به قلم :عابدین پاپی(آرام)
الف) خودِ وجودی و خودِمعنایی کلمه یا واژه
اتیمولوژی (etymology)به معنی ریشه شناسی یا ریشه یابی حقیقت یک واژه یا واژِگان است . وقتی صحبت ازریشه شناسی حقیقت واژه یا کلمه می شود درواقع خیلی تفاوت با ریشه شناسی واژه دارد زیرا که ریشه یابی کلمه یا واژه با ریشه شناسی حقیقت آن متفاوت است .یک واژه دونوع حقیقت دارد. یکی حقیقت وجودی واژه است و دو دیگر حقیقت اجتماعی واژه می باشد. شما وقتی حقیقت اجتماعی واژه را دربطنِ اجتماع و طبیعت بررسی می کنید درواقع آن واژه را ریشه شناسی کرده اید و به تبار و نسل آن نیز دست یافته اید اما ریشه شناسی حقیقت وجودی واژه یا کلمه یک امر شهودی و عرفانی است زیرا که شما با درون بینی و نهان بینی و آن سرشت و جوهره ی معنایی کلمه سروکار دارید و تقریبا درارتباطِ با شناخت ازواژه نیازِ به یک فراشناخت دارید. زبان شناس به دنبالِ کشف حقایقی است که دربطنِ یک واژه وجوددارد. یک کلمه وجود دارد پس نیازِ به کشف موجودیّتی دارد که درکُنه خودش بایگانی شده و این کارِ ُفکر( اندیشنده) میباشد که چنین موجودیّتی را به دایره ی وجود بیاورد. کلمات سه نوع زیست مندی رادرنظامِ هستی و منظومه ی اجتماعی تجربه می کنند. نخست تولد دوم: حیات و سوم مرگ. هر واژه ای تولد،حیات و مرگی دارد اما این به منزله ی پایان واژه ها نیست. زندگی کلمات به مانند زندگی انسان هاست که یکی می آید و آن دیگری می رود و این قاعده جایگزینی همیشه در دنیای کلمات وجود داشته و خواهد داشت. ریشه شناسی کلمه یا واژه به معنی شناخت ازنسل وتبارِکلمه و نوعِ کارکرد و نقش آن درنظامِ طبیعی و اجتماعی است. کشفِ درریشه و درک درقواعد پیشینی کلمه مهم ترین کاری است که زبان شناس بایستی به انجام و سرانجام برساند. هر واژه ای دنیایی است آکنده ازمفاهیم و مصادیق که وظیفه ی مُفکر(اندیشنده) کشفِ این مفاهیم و مصادیق وپردازش به این مفاهیم درزوایایی گونه به گون است .علم اتیمولوژی را چنین تعریف کرده اند:« علم مطالعه ی تاریخی واژه ها وبررسی تحول شکل واژه است .مسائلی مانند اینکه چه موقع وارد زبانی شده اند، از چه منبعی وارد شده اند و این که درطولِ زمان چه تغییری در ساختار و معنای آن ها ایجاد شده، در این حیطه بررسی می شود و البته در زبان فارسی به آن واژه پژوهی وعلم اشتقاق میگویند. پژوهش درکلمات به معنی غورشدن دردنیای کلمات در جهتِ نیل به دریافته هایی جدید و کارآمداست که تا کنون کشف نشدهاند. واژه یابی می تواند درسه شکل صورت پذیرد: نخست: یافتن و پیدا کردنِ خودِ واژِگان است دوم:تمیز،تشخیص و تحلیلِ مفهوم واژِگان دردلِ صورت واژِگان می باشد و سوم: نوآوری در واژِگان و یا خلق واژه است به طوری که اندیشنده علاوه برکشفِ معانی جدید دردلِ واژِگان ممکن است که واژه سازی و واژه آفرینی هم داشته باشد. بازآفرینی و بازنمایی واژِگان و حتا بازبینی واژِگان سه عنصرمهم در رشد و توسعه و البته پالندگی و بالندگی واژِگان به شمار می رود. زبان یک دیسکورس یا گفتاروگفتمان است که مواد و مصالح آن را کلمات شکل می دهند و این کلمات درهرزمان و مکانی دچارِ تغییروپوست اندازی می شوند بدین خاطر که با تغییرانقلاب فکری یا انقلاب فرهنگی زبان نیز تغییر می کند و تقریبن می توان گفت زبان زاده ی انقلاب هاست و این انقلاب ها هستند که واژه سازند. کلمات یک ساختار و یک معنا و محتوا دارند که به مرورِ زمان ممکن است این ساختار و معنا تغییرکند و چون زبان قراردادی است بنابراین واژِگان هم قراردادی اند و براساسِ شرایطِ اجتماعی و رخدادهای تاریخی و اوضاع سیاسی و تحولات بافتاری و ساختاری جامعه و طبیعت هرزمانی درتغییر و تطورند و چه بسا یک یا چند کلمه دریک مقطع زمانی – تاریخی وجود دارند اما درازمنه های دیگرزمان وجود ندارند. کلمات حالتی باهوش، خاموش و فراموش دارند که این حالات و شمایل را زمان و مکان شکل می دهند و چه بسیار کلماتی که درسیر زمان و دیرِمکان ها وجودداشته اند و دارند و زیست مندی خود را در هربُعدِزمانی حفظ و صیانت کرده اند.کلمات چندگونه مرگ را تجربه می کنند: یکی مرگِ ظاهری است که این مرگِ ظاهری بستگی به نوعِ مرگی است که درنشانه ها ،عبارات وعلایم اجتماعی و طبیعی رخ می دهد و دو دیگر، مرگِ فکری است به گونه ای که فکر و اندیشه ی هرکلمه ای نشانگر حیات یا ممات اوست چه اینکه به هر اندازه که کلمه بارمعنایی وگستره ی زبانی داشته باشد به همان قدرومقدار عمرطولایی دراد . نکته ی دیگر، حیات و ماندگاری کلمات است که این ماندگاری می تواند کوتاه مدت یا بلند مدت باشد. چون کلمات ابزارِنویسنده درجهتِ تشکیل زبان اند بنابراین کوتاه مدت و یا بلند مدت بودن کلمات بستگی به ذهن سیال اندیشنده وفکرِ پربار نویسنده هم دارد و هرچه قدر بارمعنایی کلمات بیشتر باشد وکارکرد آن ها درجامعه کارآمدترجلوه نماید به همان اندازه طولِ عمرخود را نشان می دهند.ارزشِ هنری و اعتبارِاجتماعی وحقوقی کلمات براساسِ و پایه « تفاهم» صورت می گیرد. تفاهم به معنی فهم و شعورکلمات است . هراندازه که کلمات ازحیثِ فهم و شعور و حتا آگاهی با هم مشترک باشند درواقع به همان قدر با یکدیگر ارتباط میگیرند و این رابطه تبدیل به معنا و نتیجه می شود. درک مشترک و فهم مشترک ِ کلمات عاملی است تا که کلمات بتوانند به یک حیاتِ معنایی دست یابندتا فهم و درکی دربینِ کلمات ایجاد نشود درواقع وجود هیچ کلمه ای قابل پذیرش نیست. حیاتِ کلمات منوطِ به همان فهمی دارد که از یکدیگر اقتباس می کنند. یک گفتگو فی مابین دو انسان زمانی شکل و نطفه می بندد که این دو انسان با یکدیگر فهم مشترک و درک مشترک دارند. تبادلِ نظرها براساسِ تعادل و تعامل ِ فهم ها شکل میگیرد. ارتباط ، زمانی دربینکلمات به وجود می آید که فهمِ مشترکی وجود داشته باشد . تفاهم به معنی یکدیگر را فهمیدن است که این فهمیدن درهمه ی ابعاد مهم است . برای مثال: فهمیدنِ زبانِ یکدیگریا فرهنگ و آداب و رسوم یکدیگر و یا سلایق روحی و علایق اجتماعی و رفتاری یکدیگر را به خوبی فهمیدن ازمهم ترین مسائلی است که جهانِ کلمات را به یک وحدت چند جانبه و گسترده تبدیل می کند. خالق کلمات انسان است و انسان گرچه ازنگاه خداباوران مخلوقی است که خالق آن خداست اما از نگاه خدا ناباوران و دئیسم ها چنین نیست بلکه می تواند مخلوقی باشد که خالق آن هنوز مشخص نیست و یا خالقی برای آن تعریف نشده است و ازنگاه دئیسم ها خدا خالق است اما ناظر برکارهای ما نیست. به گونه ای که دئیسم ها رابطه ی مستقیم خدا را درامورات واقعی و دنیوی و حتا مسائل روزمره و اجتماعی رد می کنند. دو گروه کلمه وجود دارد: نخست کلماتی که خالق آن ها انسان است و دوم کلماتی که خالق آن ها انسان نیست و یا خدارو هستند یا خودرو. هرکلمه یا نشانه ای که دستاورد و فکر آورد بشر باشد درواقع خالق آن انسان مُفکر است. جهان بر ریل دو پدیده ی مهم به نام خالق و مخلوق استوارو درحرکت است .خالقِ خیلی از دستاوردها و فکرآوردها انسان نیست به مانند خورشید ، ماه، ستارگان، کوه ها، دشت ها، دریاها، جنگل ها، و غیره .کلمات و نشانه ها به دو دسته تقسیم می شوند: نخست: کلمات یا نشانه هایی که میراو نوعی نیستی دارند و دودیگر،کلمات و نشانه هایی که نامیرا و نوعی هستی دارند. نیستی ها شاملِ انسان و موجودات زنده و گیاهان و نباتات می شود اما هستی ها یا نامیراها درواقع همان جمادات هستند که عمری به طولانی و اندازه ی نظام هستی دارند و تقریبن نظام هستی با نظم و حیات این ها زنده است به مانند: خورشید، ماه، ستارگان، دریا، آب، آتش، باد،خاک و غیره.اگر این کلمات را ازنظامِ هستی بگیریم درواقع نظام هستی با بینظمی و آنارشیسم و نوعی سردرگمی و نیستی مواجه می شود. هستندگی جهان معنا با همین کلمات و نشانه های نامیرا معنا می گیرد. قاموسِ یک کلمه ازسه عنصرِتولد،حیات و مرگ تشکیل شده و این سیرِانتقال همیشه زنده است یعنی با مُردنِ یک کلمه یا نشانه ،کلمه یا نشانه ی دیگری جایگزین آن می شود. براساسِ دو مفهومِ مهم که به ما این دومفهوم می فهمانند که زندگی کلمات و نشانه ها درجریان و ساری است درواقع به یک فهم و شعور می رسیم و کاملن می فهمیم که نمردهایم. این دومفهوم عبارتنداز:آن همانی و این همان .به عنوانِ مثال: وقتی یک گنجشک می میرد گنجشک دیگری با همان صورت و سیرت مشترک متولد میشود و یا وقتی یک درختِ گردو و یا درختِ سیب ازبین میرود درواقع یک درخت گردو و یا سیب دیگرجایگزین آن می شود که کاملن با آن درخت چه از حیثِ ظاهر و چه باطن یکی است . یا مثلن با مُردنِ یک نویسنده یا هنرمند و یا درویش، نویسنده، هنرمند ودرویشِ دیگری جایگزین آن می شود. بنابراین درنشانه های طبیعی این همانی همان آن همانی است اما درنشانه های اجتماعی و به ویژه انسان ممکن است شیوه ها و روش ها تغییرکند و حتا نوع سلایق فکری وعلایقِ فرهنگی ورفتاری هم درحالِ تغییراست و این مهم به خاطرعقل، تفکر، بینش، هوش، تفکر و فرهنگِ فرآرونده ی انسان هاست که درحالِ رشد و بالندگی است . هوشمندی عقلِ انسان مهم ترین چیزی است که درخیلی ازمواقع این همانی نمی تواند آن همانی باشداما در خیلی ازموارد هم ما با ویژگی ها و خصیصه های مشترکی مواجه هستیم و انسان ها همیشه تابع کهن الگوها هستند و ازپیشینیان خود درهمه ی ابعاد تبعیّت می کنند. نکته ی دوم، کلمات و نشانه های ثابت و غیر متحرک اند . کلمات و نشانه ها یا ثابت اند و یا متغیر و درکلمات و نشانه های ثابت ما با هیچ آن همانی این همانی مواجه نیستیم و یا هیچگونه این همانی هم ،نمی تواند آن همانی باشد . یعنی کوه همان است که همین است و یا تنها این همان ، آن همان است . چرا که این نشانه ها ثابت و لایتغیرهستند به مانند سایر نشانه هایی چون: خورشید، ماه، و یا سیاره ی زمین یا مریخ و یا عطارد. با این توضیح که تغییرات ساختاری درنشانه های ثابت براساسِ تغییر فصول سال وجود دارد . مثلن: درتابستان براساسِ خورشید هوا گرم می شود و یا درزمستان براساسِ تغییرات جوی هوا نیز سرد می شود. آمدن هرفصلی بدون تردید نشانه های ثابت را دچارتغییرساختاری می کند اما تغییر ماهوی دراین نشانه ها مشهود نیست. ذاتِ کلمات قابلِ تغییر نیست. هرکلمه ای یک خمیرمایه و سرشت و بن مایه دارد که این بن مایه قابلِ تغییر نیست اما بخش عمده ای از ظواهرکلمات به مرور زمان تغییر می کند. اگر زمان و حرکتِ زمان را از کلمات بگیریم کلمه دچار ایستایی می شود و اصولن دو نوع آگاهی درکلمات وجود دارد:یکی خود آگاهی است و دو دیگر،دیگرآگاهی است . کلمه از خود به خودآگاهی خود و ازخودآگاهی خود به دیگر اگاهی سفرمی کند. دیگرآگاهی کلمه به معنی همان شناخت و آگاهی محسوب می شود که کلمه خارج از دنیای خود اقتباس می کند و این آگاهی با تفاهمِ با سایرکلمات و نشانه ها به دست می آید.
ب) تبارشناسی کلمات: تبارشناسی با اتیمولوژی یا ریشه یابی کلمات فرق می کند زیرا که ریشه یابی تنها به دنبالِ پیدایی ریشه و پیشه ی کلمات است و می خواهد که تولد،حیات و مرگِ کلمات را بررسی نماید و به این نتیجه میرسد که درطول زمان چه تغییری درساختار و معنای کلمات ایجاد شده است. کارِریشه یاب پژوهش و تحقیق درباره ی زیست و زیست مندی کلمه یا کلمات درازمنه های تاریخ واژه است اما تبارشناس تلاش میکند تا که نسل و شجره و حتا عرق و جوهره و ماهیّت و هویت کلمات را پیدا کند و ازپایین به بالا نسلِ کلمات را بررسی وکشف می کند تا که به ریشه ی کلمه دست یابد ،تبار شناس تمامی ویژگی ها و خصایص و خاندانِ کلمات را به دایره ی بررسی می برد و برای کلمات شناسنامه ی فرهنگی و فکری و حتا زبانی درست و تعبیه می کند. تبارشناسی به کلمه نگاهی جامع الاطراف و غیرسیاسی دارد و تنها به دنبالِ زبانِ کلمات نیست و یا اینکه کلمه را ازآنِ گُفتمانِ زبان بداند بلکه اصل و نسب کلمه را شناسایی می کند او به دنبالِ اصالت ِکلمه و اصیل بودنِ کلمات است و این اصیل بودن ِ کلمه را در اصالتِ کلمه پیدا می کند. هرکلمه ای اصلی دارد که این اصل به وصل هایی متصل است. بنابراین تبار شناس ازطریق فرهنگ وصل ها به اصلِ کلمه یا کلمات دست مییابد. دو نوع حالت را درزندگی کلمات می توان جستجو کرد: نخست آلترناتیو یا جایگزینی است .انتقال یک کلمه دریک متن به گونه ای است که آن کلمه ممکن است که در دلِ خودش تغییرکند و به معنایی دیگر دست یابد. کلمات درطولِ زمان و در سیرِمکان ها جایگزین شده اند. اغلب عبارات و نشانه ها جای خود را به عبارات دیگر داده اند و چون رابطه ی چند سویه ای فی مابین انسان ها و کلمات وجود دارد لذا هرتغییری که درانسان ها شکل بگیرد به همن اندازه هم کلمات و وآژِگان و اسم ها تغییر می کنند. دنیای مصنوعی دنیای فکر بشراست و سکاندارِ این دنیای صنعت انسانِ مُفکر( اندیشنده) است که جهان را تغییر می دهد وچون جهان اجتماع و رفتارهای اجتماعی تغییر میکنند بنابراین جهان کلمات هم متحول می شوند. دوم: پیوند هم نشینی است. دورهمی یا هم نشینی کلمات زمانی شکل می گیرد که کلمات درکنارهم گردآمده و به یک فهم و درک و درکل تفاهمی قابلِ تأمل دست می یابند و می خواهند که یک جامعه ی هدفِ مشترک را دریک مسیرمشخص انتخاب و طی نمایند.اگر چه کلمات دریک کتاب و یا درذهن بشرکارکردی فردی و اجتماعی دارند اما کارکردِ اجتماعی آن ها چربش و چرخش بیشتری نسبتِ به کارکرد فردی آنها می تواند داشته باشد. کلمات دو نوع «خود» دارند. یکی خودِ فردی است و آن دیگر خودِ اجتماعی است و زمانی هم نشینی در کلمات شکل می گیردکه کلمات به یک خود ِاجتماعی رسیده اند وخودِ فردی کلمات ارتباطِ تنگاتنگی ازحیثِ معنا با جایگزینی کلمات دارد. به موجودیت فردی یک شخص خود می گویند واین موجودیت ریشه دریک وجودِ ثابت و ذاتی دارد. خود می تواند ذاتی و یا تجربی باشد که خودِ تجربی همان خودِ اجتماعی است .تا زمانی که خود در دنیای درون فرد زیست می کند فردی است اما به محضِ این که وارد دنیای بیرونی می شود رنگ و لعابی اجتماعی با شاخصه هایی اجتماعی را تجربه می نماید. مؤلفه های بنیادی یک شخص که او را ازسایر اشخاص جدا میکند خود او را تشکیل می دهد.آگاهی یک فرد ا موجودیت خود «خود» آن شخص را تشکیل میدهد. خود را می توان موجودیتی برشمرد که منبع خودآگاهی فرد است. یعنی خودآگاهی فرد ازخودِ آن اقتباس میکند. خود، عاملِ اندیشه ها، آراء و عقاید و کردارها ورفتارها محسوب می شود.سرشت و جوهرهی اصلی و حقیقی یک شخص است که به مرور زمان ،آگاهی فردی را شکل و منسجم می کند. منحصر به فرد بودن اصطلاحی است که برای افراد به کار می برند و به معنی آن است که فردِ مدنظر درچارچوب و حصارخودش قرار دارد. خود زمانی شکل می گیرد که فرد چارچوب خاصی را برای خویش تعیین کرده است. بنابراین خود فردی کلمات با خودِ اجتماعی کلمات متفاوت است زیرا که کلمات براساسِ مونولوگ (خودپرسی) به یک معنا و پلی فونیک می رسندو ازجانبی دیگر براساسِ دیالوگ های چند جانبه میتوانند به چند گانگی ازمفاهیم هم دست پیدا کنند. خود می تواند یکی اززیرشاخه های درختِ تنومند فلسفه باشد چرا که «فلسفه ی خود» تشریح ویژگی ها و خصائل و خصایص بنیادی است که این ویژگی های بنیادی منحصرِ به فرد بودنِ یا فردیت یک شخص را شکل می دهند. درفلسفه ی خود اصطلاحی به انگلیسی وجود دراد به نام(abandonedself) که به معنی خودِ متروک است. این اصطلاح برای نخستین بار توسطِ ویلیام جمیز فیلسوف پراگماتیسم آمریکایی به کار گرفته شد و به الگوها و سرمشق های رفتاری، فکری و احساسی که فردکنار گذاشته ،اشاره دارد. ازمنظرِجرج هربرت مید خود چنین تعریف شده که یک ارگانیسم فعال محسوب می شود که تحت تأثیر فراگردهای اجتماعی شکل می گیرد
ازسویی دیگر و درمکتب ساختارگرایی و پساساختارگرایی ما با دو نوع رویکرد به عبارات، علایم و پدیده ها تصادم داریم: نخست:رویکردِ فردینان دو سوسور زبان شناس و نشانه شناس سوئیسی است .سوسور براین اصل اعتقاد دارد که ارزش هر واژه درتقابلِ با واژه های دیگر آشکار می شود به دیگر بیان معنا، زمانی درکلمات شکل می گیرد که روابطی در بین واژگان صورت پذیرد. شباهتِ تقابل کلمات با روابط کلمات دراین است که تا تقابلی درمیان کلمات و یا تفاهمی دربین کلمات صورت نپذیرد درواقع رابطه و روابطی حاصل نمی آید. ژاک دریدا بنیانگذار پسا ساختارگرایی براین اصل اعتقاد ندارد بلکه به تخریب بنیان نهادی نظریه ساختارگرایی درابعادِ مختلف می پردازد به طوری که رویکردی کاملن متقابل که نه بلکه مقابلِ سوسور را برای واژِگان ترسیم و ارائه می دهد.دریدا اعتقاد دارد که پسا ساختارگرایی نوعی جهان بینی است که کلمه را فراتر ازموضوع رابطه ی مقابلگرایانه تعریف می کند. نظربرآن است که شما وقتی نمی خواهید یک واقعیّت و یا حقیقت درمعنای کلمه یا نشانه را بپذیرید به دنبالِ خط زدنِ آن کلمه یا حذف آن کلمه هستید و به ناچار یک تعریف بی تعریف را هم ارائه می دهید تا که جایگزین آن تعریف معقول و مقبول باشد. بدون تردید هرواژه در تقابل با واژه های دیگر خودش را نشان می دهد و البته خودِ واژه هم ازمجموع چند حرف متولد می شود. ازاین منظر، تقابل بین حروف و واژِگان وجود دارد و این تقابل حتا دریک جمله هم می تواند خودش را نشان دهد. واژِگان در یک جمله با گفتگوی لازم به گفتگومندی می رسند و یا احیانا" گفتگویی شکل نمی گیرد.گزینش واژِگان درجمله یا متن کارِ نویسنده است و بستگی به تفکر و نوع سلایق روحی و علایق رفتاری نویسنده دارد که چگونه واژِگان را درکنارهم بیاورد. واژه یک حقیقت عمیق دردلِ خود دارد و یک واقعیت عتیق که این دو ویژگی بایستی کشف و پردازش شوند.اگر واژِگان معنایی فراترازتقابل دارند و براساسی تقابل با یکدیگرآشکار نمی شوند پس برچه بنیادی خود شان را نشان می دهند و در این جا آنچه متبادر به ذهن است این که هر واژه ای خود دارای یک من واقعی و منِ وجودی هم هست و خودش را درخودش پیدا می کند با این که این مهم می تواند صحیح و کارآمد باشد اما علاوه براین مفهوم فرآرونده نقش ِاجتماعی خود را دربین سایر واژِگان هم بازی می کند. واژِگان یا کلمات سه نوع حالت را در متن نشان می دهند: نخست :«با متن» است. با متن بودن به معنی آن است که ازحیثِ فرم و معنا و حتا زبان و زیباشناختی متن را کمک می کنند دوم:«درمتن»است . بدین معنا که نقشی اساسی وکلیدی را نسبتِ به فهم ِخود و شعورِسایر واژِگان برعهده گرفته اند و سوم:«دیگری در متن» است. دیگری درمتن به معنای آن است که واژه علاوه برنقش وکارکرد معنایی اندرون خود به سایر واژِگان هم اجازه می دهد تا که در گفتگوی آن و تعاملات آن با درون و بیرون حضور داشته باشند و خودشان را به انحای مختلف و اشکال و شیوه های متفاوت نشان دهند.نظام یک زبان را کلمات نظامند می کنند و ممکن است که همین کلمات ساختمان زبان را ویران نمایند ازاین رو که کلمات موادومصالح زبان اند. کلمه بی زبان نداریم و زبانِ بی کلمه هم بی معناست و این که به دنبالِ فراترازیک ساختار باشیم بایستی به یک ساخت مندی معقول و مقبول و حتا منطوق و منطبقِ با یک اصول بنیادی درحوزه زبان دست یابیم نه با تناقض و ازهم گسیختگی واژِگان، تعریفی عقیم وکال و غوره را برای جامعه تعیین و ترسیم نمائیم. بدون تردید واژه به تنهایی فراشعر یا فرا داستان و فرا متن و یا فرا گفتار نیست هیچ گفتاری بدون کلمه تعریف نمی شود وکلمه ی بی گفتار معنا و مفهومی ندارد.این مفاهیم زمانی مفهوم ساز و فهم سازند که ابتدا معقول باشند و من بعد مقبولِ جامعه و منطقِ جامعه قراربگیرند.ما مسئولِ ذهنِ دیگران نیستیم اما مسئولِ ذهن خود هستیم که چه داشته ها و نداشته هایی را دارد و با این داشته ها و نداشته ها ،چه بایدکرد و چه امید و انتظاری از این داشته ها و نداشته ها باید داشت؟ به سهولت می توان خوب را بد جلوه داد و یا زشت را زیبا اما به شرطی که این زشتی زیبایی خود را به خوبی نمایان سازد و جامعه نیزاین مهم را بپذیرد. فهم و درک یک کلمه مهم است ازاین رو که بدون فهم و درک نمیتوان به بیفهمی و بی درکی دست یافت. یک قوه ی مُفهم درذاتِ ما وجود دارد که این قوه معلم و راهنمای ماست تا که بتوانیم خودِ واقعی خویش رادرکلمات و درخویشتن ِخویش پیداکنیم. وقتی به فراتر ازخود دست یابیم دیگر آن فراترازخود نیست بلکه چیزی غیر ازخود است .وقتی به پسا مدرن دست می یابیم دیگر آن مدرن درپسامدرن جایگاهی نداردبلکه به جای واژه ی مدرن چیز دیگری بایدگذاشت. اگر پسامدرن یا فراساختارگرایی اپوخه وار و بی ریشه و پیشه است و خود می خواهد که به یک پایه و ریشه ی مستقل برسد بایستی پسوند ساختارگرا یا مدرن ازآن حذف شود و چیزدیگری جایگزین آن گردد. کارکردِ مدرن مهم نیست بلکه کاربردِ آن سازنده است و همین کاربرد را نمی توان ازچرخه ی زمان و مکان حذف کرد. وجود ِیک کلمه به نام مدرن چون موجودیت خود را پدیدار کرده لذا قبابل حذف نیست .نیستی یک کلمه به منزله ی هستی آن نیست بلکه به مثابه ی این است که چنین کلمه ای هرگزمتولد نشده و نام ونشانی ندارد.پنداشت این است که نیستی بی معناست چرا که هرنیستی دوباره هست می شود .دنیا ازبرای این که معنای خود را به دست آورد همیشه درمیان نیست ها و هست ها درحرکت و فعالیت مستمر و سازنده است .به هرروی ،هرکلمه یا واژه ای می تواند درشعر تک گویی یا چند گویی خود را به دایره ی بایش و نمایش بگذارد و ازحیثِ کاربردِ معنایی یا کارکردِ اجتماعی نقشی مجزا را در ساختار و قالبِ همان شعر به تصویر بکشداما درجوانبی دیگر درچارچوب آن قالب است که به تنهایی قادر به میدان داری نیست و یا حداقل چنین میدانی را از واژه نمی توان دریافت و سراغ گرفت و این مهم درشعرکلاسیک بیشر ازشعرنیمایی و شعرسپید تا شعر امروز دیده می شود.تصور برآن است که نوعی بافتگی و کلافگی زبان را می توان دربین واژه ها مشاهده نمود. درتنیدگی خودِ واژه حرفی نیست اما درهم تنیدگی خود را با سایر واژِگان به دست می آورد.دیگر نکته، مکتب فراساختارگرایی است که با تعریفی جامع ازمکتب فراساختارگرایی به این نتیجه می رسیم که ساختارگرایی نظریه ای است که به شناخت.مطالعه و بررسی پدیده ها براساسِ قواعد و الگوهایی که ساختاربنیادی آن ها را به وجود آوردهاند، می پردازد.پس خودِ مکتب ساختارگرا تابع قواعد و الگوی پدیده ها درحرکت است وتقریبن می توان گفت الگو پذیراست پس چگونه می توان فراساختارگرایی را بدون وجودِ ساختارگرایی تعریف نمود. قاعده ی اپوخه واری و معلق بودن درهوا به فراساختارگرایی کمک نمی کند و بدونِ تردیدفراساختاگرایی درچارچوب پارادایم های ساختارگرایی درحرکت است و البته شیوه ها و شاکله ها و حتا مشخصه ها فرق می کند و درست هم همین است .درخود زیستن و به «به ها» نگریستن که همان جهان های فرآروست یک قاعده و اصولِ معقول و مقبول است اما «خود» یک الگوست که نمی توان ازآن ازبرای زیستن اغماز کرد.کلمه دارای نسل و تبار و هویت است و هرکلمه ای دریک متن یا جمله به دنبالِ اثبات همین نسل و تبار و هویت خود می باشد.کلمه یک ماهیت دارد که این ماهیت تبدیل به هویت میشود.زمانی کلمه شناسنامه دارمی شود که پدرانگی و مادرانگی خود را کشف کرده باشد. هیچ کلمه یا پدیده ای تا پدیداری خود راپیدا نکند به عنوان یک پدیدار شناخته نمی شود . کلمه یک پدیده است که باید پدیدارشود.ازسه مؤلفه به نام :اصل، اصیل و اصالت بهره مند شده و تازمانی که دریک متن یا جمله این سه نوع مؤلفه مشاهده نشوند درواقع کلمه بی هویت است .ارتباط کلمات با یکدیگر منجر به هم نشینی می شود و چه بسا هرکلمه ای به تنهایی مشحونِ ازهم نشینی و گستردگی است .ازاین منظر، هرکلمه ای با استفاده ازدنیای خویش به کلامِ درکلامیت خود دست می یابد.کلمه فرزند تبار واصالت خویش است و تمامِ مؤلفه های اجتماعی و طبیعی و حتا معرفتی خود را ازتبارواصالت خود اقتباس می کند. تنها این روابط یا تفاوت درکلمات نیست که به کلمات معنا میبخشد بلکه دردمشترک ،فهم مشترک ودرک مشترک فی مابین کلمات است که این ارتباط را برقرارمی کند.کلمات زمانی خودشان را پیدا می کنند که به خود پیدایی رسیده باشند.دوعنصرِ مهم دربافت کلمات وجود دارد: یکی خودباوری و دو دیگر، خودداوری است. هرکلمه ای که به خود باوری خویش برسددرواقع نمایان و شکوفا می شود و هرکلمه ای که خودداور باشد دراصل راه به جایی نخواهدبرد و مدام نقشی عقیم و اغیار را درمتن و جامعه بازی می کند. معنا درکلمات بی معناست مگر این که این معنا جهش و زایشی را ازخود به نمایش بگذارد.کاربردکلمه مهم است اما پشتوانه ی این کاربرد،کارکردِی است که دربطنِ جامعه به نمایش می گذارد.چندمعنایی کلمه مختصِ به آن همانی کلمه است نه این همانی کلمه و چه بسا بوسیله ی فکرِمُفکر، همین کلمه دچار پوست اندازی می شود و ازحالتی به حالتِ دیگری درمی آید،زمان و مکان روح و روانِ کلمات را تغییر می دهد و رنگ و لعابی دیگررا ازجنس و فصلِ پنجمی برای آن ها ترسیم و تعبیه می کند.