من فرزند هیچ بن هیچ و شاید نیز
تو خورشیدِ فکر من و شمس تبریز!
عشقی سراغ دارم که نگو و نپرس
عشقی از تبارِ دل خیلی دل انگیز
از نگاهِ خود بسیار دُرُشتم شاید
درنگاهِ مهر تو بسیار ریز و پیز!
نوروز که می رسد شبیه تو می شوم
ای عشقِ خودمانی به احترام برخیز؟
من از قبیله ی صدا و سکوتی ناب
تو هم شبیه احساسی به رنگِ پائیز
وداع من همیشگی نیست دانی چرا؟
دلم را جا گذاشته ام آری سرِ میز!
عشق به مانند غذا نیست که پرهیز کنی
نای ناپرهیز بردارتا بشود پرهیز!
وقتی غزل می سُرایم غزالم دل گیر است
آه از دستِ این وزن و قافیه نیز
آرام به چه دل می بندی وقتی زندگی
با گریه های نابِ مرگ می شود لبریز!