دراینجا مثلثی فریاد می کِشد
که
هرضلعی حرف خودش را می زند
یک مثلثِ دایره گون
که
برگونه هایش تیره گی مردم نقاشی شده است
آبی می نویسد و قرمز می بارد!
پروازی آنی است که اپوخه وار
پَرِهرپرنده رامی پَراند
ما تهرانی پرازجمهوری های درد و زردیم
و فضای خون را
نه چون پُرمی کند و نه خاطره
و این پرسش که در
بلندای شهربه غروب فکرمی کند
جویای حالِ کوتاهی ازطلوع ِخیابان است؟!
همین که شروع می شویم
باید نامی دیگر درخودگذاشت
نامی که به نام ها شباهتی ندارد!
نامی که به هرطرف شلیک می شود
تا تقاصِ
عقده های خودش راازپیرامونش بگیرد!
ما آرزویی دلاوربودیم که قهرمانانه کُشته شد
و تارسیدن به جنونِ پیروزی چندجنوب کَم داریم!
صدای شکستنِ درونِ بیرون ها به گوش می رسد
و درد همین جاست
آنجا که راه که می افتیم
راه نمی افتیم
وگولِ ویرگولی را می خوریم
که
مارا با نقطه ویرگول گول می زند
ما دوستِ نقطه ای بودیم
که
برگونه ی هیچ کلمه ای ننِشست!
بگو ببینم چگونه تری؟
باگونه های تر؟
که صدای دورها رادرگورها منتشرمی کنند!
کسی دراین بازی شطرنج رنج می کِشد
کسی که وزیرش کیشِ ریشِ شاه می شود
یقین ما مشحونِ ازتردیداست
تردید ازدیدِ ابری که همچنان ابری است!
می خواهم
صورت ِخودکارم را با مداد بکشم
و میمِ مداد را بردارم
شاید حضرتِ داد شدم
داد
به ماها تنها داد را یاد داد
به تابوتم یاد داد که بی جنازه به گورستان برود
این روزها
گورها زندگی یِشان ساده است
و هرروز
صبحانه ی خود را ازصبح مجانی می خرند!
باید چهره ی آب را با آبی کِشید
که آبی نیست!
این طورطعمِ تشنگی را بهترمی فهمد!
همیشه کسانی گرسنه اندکه
مزه ی نان را بیشترچشیده اند!
و تو
وقتی آکنده ازاندوهِ کُهنه ای
پس چرا
به روزها می گویی که نوروزباشید؟
نمی شود درمحوریت زبان سخن را اتفاق خواند
با رویکردی فرم گرایانه محتوا را به زنجیرکشید
دراین متن
شاخه ای ازبی نظمی شاخ شده
و بینامتن فراترازفرامتن رنج می کِشد
یک ماهیت جادوئی ، رئالِ ما را عذاب می دهد
یک اِلِمانِ ساختارشکن که سُنت اش
به صنعتِ کلمات نزدیک تراست
من این جا را که ورق بزنم
کسی ازخودم را درلباسِ قرمزِتو آبی می بینم
و همه روز
جمعه های تعطیل شما را
برشنبه ی خودم سنجاق می کنم
هواکاملن آفتابی است
اما برف درچشمِ باران هوای باریدن دارد!
کسی چه می داند
شاید بورخس وار بتوان
به چیدن هایی اعتماد کرد
که ازهیچ درختی چیده نشدند
درخیابانِ این پست مدرن درختانی صف کشیده اند
که
نظامی نیستند
اما مدام درذهن خود جهان راهرروزرژه می روند
آن ها گویی پوتین هایی برتن دارند
که
به پوتین شباهتِ بسیاری دارند
فکر می کنی
این همه بن بست که به انتها رسیده اند
سرفصلی از رسیده هایی نیستند که نرسیده اند؟!
همیشه نمی توان رسید
حتا اگر
چند صدا از نارسیده ای رسیده باشی؟!
حتا اگر
جهان را بردستانت زده باشند
بازساعتت به زمان گاهِ مکان دو دقیقه عقب است!
من گاهی مجهولی ازضمیرمنفصل ام
که گاهی
به عشق متصل می شود
و معلومی ازضمیرِمتصل ام
که دو چشم را ازهم جدامی کند
وقتی درشاخه ی زبان هرمِسی نباشد
برگ ها درتعمقِ هیچ نگاهی هرمنوتیک نیستند
وابستگی های ما چه دلبسته می میرند
و من و تو
و هرکسی از اوکه ایشان می شود
درنوستالژی خودش به پارادایمی فکرمی کند
که هرروز برصورتِ آن راه می روند
چه کسی راه را ،راه راه می رود
جزهمه ی کسانی که
کسی بردوشِ آن ها راه را نرفته است!
ستایشگرِاین مانیفست فیلسوفی نیست
تا عارفانه درتعاملِ با وطن به تعادل برسد
من دل های دلیل ام را
به هیچ معرفتی نگفته ام
وقتی درمعرفتِ خودم صدها بارمعرفی می شوم
دیگرچه تعریفی ازتعاریف هست
وقتی نیمه ای ازتاریکی خودمان را
درروشنایی زبان فیلسوف وار می بینیم
نگران نباش
خورشید که جابجا می شود
به معنی غروب نیست
شاید طلوع امروزش خبرازصبحی تازه دارد
شاید می خواهد درگذرگاهِ آسمان
زمان اش را کمی آبی تر ازآب عاشق کند!
آهای چشمِ قلم؟
اینک منم که سوارِ برحروف می آیم
تا که تمامِ فصل های جهان را تصرف کنم
آنک تویی که می روی
تا آمدن ها آمدِ تورادرسالروز ادب جشن بگیرند
بدان که هرنمی دانم را می دانی
ومی دانم که
هرسطری درشعرلباسِ خودش را می پوشد
من به پوششِ شعردرهرسطر اعتقاد دارم
شاید آینده سطری را انتخاب کرد
که
درخیابان های نیویورک با لباسی شیک
پوش های جهان را خوش پوش می کنند!
ما که درلحظه ای دیگر
پرسش هایی تراژیک را برای زندگی مطرح می کنیم
دیگر چه انتظاری ازگویه های زمان است
که
خودرا درقالبی نوستالژی جلوه دهند!
ماجلوه ای ازجلوه گاهِ شرابیم
و رازِهستی
من
تو
واو
درشینِ شراب شیراز نهفته است
که
شینِ آن را که برمی داریم راز می شود
چگونه است که شما
تمامِ سعدی های شعرراحفظ هستید
اما ما
حافظ های شعرراحافظ نیستیم
وقتی فصلی پُرازکلمات باشد
هرسطری نوروزِ خودش را پیدا می کند؟!
شعراز:عابدین پاپی(آرام)
ازدفترِشعرِ:
حَسرتِ این آبادانی به هیچ آبادانی شبیه نیست!