتقاد ِفراتر باشدکه تئیسم ها (خداباوران) ایننهاد را برگرفته ازنهادِ اصلی(خدا) می¬دانند.خود به فردیت انسانکمک می کند و با گذرزمان آگاهی انسان را شکل و منسجم میسازد . فردیت انسان را خودِانسان شکلمیدهد وهمین فردیت تبدیل به جامعیّت و کلیّتی ازجامعه می شود. انسان ازخود به خودباوری می رسد .خودرا پیدا کردن یک بحث است و باورِ به این خود نیز بحث دیگری است .خیلی ازافراد خود را پیدا میکنند اما خودباور نمی¬شوند. باورِ به خود و خویش با کمک خویش به دست می آید و البته بخش عمده ای ازاین خویش هم ریشه درجامعه وطبیعت دارد. انسان با کمک هوش واستعداد و ذکاوت خویش به دنبالِ خودِخویش است .نهادِ انسان به او کمک میکند تا به مرور زمان بتواند خودِ خویش را کسب و دریافت کند. خودِ انسان دربطنِ طبیعت و جامعه کشف و دُرفش میشود .خودپیدایی به معنی پیدا کردن خویش است و این پیدایی خود را بایستی درلابه لای طبیعت و زیرلایه های اجتماع پیدا کرد.نهادِ انسان فاقد «خود» است و با کمک طبیعت وجامعه میباشد که این «خود» خودش را به تصویر می کشد.هرانسانی یک فلسفه ی خود دارد که این فلسفه با فلسفیدنِ درطبیعت وجامعه به دست میآید. خود یکی از عناصر گم شدهی انسان محسوب میشود که بایستی این خود را با کمک عقل و تفکردربطنِ جامعه و طبیعت پیدا کرد. پیدایی خودِخویش ازدرونِ خود آغاز می شود.
دنیایی دردرون انسان است که خودِ واقعی او درهمانجا قراردارد اما به سهولت نمی توان این خودرا پیدا کرد بلکه نیاز به تلاش وکوشش فراوان را میطلبد. انسان یک خودِ درون دارد و یک خودِ بیرون که با کمکِ خودِ درون به خودِ بیرون اش دست می یابد.منِ فردی انسان میتواند کمکی باشد تا که «خود» خودش را پیدا کند. خود همان وجودِ موجودی انسان است که موجودیّت خودش را به جهان معنا نشان می دهد. انسان خودآگاه کسی است که خودش را پیدا کرده است و یا با دنیای آگاه خودش آشنا و عجین شده است .خود آگاه کسی است که از خودش آگاهی و شناخت کامل دارد .آگاهی ازخودِ خویش به معنی خودآگاهی است .همه ی انسان ها به دنبالِ کشفِ «خود» هستند و وقتی که خودش را گُم کرده باشد ناخودآگاه است .ناخودآگاه یعنیکسیکه از خودش آگاهی ندارد و درمقابلِ خودآگاهی انسان یک ناخودآگاهی وجود دارد که همیشه با خودآگاهی وی مبارزه و درجنگ و جدال است . همیشه جنگ های درونی بشرفی مابین خودآگاهی و ناخودآگاهی رخ داده است .برای این که خود را بشناسیم بایستی آگاهی ازخود را کشف نمائیم و آگاهی از خود منجرِ به حذفِ و محوِ ناخودآگاهی می شود. دیگررویکرد فراخود است فراخود به معنی ازخود به درآمدن است .در فراخود مبحثی به نام عبورازخود وجود دارد. عبوردراینجا به معنی فهمیدن است .فراخود با فهمیدن خود به دست میآید .فهم و درک ازخود به فراخود تبدیل و ختم میشود. فراخود می تواند فراخودی مثبت و کارآمد باشدیا فراخودی منفی و ناکارآمد.خیلی ازافراد ازخود جدا می شوند وخودِ دیگری را درخود پرورش میدهند و یا خودِ دیگری درآن ها حلول میکند و اوست که اختیارِ تام و تمامِ مسائل را به دست میگیرد .انسان مختارکسی است که صاحبِ اختیار است و بانی این اختیار«خودِ» اوست و انسان غیرِخودکسی است که ازخود صلاحیّتی ندارد و دراین جاست که فراخود منفی انسان شکل میگیرد. فراخود به معنی به فراتر ازخود( فردیّت) خود فکرکردن و اندیشیدن است .انسان وقتی ازخلق و خوی وبُعدِ حیوانی خودقدم درمراحلِ آدمیّت و من بعد به مرحله ی انسانیّت میرسد درواقع این«خود» اوست که این قدم ها را تجربه می کند.فراخود از این منظرمیتواند همان صیرورت( شدن) باشد که این شدن خود را دراشکالِ متعددی درجامعه به نمایش میگذارد. انسانِ با فراخودِ به مؤلفه هایی دیگر با کارکردهایی متعدتردست مییابد.خودِ انسان می¬تواند به دو بخش خودِ جسمی – فیزیکی و خودِ فکری – اندیشه ای تقسیم شود. درخودِ جسمی – فیزیکی فرد ادوارِ متعددی را به مانند : نوزادی- کودکی- نوجوانی- جوانی- میانسالی – پیری و کهن سالی را تجربه میکند . این خود تمامِ این مراحل را یا بخشی از این ادوار سنی و ظاهری را لمس و تجربه میکند اما درادوارِ فکری- اندیشه ای این چنین نیست زیرا که مُفکر(اندیشنده)تنها ادواری از این مراحل و مرتبت ها را طی میکند .مثلن:یک نویسنده یا شاعر در زِهدانِ مادر و یا دردوران طفولیت و نوزادی و یا کودکی و حتا نوجوانی نوشتن و شعر را نمی آموزد بلکه به مرور زمان و درسنِ پختگی و دربطنِ جامعه است که به این فنونِ هنری دست می یابد. زیست و زیست مندی دراجتماع خود عاملی است که خودِ فکری – اندیشه ای فرد را تقویت می کند. نهادِ کوچک خانواده خود ازعواملی است که منجرِ به گامِ درفراخود می شود و آموزش و پرورش جامعه خودِ فرد را به فراخود تبدیل می کند. فراخود نوعی زیست مندی با طبیعت وجامعه است که از نهادِ کوچک خانواده تا مدرسه و دانشگاه و جامعه ادامه و تداوم و بقا پیدا می کند. فراخود نوعی تبدیل فکری است که با جایگزینی صورت می گیرد.خودِ انسان وقتی به یک خود پیدایی مجزا می رسد درواقع به نوعی فرا خود دست یافته است . خودِ انسان یک کهن الگو است که فراخود انسان ازاو تبعیّت می کند تا که خودِ واقعی اش را درجامعه دریابد. فراخودی انسان نوعی چراغ راهنماست که انسان را درجاده ی ظلمات کمک میکند .کنترل و هدایت همه ی رفتارهای انسان را فراخود بر عهده دارد. نهاد ،خود و فراخود ِ انسان یک مثلثِ متساوی الاضلاع نیستند بلکه در یک مسیر درجهتِ نیل به جامعه هدفِ شخصیّت خویش تلاش می کنند.ازحیثِ روان شناختی مراحلِ تکاملی شخصیّت انسان دربافت و قالبِ این سه مؤلفه شکل می گیرند اما ازلحاظ فلسفی و جامعه شناختی پارامترها میتواند متفاوت باشد. بنابراین می توان نهاد فرد را همان رفتارهای ابتدایی و کودکی آن دانست .نهاد انسان یک منبع غریزی است و اغلبِ بازتاب ها و انگیزش ها و امیال و مخصوصا" امیالِ جنسی و پرخاشگرایانه را شامل می شود. خودِ انسان یک بخش منظم و منسجم و منطقی توأمِ با ساختار روانی قابلِ توجهی است که می تواند رفتار و کردار انسان ها را کنترل و راهنمایی کند.
نگاه 3: از زیگموند فروید
زیگموند فروید به آلمانی(sigmundfreud)که نام اصلی آن دربدوِ تولد زیگیسموند شلومو فروید است زاده ی 6مه 1856 و درگذشته به سپتامبر 1939 میباشد .وی را از برجسته ترین عصب شناسان اتریشی و یکی از بنیانگذاران دانش روانکاوی به عنوان روشی درمانی درعلم روان شناسی میدانند. پژوهش فروید زمانی نطفه بست که ایشان درسالِ 1881 دردانشگاه وین پذیرفته شد و درهمانجا بود که توانست کارِخود را در زمینه های اختلالات مغزی و گفتاردرمانی و شناخت بیماری نادرآروشا کالبد شناسی اعصاب میکروسکوپی دربیمارستان عمومی وین آغاز نماید. فروید از نوابغی بود که توانست درسالِ 1885 در رشته ی نوروپاتولوژی(آسیب شناسی عصبی) به عنوان استاد دانشگاه پذیرفته شود. ازمهم ترین رویکردهای فروید درعلم روان شناسی میتوان به فلسفه ی جنسی وگسترش مفعومی این مقوله اشاره نمود که اغلبِ مباحث ِ فروید درحوزه ی جنسی با نگاهی فلسفی- تحلیلی است .غورشدن دربافت های متعدد جامعه که به شیوههای مختلف با مسائلِ جنسی عجین و سر وکار دارند وگرایش به سمت طرح و ایده های قابلِ توجه درحوزه ی مقوله ی جنسی از عمده کارهای فروید به شمار می رود .فروید از عمده افرادی است که روش روان شناسی تحلیلی یا پویا را دربافتِ زمانی مجزایی درجامعه ترویج و ارائه نمود.تعریف فروید از تمایلات جنسی یا به اصطلاح امیال جنسی که این تمایلات شامل شاخصه ها و شاکله های زمان نوزادی هم می باشد بدین ترتیب و روال بود که این مهم به او اجازه داد که عقده ی اُدیپ و احساسات جنسی بچه نسبت به والدین جنس مخالف خود را به عنوان اصل مرکزی نظریه روانکاوی درآورد. فروید این کار را با آزمایش برروی بیمارانش محقق ساخت و دراین زمینه توانست با کمکِ از بیمارانش به کاربست ها و مدل هایی مجزا برای تجزیه و تحلیلل این مدل ها دست پیدا کند.فروید دراین زمینه به این نتیجه رسید که ناخودآگاه انسان یک مرکز برای ایجاد اختلال درخودآگاه است و به همین سبب بود که برای گسترش و رونق این نظریه تلاش خود را به کارگرفت تا که بتواند به رهیافت هایی درخورتوجه وفراخورِتأمل مبنی برنیل به جامعه هدف خویش دست یابد .فروید واژه ای به نام : «لیبیدو» را به علم روانکاوی خود افزود.لیبیدو به معنی انگیزه و گرایش تام و تمام به سمت فعالیت های جنسی است و یاتمایل فرد به فعالیت جنسی ومطالبات جنسی را لیبیدو می-گویند. درنظریه ی روانکاوی لیبیدو همان انگیزه روانی یا میل جنسی است که با غریزه ی جنسی هم ،مرتبط میشود.لیبیدو تحت تأثیر وتأثر اجتماع است و عوامل و عناصر ِ بیولوژیکی، روان شناختی از نظرزیست شناختی و هورمون های جنسی درشکل گیری آن مؤثرند. فروید منبع لیبیدو را «اروس» یعنی مجموع غرایز زندگی می داند. لیبیدو را نیرویی انرژیک می داند که با مرگ می جنگد و درتلاش است تا که انسان را درهرزمینه ای به پیروزی برساند. فروید لیبیدو را زیست مایه ای قلمداد میکند که بیش از هر چیزمعنای جنسی دارد.اگرچه فروید لیبیدو را با شهوت یکی میداند اما این فرآیند فکری ازجانب فروید نمی تواند صحیح و منتج و کارآمد باشد زیرا که همه چیز انسان برپایه ی سکسوالیته وشهوت رانی پایه ریزی نشده است.شهوت یکی ازغرایز کاربردی درارگانیک بشر قلمداد می شود که در درون بشر به صورت یک نهاد نهادینه شده است و یک میلِ ذاتی – جنسی است که بایستی براساسِ مبانی فرهنگی و علایق فکری- رفتاری و سلایق روحی – روانی و اجتماعی جوامع مورد توجه و بهره برداری قرارگیرد.این که فروید به جای واژه ی عرفانی و شاعرانه ی عشق واژه ی مثلن تکنیکال تر وحرفه ای تر سکسوالیته را انتخاب می کند درحقیقت این نوع نگاه قابل تفحص و پژوهش درجهت نیل به یک جامعه هدف مشخص نیست.میل جنسی با عشق یکی نیست و اگرچه دراصالتِ لذت میتوان به یک رابطه ی عاطفی و تیپیکال و تریلر(هیجان آور) دست یافت اما مؤلفه های این دو با هم درتفاوت عمده است.عشق یک نیروی درونی و آیدتیک است که براساسِ چشم سر(عقل) شکل نمی گیرد بلکه با چشم دل ایجاد میشود و هوای نفسانی وشهوت با عشق متفاوت است.عشق شهوانی وجود ندارد بلکه عاشق شدن براساسِ احساسات عاطفی و هیجانی و روحیات و رفتارهای معنوی و اجتماعی – اخلاقی شکل می-گیرد.جهان بینی فروید نوعی جهان بینی مطلق است که این مهم را دراغلبِ رویکردهای سایرفلاسفه و دانشمندان نیز میتوان دریافتکرد. به عنوان مثال:شوپنهاور به مقوله ی اراده اعتقاد دارد و همه چیز را در اراده خلاصه میکند و البته آن اراده ای که خودشان کاشف آن هست و یا جلوترکه میآئیم شاهد نگاهی متفاوت تر ازویلهلم نیچه هستیم که همه چیز را در مقوله ی ارادهی معطوف به قدرت خلاصه میکند.در جهان امروز مبحث مطلق گرایی قابلِ تأمل نیست بکله دورهی نسبیت و نسبیگرایی و مسئله ی هم نشینی مفاهیم مدنظر است .
شاید بتوان چنین تصورنمود که درجهانِ امروز به جای دیکتاتوری مفاهیم مبحثی به نام دمکراسی مفاهیم لحاظ شده است .دنیای امروز دنیای بایستگی هاست نه شایستگی ها. دنیای علایقِ فکری است نه سلایق رفتاری و ذهنی و هرچیزی به جای خود قابل بررسی و سازش و پردازش است . با این تعابیر و تفاسیر که از پارادایم فکری زیگموند فروید به دایره فهم آمد میتوان چنین برداشت نمود که فروید برای انسان سه عنصر را به نام نهاد( اید) ،خود( ایگو) و فراخود( سوپر ایگو) مدنظر و منطر دارد که معتقد است این سه عنصر درتعامل و گفتگو با یکدیگر،رفتارهای پیچیده ی انسانی را به وجود میآورند.پس بنابر نظریه ی فروددرمییابیم که ساختمان شخصیّتی انسان از سه مواد و مصالح از قبیل : نهاد،خود و فراخود تشکیل میشود. قبل از این که به دایره ی فکر و اندیشه ی فروید درباره ی این مفاهیم بپردازیم لازم است که این مهم را تشریح کنم که این گفتاردرسه نگاه به دایره ی وارسی و بررسی برده شده که نگاه اول و دوم ازآنِ نگارنده ی این گفتار است که بدان در موارد فوق الذکر پرداختیم و دراین قول سعی ما برآن بوده تا که نگاهای متفاوتی را درزمینه ی این سه رویکرد ارائه دهیم تا که گفتار با متنوع بودن زبان و مطلوبیت فکر نیز همراه باشد .به هر روی، «نهاد» از نگاه فروید چنین تعریف شده است که تنها مؤلفه و کاربست ِشخصیّت محسوب می شود که از بدو زایش تا پیدایش انسان حضور دارد و«خود» آن مؤلفه ازشخصیّت است که مسئول برخورد با واقعیّت است و«فراخود» به آن جنبه ازشخصیّت می گویند که دربردارنده ی کلیه ی آرمان ها و استانداردهای اخلاقی و درونی است که ما این مؤلفه ها را ازپدر و مادر و جامعه کسب میکنیم . بنابراین آنچه که مدنظر فروید درزمینه ی شخصیّت انسان لحاظ میشود نوع سیرتکاملی – تقابلی است که براساسِ گذر زمان منجرِ به تولید شخصیت انسان توأم با آگاهی می شود.نهاد،خود و فراخود دریک مسیر درجهت نیلِ به جامعه هدف خویش که شخصیت انسان است درتکاپو وجنب و جوش و خروشند اما دراین مسیر این سیر تکاملی با تقابل هایی هم مواجه است به طوری که می توان نهاد را ذات یا سرشت انسان برشمرد که خودِ انسان درمقابل آن به عنوان یک آنتی تز قد علم میکند و جالب اینجاست که دراین تعامل و گفت گوها که فی مابین نهاد،خود و فراخود شکل می-گیرد درواقع گفتمانی به نام سنتز شکل نمیگیرد بلکه درمجموع ما شاهد حضور و ظهور آنتی تزهایی و درون آنتی تزهایی هستیم که بیشتر فی مابین نهاد و فراخود اتفاق می افتد و تقریبن «خود» به عنوان یک مصلح و میانجی گر دربین این دو محسوب میشود.نهاد( اید) جنبهی نهاد یا آن ( پارسی) یا اید(لاتین) یا اِس( آلمانی) و یا ایت (انگلیسی) از شخصیت کاملن ناخود آگاه است و شامل رفتارها و غرایز ابتدایی میشود واین رفتارهای ابتدایی می تواند شامل بازتاب ها ، هیجانات، بازخوردها، باورها و پنداشت های بدوی ، انگیزه ش ها و انگیزه ها و امیال و به خصوص امیال جنسی و رفتارهای پرخاشگرایانه و دو قطبی و چند قطبی باشد.فروید نهاد را مخزن لیبیدو میداند که منبع اصلی و بنیادی نیروی غریزه ای به شمار می رود به طوری که به مطالبات واقع گرایانه نیز پاسخی نمیدهد. نهاد ( اید) براساسِ اصلِ لذت عمل میکند به شیوه ای که از آن به عنوانِ یک نیرویی روانی یاد کردهاند که منجر به میل به ارضای سریع نیازها و تمامِ انگیزش هایش میشود .کلمه میل به معنی تمایل است وتمایل جنسی به معنی گرایش و حرکت دل خواهانه به سمت یک نشانه یا بیس زیبا و شکیلی که شما را به طور نابه هنگام به سمت خودش میکشاند. مسئله ی جنسی یک میل ِدرونی و ذاتی است که با عواملِ مطلوب و خواسته ی خارجی تحریک میشود.میل جنسی درافراد متفاوت است و شدت و ضعف آن بستگی به ارگانیسم بدن و نوع سیستم ذهنی و فکری افراد و درجوانبی ژنتیک افراد دارد و فرهنگ مطالعه و نوع بافت فکری فرد و ساختِ اجتماعی و روحی و روانی افراد نیز درمیل جنسی نقش و اهمیت به سزایی دارد. نهاد به مراتب از هرکاری که سببِ رنج و درد شود و لذت آور و حالتِ سرخوشی نداشته باشد اجتناب میکند و هنگامی که تنش غریزه ای دراو بالا می رود به طور نابه هنگام تحریک میشود. فروید نهاد( اید) را کاملن ناهوشیار می¬داند یعنی تصورش براین مهم است که نهاد دارای شاخصه هایی هوشیار و هوشمند نیست و نسبتِ به کاری که میکند آگاهی و فراست لازم را ندارد.نهاد یک نشانه یا وجودِروشن و قابلِ مشاهده نیست که ما بتوانیم از طریق حواس پنجگانه این نشانه را دریابیم و از جانبی دیگر نیز قابلِ تغییر و تحول و تطور هم نیست به طوری که میتوان گفت بخشی از شخصیّت انسان محسوب می شود که لایتغیر است و با خود( ایگو) کاملن درتضاد است.نهاد تحت سلطه و استیلای اصلِ لذت است و به مانندخود (ایگو)هوشیار نیست بلکه به طور ناهوشیار عمل می کند.
خود یا من ( پارسی) یا ایگو ( لاتین) یا ایش ( آلمانی) یا آی ( انگلیسی ) به آن بخش سازمان یافته و منطقی و معقول ِساختار روانی و میانجی بین نهاد و فراخود و دنیای خارجی گفته می شود. تبعیّت از قوانین فرآیند ثانوی فکر، برطبقِ اصل واقعیّت هدایت میشود.کارایگو درجهت ارضای غرایز اید به صورت واقع گرایانه است.به گونه ای که دردراز مدت بتواند باعث سود و نه ضرر و زیان و خسران ( اید) شود. فروید اذعان میدارد که همچنان که ایگو سعی می کند بین اید و واقعیّت خارجی میانجی باشد ، اغلب خواسته های ناخودآگاه اید را زیر توجیهات عقلانی پیش آگاه خود میپوشاند که تعارض های اید را با واقعیّت بپوشاند و واقعیّت را درنظر بگیرد حتا وقتی اید سرسخت و غیر قابلِ انعطاف است . اصل واقعیّت که ایگو براساسِ آن عمل می کند یک مکانیسم تنظیمی است که باعث میشود فرد ارضای فوری خواسته هایش را به تعویق بیندازد و بتواند به طور بهنجار درجامعه زیست مندی خود را تداوم ببخشد. درکل میتوان چنین برداشت نمود که ایگو ساختاری از ساز و کار شخصیّت محسوب میشود که شامل عملکردهای دفاعی،دریافتی ، ادراکی و اجرایی است .درایگو خودآگاهی وجود دارد اما تمامِ فعالیت های ایگو هم نمیتوانند خودآگاه باشند یعنی ایگو درمراحلی هنوز به خودآگاهی کامل دست نیافته است .ایگو یک نیروی محرک است که بافتار و ساختارشخصیّت انسان را تنظیم و منسجم میکند. به طوری که خودِ فروید ازلفظ ایگو درابتدا برای اینکه احساس خودیت را نشان دهد مُستفاد گردید اما من بعد آن را تغییر حالت داد تا که بتواند از این خودیت به معانی طیفی از فعالیت های روانی انسان از قبیل قضاوت،تحمل کردن، کارکرد عقلانی و حافظه دست یابد.کارایگو انسجام دادن به افکارماست تا که بتوانیم به آن چیزی که واقعیّت دارد برسیم. ایگو کارش تمیز، تشخیص و تحلیل واقعیّات فردی است. درک ما ازجهان پیرامون از جانب ایگو شکل میگیرد .فرق اید با ایگو درآن است که ایگو با این که بخشی از اید است اما مستقیمن تحتِ تأثیر جهان خارج قرارگرفته است . ازجانبی دیگر، ایگو می تواند نمایندهی بخشی از روان باشد که آن را می توان حس مشترک عقل سلیم و خرد ناب نامید و این تعریف از ایگو میتواند برخلاف تعریفی باشد که از اید می شود زیرا که اید محل احساسات اولیه است .حالت ایگو نسبتِ به اید به مانند حالتِ راکب و مرکوب است که همیشه باید مراقب و مواظب قدرت بیشتر مرکب خود باشد و آن را رام نگه دارد.بنابراین این تشبیه از آن جهت حائزِ اهمیت وکارکرد است که ایگو افسار اید را درمیدان اختیار و انتخاب در دست دارد و به او فرمان میدهد که چه راه و یا چاهی را انتخاب کند.گزینش ، انتخاب و نتیجه درمیادین عمل با ایگو میباشد و اید تحت فرمان و آراء و افکار آن درمسیر و میدان حرکت می کند.
فراخود یا اَبَر- مَن ( پارسی) یا سوپر – ایگو (لاتین) واوبِر یا ایش( آلمانی) و یا اووِر- آی (انگلیسی) می-تواند شامل دو بخش باشد که یکی وجدان است و دو دیگر را فروید :«خودِ آرمانی» نامیده است . فراخود( ابرمن) را محصولِ عقده ی اُدیپ دانسته اند و از طریق همانند سازی با والدین به وجود می آید.کنش«وجدان» به دو صورت است : یکی پاداش دادن دربرابر رفتارهای اخلاقی و دوم: ایجادِ احساس گناه دربرابر انجام اعمالِ غیراخلاقی.سوپر ایگو را مسئول درونی کردن قواعد فرهنگی دانسته اند و به طورِ معمول توسطِ اعمال تأثیر والدین صورت می گیرد. فروید ایده ی سوپر ایگو را از ترکیب مفاهیم پیشین ایگو- ایده آل و یک انرژی روانی مخصوص که بررسی میکند که ایگو – ایده آن به ارضای خودشیفته گانه برسدکه ما به آن وجدان میگوئیم. وجدان یک نیروی درونی – روانی است که میتواند درمقابل هرکنش و واکنشی مفهومی ایستادگی و قدرت تشخیص و تحلیل و حتا تمیزآن نیز بسیار بالاست .وجدان درمقابل هر کنشی واکنشی را از خود به تصویر میکشد و به همین سهولت درمقابل هرعملی تسلیم نمی¬شود. وجدان انسان به دوبخش تقسیم می شود وجدان فعال( بیدار) و وجدان غیر فعال (خواب). وجدان بیدار همیشه انسان را درمسیر زندگی و تعاملات کمک کرده است .وجدان بیدار به مانند خورشیدی است که همیشه درآسمان حضور دارد و به آسمان نور می¬دهد و زمین را هم نور و نورانیّت میبخشد و وجدان غیر فعال انسان به مانند مردابی می ماند که دریک شبِ تاریک زیست میکند و قدرت حرکت و فعالیت را از آن گرفته اند.وجدان غیر فعال( خواب) انسان زمانی به وجود می آید که نهادِ انسان آلوده میشود و درآنجاست که انسان نیاز به احیا و ترویج وجدان بیدارخود را احساس می کند. فروید جانشینی سوپر ایگو را چنین توصیف می کند که یک مورد از همانند سازی با الگو والد صورت میپذیرد.بدین سان که هنگامی که رشد ادامه می یابد سوپرایگو تأثیر آنهایی که پا درجای والدین گذاشتندمانند (معلمین و افرادی که الگوی دیگران قرار می گیرند را نیز در خود میپذیرد.» ) سوای ازنظریه ی فروید می توان آلترناتیو یا جایگزینی را به دو صورت دیگر هم مشاهده نمود: یکی خودسازی است و آن دیگر همانند سازی است .درخود سازی فرد سعی میکند کسی را به عنوان جایگزین خود انتخاب کندکه به خودش از لحاظ صفات رفتاری و کرداری و اندیشه نزدیک باشد و درهمانندسازی به دنبالِ افرادی است که این افراد ازحیثِ رفتار و کردار و اندیشه به خویشاوندان نزدیک باشند و یا که رفتاری همانند نزدیکان خویش داشته باشند به مانند والدین یا سایرافراد که رفتاری شبیه به نزدیکان دارند.بنابراین برای ساختنِ ساختار شخصیّتی خود همیشه مبحث جانشینی و هم نشینی وجود دارد زیرا که انسان خارج ازجهان معنا نیست و با معانی این جهان عجین و مرتبط است.درنگاه فروید یک کودک سوپر ایگوی خود را درحقیقت ازالگوی والدین خود اقتباس نمیکند بلکه ازالگوی سوپرایگوی والدین اقتباس میکند!؟ این جمله هم با علامت سئوال مواجه می شود و هم با علامت تعجب از این رو که کودک ازخیلی الگوها اقتباس می کند تا به تکامل ذهنی و نبوغ و بلوغ فرهنگی دست یابد و یکی از این الگوها نیز میتواند والدینِ خود یا الگوی والدین خود باشد و این مهم یک امر ضروری و تبارشناسانه است.الگوی والدین که پدر و مادرمی شود می تواند یک الگوی طبیعی باشد یا اسطوره ای و یا تاریخی و یا می تواند یک الگوی ذهنی باشد و تجربه نشان داده است که کودکان به رفتارها و کردارهای والدین توجه و حساسیّت دارند و هر رفتاری را که انجام بدهند کودک نیز آن رفتار را در اخودآگاه خود بایگانی می کند. مسئله ی دیگر اقتباس چه از الگوی والدین باشد و چه ازالگوی سوپر ایگوی والدین صورت پذیرد به عنوان یک الگو محسوب میشود و دراین جا نوع الگو و ارزش های و قابلیت های آن مهم است نه ازچه کسی به کودک منتقل میشود .کودک مسئله ی جنسی را به طور نابه هنگام و غیر معقول و فاقد ازمیل جنسی از الگوهای خانوادگی و یا بیرون از خانواده به ذهن خود میسپارد و این الگوها را من بعد مرور و بررسی میکند بنابراین کهن الگوی کودک در رشد و بالندگی شخصیبت آیندهی آن بسیار مهم و مؤثر است. ازاین منظر رشد شخصیّتی کودک ازبذر( نهاد) به نهال( خود) و درخت(فراخود) تبدیل میشود.یک ارتباط تنگاتنگ بین این سه عنصر ازشخصیّت وجود دارد و البته تفاوت هایی هم میتواند وجود داشته باشد . خود مسئله ی جنسی نیز درافراد نیز دارای همین شاکله هاست به طور که میتوان چنین برداشت نمود:«نهاد برای خود و خود برای فراخود و فراخود برای خود و خود برای نهاد) یعنی یک چرخش معلوم و مترتب و چرخش معکوس را به خوبی میتوان دراین سیر تکاملی احساس نمود.نهاد همان ضمیرانسان است که بستگی دارد چه بذر و نهالی را دراین ضمیر بکاریم تا که منتظردرختی تنومند و ثمربخش باشیم.
کسی که گندم میکارد جو درو نمی کند و یا کسی که غم را درزمین زندگی بکارد شادی را برداشت نمی کند. الگوها تعیین کننده رفتارو کردار و اندیشه ی ما هستند به طوری که سه پارامتر مهم به نامِ: کاشت،داشت و برداشت بسیار مهم است. کاشت برای داشت است و داشت هم برای براشت می باشد بنابراین شخصیت انسان درهربُعدی بستگی به چگونه کاشت ها و چه داشت ها و چگونه برداشت ها دارد.سوپرایگو را می توان کمال گرا برشمرد ازاین رو که بخشی ازساختار شخصیّتی را شکل میدهد که بیشتر ولی نه تماما"ناخودآگاه است که شامل ایگو ایده آل های فرد،هدف ها ی معنوی و قسمتی ازروان که به آن وجدان گفته میشود که تمایلات.فانتزی ها، احساسات و اعمال فرد را نقل و نقد می کند و جلوی آن ها را میگیرد.سوپر ایگو را نوعی از وجدان برشمرده اند که اعمالی که ازنظرش خلاف هستند را با احساسِ گناه مؤاخذه می کند. مثلن اگرشخص رابطه ای خارج از ازدواجش با کسی داشته باشد را مورد مؤاخذه قرار می دهد. همچنان که گفته شد سوپرایگو درتضاد ِ با ایدکار می کند. او درتلاش است تا که خودش را با هنجارهای اجتماعی تطبیق دهد درحالی که کار اید تنها ارضای آنی است . احساس درست و غلط و وجدان ما را سوپرایگو کنترل و هدایت میکند و برجامعه پذیری رفتار ما دراجتماع تأثیرمستقیم دارد.