آقای تهی بن فقر؟
به این همه لباسِ سیاه بنگر
که
درعزاداریت خسته شدند
آه که چه قدر
رنج های خودمان را با خیابان های متراندازه می گیریم
چه قدراشک های من
به مانندِ چشم های توگریه می کنند!
و چه قدر
سفارش درد درکوچه ی سرد باد است
بی خیالِ خیال باش که
من سفارش خوبی برآیتان داده ام؟!
به خیاطی دردآباد سرِکوچه ی خودِتان گفته ام
تا آخرین سایز درد را برآیتان بِدوزد
من شکوفایی تن از بی همتایی زن
که
رفیقانه ترین منِ مردشد!
غمگین باش
از این کاش که باش نمی شود
و دلبستگی این آوارمسیرِدیوار را
ازذهن اش پاک کرده است!
زیبایی تو
زیباترازعکسی است که هنوز شنیده نشده
و دُرست مثلِ واژهای بی خانمان است
که
درخانه ی کتابِ غم کوچ می کند
شاخ ِاین شاخه ی زندگی باش
که
تفنگ اش زودترازفشنگ شلیک می کند
من سینه ام را برای هجومِ کینه آماده می کنم
وتو
به کلماتِ پینه بسته برگونه هایت دل بسته ای
تا که یک روز
زیبایی ات را درمیدانِ زیبا آباد تکثیرکنند
هوا کمی جوان مردانه ترازنوجوانی اش پیرمی شود
و تو درکُهن سالگی خود
چه کودکانه اندوه را می رقصانی
نبودنت چه فرقی با بودنت دارد
وقتی بود ماضی بعیدعشق است
آدم زمانی سیگاری می شود
که
تمامِ رنج های خیابان را تا خانه می کِشد
زمانی معتاد می شود که
ناخودآگاهش آگاهی اش را ازپا درمی آورد!
آه نگو که هرصبح
به سرزمینِ شما سفرمی کنم
تا که آفتابم رادرآنجا پیداکنم
به لبخندِخودم هم که برگردم
دیگرازلب هایم کاری ساخته نیست
به اشک هایم که برگردم
دیگرازچشم هایم انتطاری نمی رود
مهربان هم که باشی
تا به ابد دلبستگی ات خاک می خورد!
و هیچ دستمالی
تب های بی پایانِ تو را آرام نمی کند!
سکوتِ کلامت
شبیه شرابی است که
چشم های فریاد را مست می کند
این جا
همان جایی است که فقط به«آنجا»فکرمی کند!؟
و ما
گرسنگی خود راهرگز سیرندیدیم!
دردهانِ ما همیشه سیری هست
که بوی سیرنمی دهد!
بگذار
به شاخه های این شهرآویزان شویم
شاید روزی برسد که کال های ما رسیده باشند
کاش مثلِ نغمه های خودِمان بودیم
مثلِ صدایی خسته که تمامِ روز
درنزدیکی خانه آوازش را سرمی دهد
فکرمی کنم
هیچ آوازی مقصرنیست
وقتی جنگل اش را بریده اند
هیچ کلمه ای مقصرنیست
وقتی کتاب اش را زندانی کرده اند
بگو ببینم
برای زخم های این ساز
چه اندازه یخ لازم است
وقتی ازهوا ناجوانمردانه شرجی می بارد!
درمسیرآزادی باید رهرو بود
و چشم ها را
تا آنجا که چشم می رسد پیمود
دیروقتی است که ساخته ام و سوخته ام
پس چه لزومی دارد
آزادی ام درتابوتی زندانی شود!
وقتی حرف هایمان هست
پس زیستن درقفسِ خا ک بی معناست
و باید سوارِبربالِ جملات شد
و تا تمامِ فصولِ جهان پروازکرد!
هردروغی
دروغ اش را نزدِ خودش نگه می دارد
شاید روزی دربازارِ صادق
به راهِ راست هدایت شود
جزدروغ هایی که احساس می کنند
درشکمِ مادر پیرمردی سالخورده اند
شگفتا
با این همه زخمِ نهفته درچشمِ قرن
گویا که هنوز هم هنوزهایمان میلِ به خشم دارند؟!
من آرام ترین حنجره ی پنجره ام
آنگاه که تمامِ زندگی برصورتِ آن بی قرار می بارد
و تو
هیچ اتفاقی را فصل نمی کنی
جزپائیزی که
آبان اش درجاده ی غم یک طرفه است
نمی شود به چشم هایت پشت کرد
و بی مهابا
دست درگردن باران زیست!
زیبا باش
چنان آبی که به زیبایی دریا می افزاید
وپیغمبرپائیز همیشه زرد است
اما بدان که
زندگی را با هررنگی می توان نواخت
حتا اگرمشکی هایش ژرف ترازهر برف باشند
حتا اگر
ابر
لباس اش را هم اندازه ی اشک های جهان دوخته باشد
در این فضای تلخ
هیچ شیرینی خوش بخت نیست
پس تنها با پهنه ی غم سخن بگو
او تنهاسخن گویی است که سخن جوست!
او تنها کسی است
که می داند
شادی درکدام پستوی جهان ودکا می نوشد!
شعر از: عابدین پاپی(آرام)
از دفترِ شعر: سرما سرِما را گرم می کند