بنویس ، بنویس ،بنویس
چی بنویسم؟ از کدومش بنویسم ؟ از اینکه هر بار که می خوام بخوابم دقیقه های اون روز رو حساب می کنم و می بینم به زور سه رقمی شده؟
از اینکه، بذار از امروزم بگم
صبحانه خوردم !
با خیال اینکه دیشب قبل ۱۲ خوابیدم و امروز یه روز بدی قرار نیست باشه لباس پوشیدم ، لباسام بوی تمیزی می داد ، امروز همه چیز تمیز بود انگار که روحش رو نوازش می داد .
بعد مدت ها جلو اون همه آدم شروع به خوندن کردم ، عجیب بود . انگار نه انگار همون چند ماه پیش روی صحنه غرق می شدم و زندگی می کردم.
توی صبحگاه بود که یه آدمی اومد برامون یه چیزی رو بگه آدمی که نشان بارز نیازمندی مغزم توی زندگیش بود. آدمی که نشون می داد معرفت به مدرک و جایگاه شغلی نیست !
اگر اشتباه نکنم از سه تا نصیحت برامون گفت
مرتب و منظم باش
خیرخواه بقیه باش
اسراف نکن
زبانش شیرین چون عسل بود
گفتم که اون روز قرار بر زندگی بود ، ولی دقیقه اول کلاس اول فهمیدم خبری از این چیز ها نیست! یک مشت مرده دور هم جمع شده بودیم، باخیال بافی فانی خود را آرام کردم,تازه اولشه !
برای تمرین رفتم تا نقشم رو ایفا کنم، دور از اینکه حتی حرف زدن نیز یادم رفته بود
ادامه دادم همینطور دقیقه ها می گذشتند و بیشتر به قفل بودن ذهن و جسم و روحم متمرکز می شدم
دستانم خالی از کشیدن ، ذهنم خالی از تراکم و ، قلمم خالی از محتوا و جسمم به دور از حیات !