ما چند تا خانواده در کنار هم توی خونه زندگی میکردیم هر خانواده یه اتاق داشت مرد سالاری و از این حرفابود بچه که بودم شب ادراری خیلی داشتم جوری بود که مامانم از بس هر روز پتو و فرش و لباس میشست خستش شده بود و من استرس اینو داشتم که نکنه فردا صبح باز از خواب بیدارشم و خودمو خیس ببینم
الانم اینارو با حس عجیبی مینویسم
گذشت و گذشت و صبر مامانم تموم شد و
یه روز منو کتک زد و قاشق روی گاز داغ کردو روی دستم گذاشت و دستم رو سوزوند
دقیقا نمیدونم چند سالم بود 4-5- یا 6 سال ولی تا الان الان توی ذهنمه الانم اشک توی چشمام جمع شده
تا الان درد داغی رو دارم
تا الان گریه هامو یادمه
تا الان ناراحتی و قهر کردنم با مامانم تو این سن کمو میبینم
الان که بزرگ شدم و اوون تصاویر جلوی چشممه و هزرگاهی به مامانم میگم چرا اینکارو کردی
جوابش با گریه کردن اینه که ببخشید و حلالم کن نمیدونستم چجوری درمانت کنم بخاطر شرایط اون موقع اون خونه و روزهای بارونی و خشک نشدن به موقع فرش و پتو و لباس عاجز مونده بود