تکیه می زنم
برآشفتگی این خودشیفتگی
که صندلی اش را از دست داده است
وخودم را به خواب می زنم
تا دربیداری آب درتب و تاب نباشم!
می زنم
موهای بلند شهر را شانه می زنم
موهای کوتاهِ این سطر را که
اجازه ی بلندشدن ندارند!
زندگی
پیام آورِ پیامی است که هنوزپیامبر نشده است
شبیه یک غمِ آهنگین است
و تنها در آرشیوِ شب آوازش یافت می شود
این روزها
از خودم فرار می کنم
و می رسم به کسانی که هرگز«کسی» نشدند!
شدن کارِکسی است که
بهانه ای برای خوب مُردن دارد
یک بهانه ی کوچک
به اندازه ی کودکی که آرزوهای بزرگی در سردارد!
آه نگو که «من بودن» شادترین دردِ دنیاست
و این روزها
زن بودن
شبیه برگی است که
با دلی لرزان از شاخه ی درخت می افتد!
می افتد
چه چیزی می افتد؟
طعمِ تازه ای ازگریه
یا مزه ی تلخی ازشادی؟
یا بارانی که مثلِ یک آدم معمولی بر زمین می افتد؟
و کسی او رابلند نمی کند!
من پروازی را سراغ دارم که
پرندهاش را زیرِ چترِ باران جا گذاشته
من آوازی را می شناسم که خانه نشینِ باد است!؟
خیلی دوست دارم
موسیقی این همه کلمه باشم
که
درجشنِ خیابان پایکوبی راه انداخته اند
من صدای همه ی دردهای جهانم!
که هنوزصدا نشده اند
حالا هی اصرارکن
به این همه لبخند که برصندلی شهر نشسته اند
درود بفرست؟
درود برهر بار از باری دیگرِ این اشک که
دلتنگی خودش را فقط به «چشم» می گوید!
قیمتِ مُردنِ ما ماه است
و با یک عمر لبخند هم پرداخت نمی شود؟!
و دراین آسیمه ی سخن
هیچ اتفاقی اتفاقی عاشق نمی شود
خاطره ای دردرونم هست
هم معاصرِ همه ی رنج های دنیا
صدایش ساعتی را بیدارمی کند که
دقیقه اش را گُم کرده است!
چیزی مهم نیست
اما مهم است چیزی که
چشمِ شما
سیگارش را بر روی دیواری دود می کند
که انقلابی نیست!
من رؤیای آن انقلابم
که می خواهد
یگانگی اش را آواز کند
و تو بعد از مرگِ برف
زمستانت را بردوش خواهی گرفت
و برای همیشه فصل را ترک خواهی کرد!
برای دیدنِ قامت خود به یادِ قله ها نباش
قله ها موسیقی کلامِ هیچ قلبی نیستند!
تنها موهای بلند خود را طراحی می کنند
بگذار کسی باشیم که
هرروز غمِ حرف را می شنود
که چراکتاب نشد؟!
صدای آغوشی باشیم که
مهربانی آفتاب را دردلِ تاریکی فاش می کند!
من اشک هایی را دوست دارم که
فرزند هیچ چشمی نیستند
و فقط از رفتارِپائیز یادگرفته اند
چگونه گریه کنند!
کمی دیگر«خیلی ها»را زندگی می کنم
من زندگی را زندگی خواهم کرد
درسرزمینِ مادری ام
درکلمه ی بلوط
و زندگی خواهم کرد
درجملاتی که به خوابِ پائیزی رفته اند
اما
فصل های نوشکفته را با خود می آورند!؟
زندگی مثلِ برفِ شگرف است
هرچه قدر که درآن ژرف می شوی
بیشتر سیاهی خود را پنهان می کند!؟
عابدین پاپی(آرام)
9/12/1401
ازدفترِ شعر:سرما سرِما را گرم می کند