سکوت پر هیاهو.....
سکوت پر هیاهو.....
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

در باز کن!!

در پنچره باز کردم و داد زدم«نمیخواهم ببینمت، چند ساعته پشت در وایسادی؟؟ برو!! نمیخواهم بببنمت!»
گفت«خونه ای و در باز نمیکنی!در باز کن لج نکن»
داد زدم«فقط برو، همین!!»
داد زد«ما یک زمانی اینجا آبرو داشتیم، چیشده حالا در پنچره باز میکنی اینطوری داد میزنی؟؟؟ به خودت بیا در باز کن !»
داد زدم«خفه شو! من و این ادمای دورم فقط دیوار به دیوار است که بهم نزدیکیم، قلب هامون کیلومتر ها از هم دور تره!! زمانی که اونا نیاز به کمک داشتند منی نبودم و زمانی که من خودم به در دیوار خونه میکوبیدم هم آنها نبودند، هیچ کدوم تو هیچ شرایطی از زندگی مون برای هم نبودیم!! زمانی که تو تاریکی اتاقم شمع تولدم فوت کردم هیچ کدومشون با وجود اینکه فاصله شون باهم یک دیوار بود همراه ام نبودند؟؟تعریف من از همسایه خیلی با چیزی که الان دارم میبینم فرق داره! مَردم؟؟ من حتی به یک کدومشونم اعتماد ندارنم،مردمی که دروغ در جامی زیبا مینوشند و مست میشوند و حقیقت در جامی الوده و زشت و میریزند و هر روز به آن لگد میزنند؟؟»
داد زد«فقط در باز کن!! در باز کن!! باز کن!!»
گفتم«اگر باز نکنم میخوای اینجا چادر بزنی؟؟»
داد زد«در باز کن!»
گفتم«نمیخواهم ببینمت، چند بار بگم؟؟ 3 ساعته منتظری در برات باز کنم! ولی جوری رفتار کردم انگار خونه نیستم، تو 3 سال اینجا منتظر باشی هم من جوری رفتار میکنم انگار کسی خونه نیست!!»
داد زد«میدونی داری این حرف ها رو به کی میگی، به خودت احمق!!انگشت اتهامی که به سمت من میگیری به سمت خودته!! تو بدون من معنایی نداری، منم بدون تو معنا ندارم!!من تو ام، تو منی، ما باهم معنی میدیم، از کی و کِی دشمنی با خودت یاد گرفتی؟؟؟»
ایندفعه بلند تر داد زدم«مهم این نیست، مهم اینه که الان ازت متنفرم!!»
داد زد«بزار کاملش کنم، باید بگی از خودم متنفرم!!»
داد زدم«سال ها است قبول کردم از خودم متنفرم! مگه اون روز یادت رفت؟؟ روزی که خودم دو نیم کردم؟؟»
داد زد«به یادم نیار!!!»
داد زدم«روزی که برگشتم خونه و ایینه رو شکستم! از خودم بیشتر از هر کسی متنفر بودم، پس فکر کردم یک تیکه ای از وجودم هست که باعث شده از خودم متنفر بشم!! تیکه های ایینه شکسته برداشتم و دست به کار شدم که اون تیکه رو جدا کنم، یادته؟؟ تو به وجود اومدی، تو ، گل بود به سبزه نیز اراسته شد، حالا علاوه بر از خودم، یکی درست مثل خودم هم به وجود اومده بود، دقیقا همون قیافه لعنتی که هر روز توی ایینه با دیدنش عذاب میکشیدم، فرار کردم با یک بدن زخمی که هر ثانیه یک لیتر ازش خون میرفت فرار کردم! با تمام وجودم دویدم، گمون کردم از دستت راحت شدم، وایسو داری گریه میکنی؟؟ من اینجا باید گریه کنم نه تو!!»
داد زد«باشه من بد!! اینقدر خم نشو احمق داری میفتی!»
داد زدم«برو! برو! برو! برو! برو! برو! برو»
داد زد«داری میفتی، میفهمی؟؟ حواست باش.....»
تنها چیزی که متوجه شدم پرت شدنم از پنچره بود،صدای برخورد سرم با زمین چند باری تو سرم اکو شد و دیگه صدای ویز ویز ویز مطلق بود!!
یک ادم: الو اورژانس؟؟؟ ببخشید اینجا یکی از پنچره پرت شده پایین!!
اورژانس: متوجه ام، شرایط توضیح بدید
همون ادم: داشت با یکی حرف میزد با یکی دعوا میکرد، اما میدونی چی میگم، هیچ کس اون بیرون نبود، ببین از پنجره اومده بود بیرون و داد بیدار میکرد ولی سر کسی نمیدونم، اخه هیچکس تو کوچه نبود، نمیدونم، فقط میان دعوا کردنش با ذره های هوا از پنچره پرت شد پایین!!
اوژانس: یعنی ادعا دارید توهم میزد؟؟
همون ادم: نمیدونم، کسی تو کوچه نمیدیم.
اورژانس: ۵ دقیقه دیگه نیرو ها میرسند! شما کی هستید؟؟
همون ادم: همسایه شونم، ساعت 2 شب با صدای داد بیدادش بیدار شدم از پنجره بیرون دیدم، داشت یکی تهدید میکرد بره، چراغ خونه را روشن کردم، نور گوشی ام روشن کردم و تا جایی که دید داشتم کسی دم در خونش نبود!! حتی جوابم میداد ولی کسی حرفی نزده بود که بخواد جواب بده، نمیدونم، فقط میدونم الان افتاده پایین!!
...........................................................................

نیمه شببازگشتگمشدهجر و بحث
اینجا از احساسات درونیم مینویسم....:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید