۹ سالم بود،دستهای مادرم و از روی چادرش گرفته بودم و کوچه ها و تو مسیر ریل راه اهن و رد میکردیم تا برسیم خونه دایی.اگه قطاری هم از سعادت بچگی ما تو مسیر و تو همون چند دقیقه عبور میکرد با مادر وایمیستادیم و گذر قطار و میدیدم و برای مسافرا که هیچ توجهی به ما نداشتن دست تکون میدادیم.شاید کمتر از یک دقیقه میشد اما من کنجکاوانه داخل تکتک کابین ها رو نگاه میکردم چون هر کدوم از کابین ها شبیه تکیه های یه فیلم به هم وصل شده بودن و تو بعضیهاشون ادم ها خواب بودن،تلویزیون میدیدن،بیرون و نگاه میکردن.بگذریم میخوام راجع به دوچرخه بگم براتون نه قطار.رسیدیم خونه دایی جان و دختر دایی هم سن و سال من خونه نبود اما دوچرخه اش گوشه حیاط بود که وقتی زن دایی جان دید من حوصله ام داره از حرفاشون سر میره من و دوچرخه رو گذاشت تو کوچه و گفت بازی کن دخترم.غافل از اینکه من بلد نبودم اصلا.ظهر بود و افتاب مستقیم رو سرم میتابید.کوچه خالی بود من بودم و دوچرخه و ماشین هایی که پارک شده بودن و اون...
یه پسر بچه کچل با زیرشلواری گشاد و پاره شده،چشم های درشت سبز .وقتی بغض و خجالت من و دید سر به زیر امد جلو و گفت بذار بهت یاد بدم.کمکم کرد سوار اون دوچرخه دست دوم و داغون شم و چطوری پامو بذارم رو رکاب و چطوری فرمون و بگیرم و ترمز کنم.مثل یه بزرگتر تو چند دقیقه سواری کردن و یادم داد و منم تو شرم و خجالت بچگی هیچی نگفتم و فقط هر کاری که گفت و انجام دادم.راستش اون موقع و حتی بعد ها از این موضوع ناراحت بودم که چرا من دوچرخه ندارم و اصلا نمیتونمم داشته باشم و شاید این فکر خیلی اذیتم کرد اما همه اینها فراموشم شد به جز چشم های سبز و مردونه اون پسر بچه کچل که حتی اسمشم نمیدونستم....