خسته ام
ازدوست داشتن باد
آنجا که به سرش می زند
دو رکعت ازفصلِ پنجم خودش را عبادت کند!
خسته ام
ازاین خجسته اندوه
ازخودم
که بلد نیست خودش رابه نقطه ها معرفی کند
از برگی که آوازش
درکنفرانس باران گُم می شود!
دلبسته ام
به همبستگی برفی که به مردادِ عمر وابسته می شود
می شود
آیا می شود؟
برشاخه های شب مناجات تاریکی را جشن گرفت؟
برگونه های صبح آفتاب را عاشقانه چید؟
وماه را برصورتِ خدایی نقاشی کرد
که
خدائی اش را
هیچ ماهی نقاشی نکرده است!؟
امروزچهره ی تهران
غمناک ترازدیروز شاداست!
وکلمات
درواپسین میدانِ عصر
درحروفِ خود ولی عصر می شوند!
یک گام تا ونکِ زندگی
تا آنکِ زمان باقی مانده است؟!
و رسوایی این فریاد
هیچ سکوتی را بیدار نمی کند
گوش بسپار
به کوش ها و نوش هایی که گوش نمی کنند!
این جا تنها زندگی است که نمی شنود
آن گاه که
لباس اش را درعریانی خویش پوشانده است
زندگی دردایره ی مرگ
مثلثی مختلف الاضلاع است!
دراین خیابانِ پُرازآبان
پائیزبی شتاب از این و آن است
وحضوری یگانه
بهمنِ قله ها را فتح می کند
دراین شهر آکنده ازهر
چرا هیچ آدمی کشورش خندان نیست!
چرا چشم گریه هایش سیاه می خندد!
نامت را
برروی کاغذی می نویسم
که
سال هاست
سفیدی اش را به قلم داده
سیاهی اش را
به کلاغی که آوازش سفیداست!؟
درتنِ سطر
نیرویی بس عظیم و شوری دل انگیزاست
نوروز که بیاید
تمامِ فصل ها راکتاب می کند
آزادی مالِ کلماتی است که
حروفِ شان به هم وصل نیست
مانند: آزادی
به سان آواز که ساز می شود
آزادی رؤیای سیبی است
که
کال می زید
این روزها
نمی شنوم اما می شنوم
که
کلمات بدجوری خون ریزی دارند
و دهانِ آب هنوز لب تشنه است
دوست ندارم از رنج گیاه چیزی بدانم
ازخستگی کویر
که
مدام به دامِ ویرِ(یاد) خود می افتد
ازدقیقه که
به خاطرِ ثانیه اش ساعت ها بازداشت می شود!
من از سایه ی گسترده ی لبخند چیزی به یاد ندارم
از دغدغه ی گریه هایی که
با موضوعِ بسیار ساده ای نگران می شوند!
برای رسیدن به گستره ی اشک هایت
هیچ جغرافیایی درکارنیست
شیوایی دستانت را می توان ستایش کرد
وجهان را
با انگشت های تو زیبا نوشت
پاک
این کلمه ی سینه چاک چه زیباست؟
ما به پاک کردن عادت داریم
مثلِ پاک کردنِ حرفِ دیگران درذهن!
پاک کردنِ پیامی که طعم عشق و پیوند می دهد
ما اشک های زیادی را درچشمِ خود پاک کرده ایم
باران های زیادی را فراموش کرده ایم
پاک نامِ دیگری از یک دیگرِماست!
نام لبخندی است که
برشاخه ی زندگی ناجوانمردانه می افتد...
شعراز:عابدین پاپی(آرام)
از دفتر: سرما سرِما را گرم می کند!