عابدین پاپی
عابدین پاپی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

«من عاشق چشمی ام که همیشه می¬بارد»

ازمتن که بیرون می ­زنم

به نوشتاری فکر می ­کنم

که

در پی نوشت خود

به سرنوشتِ تلخی دچار شده است

به یادِ فرامتنِ یک متن می­ افتم

یک ابرمتن

که پیرزنی با موهای خیالی اش

خیال های سفید را درچشم حروف نقاشی می­ کند

من ردیفِ یک قافیه ام که

قیافه اش با هیچ غزالی غزل نمی­ شود!

من هجای کشیده ی عشق ام

که

هر آوازی درمن عاشق می­ شود

روی قدم های شکسته، قلمی سراغ دارم

که

قدم ها را قلم می­ کند

روی همین صورتِ زخمی

که

زخم را با ماندِگاران یک یادِگارآشتی می­ دهد

من زخم خورده ی یک پروازم

که

همیشه به من یادداد

به اندازه ی یک گنجشک پروازکن

پرواز با سربازچه فرقی می­ کند

وقتی که هردو هم وزن اند

و جناسی از جنسِ درد

پرواز که بلند­شود

بلندپرواز می­ شود

اما سرباز که بلند می ­شود

بال هایش را قیچی می­ کنند

بلند پروازی خوب است

اما پرسش این است که

به چه اندازه عقاب باشیم

در این گُم خانه ی اندوه

چه گُم هایی که پیدا شدند!

چه روزهایی که آلزایمرگرفتند

و چه شب هایی که

گریه هایشان شبیه یک لبخند مصنوعی بود

من زیرهرشاخه ی کلمه ای که درازبکشم

حرف را به او می­ بخشم

توچی ؟

آیا می­توانی؟

به یک پیراهن ، عطرِ زندگی را ببخشی؟

آیا می ­توانی؟

خلافِ هرجریانی رود باشی؟

برگرد تا باهم

این پارفت را عاشقانه طی ­کنیم

من دوستِ جنابِ رفت بودم

که

درآمدِخود به خودآمدِگی رسید

من همیشه

وقتی می خواهم قفس را نفس بزنم

به طبقه ی خودم فکرمی­ کنم

نه طبقه ی شما

فکرمی­ کنم

درارتفاعِ فقرافتادن هیچ ربطی به طبقه ندارد

بیا بی طبقه تمامِ طبقاتِ غم را طی­ کنیم

شاید ارتباطِ تنگاتنگی بین اشک های من

و این خیابان پربیابان باشد!

که برای آزادی خیش شدند!

مرگ درچشمِ خودش اشک می ­شود

و شما

آغازگر اشکی هستید که

درنبردِ من

فاشیست ها را در رگ های شهرمنتشرکرد

بنگر

به همه ی این نگاه ها که مثل هم می ­ریزند

و من چشم هایی را سراغ دارم که

مثل هیچ اشکی نمی ­ریزند!

خیابان هایی را که

به اتوبانِ آرزوی خود نرسیدند

همت من کوتاه ترازآزادی این خیابان است

و این پیرمردِ غم خورده که سال هاست

سالی را خورده تا سالخورده شده

هی می­ گوید

من فرزند جوان ترین واژه ام

که

خودش را درلباسِ کودکی پیرپوشانده است

یک پرنده را درحروفِ الفبا سراغ دارم

که مثل پرواز نیست

اما با

بال هایی شکسته مدام درما زندگی می ­کند

و هرروز

به شیشه ی سطرهایی می­ خوردکه

با سنگ های فصل شکسته می­ شوند

بیا برای آزادی دیوارها

آوارها را فریاد بکشیم

که دیگر

هیچ سقفی سکوتِ خودش را به یاد ندارد!

یک تصویر پوسیده از پوستِ شهر را احساس ­می­ کنم

که

زخم هایش را هیچ آرامی اقیانوس نمی ­کند

این آشفتگی که

روبروی من به من های من می ­نگرد

همیشه به پنجره ای می اندیشد

که

خوشبختی اش یک آرزوی ساده بود

خودم را درجمله ای به خاک می­ سپارم

که کلماتی زخمی دارد

زخم نامِ خانوادگی شهراست

وپشتِ سیاهی این شهر ابری را سراغ دارم

که سفیدمی­ گرید!

و او را

با جنابِ برف گویی که نسبتی است!

من عاشق چشمی ام که همیشه می­ بارد

برنمی بارم هایی که همیشه حرفِ شان این بود

که

«نمی باریم»!

حالا این تابستان که درپشتِ خودش به ما پشت کرده

گویا مانند پرواز دوهجایی نیست

همه چیز با ساعت آغاز می­ شود

جز عشق که به رنگ هیچ دقیفه ای ثانیه نمی­ شود!

ما به یادِصبح

چه مشرق هایی را گریه کردیم

چه شعرهایی را به حنجره ی زمستان سپردیم

تا غروب اش هنرمندانه طلوع کند!

کسی نیست که بنویسد

جهان را چه قدرخط خطی می ­توان نوشت

صداقت را چه قدر صادقانه می­ توان نوشت

درکفش هایمان هیچ پنجه ای پنج نیست

و تا آزادی انگشتان چند فرسنگ مشت باقی است

یادت باشد

مست که شدی

به حرف پَست توجه نکن

دست همیشه دست ها را مست می­ کند

و هیچ مشتِ بی شصتی مست نیست

می­ خواهم

با تمامِ خواهم ها نمی­ خواهم ها را

برصورتِ این خواهم خواه کنم

خواهم که خواهِ نمی­ خواهمی باشم

که

تمامِ قطره های باران را ترجمه می ­کند

شایدتاریخ کلماتی را دربایگانی خوددارد

که

هنوز نیازِ به باریدن دارند

شاید

آزادی نزدِ کلمه ای باشد که

هنوز آزاد نشده است!

شعراز:عابدین پاپی(آرام)

ازدفترِ: حسرت این آبادانی به هیچ آبادانی شبیه نیست!

شعرشاعرزباناندیشهاستاد پاپی
عابدین پاپی متخلص به آرام، شاعر ، نویسنده ، منتقد، روزنامه نگار و نظریه پرداز ادبی و اجتماعی معاصر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید