Rast
Rast
خواندن ۱ دقیقه·۱۸ روز پیش

بازی(روز یازدهم)

چشمانت را ببند می شنوی؟ صدای پمپ شدن خون توی رگ هات !

اون لحظه ای که دیگه نیازی به بستن چشمات نیست ، قلبت با ضربان ۱۵۰- ۱۷۰ بار در دقیقه خودش رو می کشه

اون فقط یک نوا بود برای یک خنده؟!

یا خیلی عادی با فکر کردن بهش یک جوری دلشوره می گیره که انگار چی شده !

تنها بخشی که زندگی بود ، اون بالا روی صحنه وقتی که چراغ های تماشاگرا خاموش و نور روی صحنه است . حالا وقت به نمایش گذاشتن دنیای جدیدیه که می تونی خلقش کنی ، آدم جدیدی که خلق کردی !

تو می تونی به دستش بگیری !

این بار عجیب بود ،گویی انگار نه انگار n نفر دارن نگات می کنن !!!!!!

این موضوع از چیزی که بشه تصور کرد هم عجیب تر بود.

و اشک هایی به وقت مصیبت نگذشته و گذشته!


-ااا

تئاترصحنهنقابتمام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید