در مورد رده های سنی دیگر چیزی نمی دانم
اما در مورد رده سنی خودم خوب می دانم
مانند آهویی است که تازه راه رفتن را یاد گرفته است تازه می تواند روی پایش بایستد و بدود
به هر طرف می دوند و گاه خسته می شود
گاهی اوقات بی دلیل ذوق می کنی و انگار می خواهی به آسمان ها پربکشی
از شدت ذوق می خواهی جیغ بزنی و انرژی بی اندازه آن را تخلیه کنی
و
گاهی اوقات از شدت ناراحتی بی دلیل می خواهی دیگر وجود نداشته باشی
احساس می کنی دیگر هدفی برای زندگی نداری
احساس می کنی بودن و نبودنت هیچ تاثیری برکسی نداشته باشد
خیلی از اوقات هم می دانی که این فکر ها چیزی جز حرف های پوچ نیست
اما باز هم ناراحتی
شاید این ناراحتی آنقدری باشد که حتی برایت پرت شدن از یک برج چیزی بی ارزش و کمی باشد اما چند ثانیه بعد بخواهی زندگی کنی بخواهی به کار هایت ادامه دهی لبخند بزنی بخندی
اما هر چه هست دوست داشتنی است
هر لحظه اش را باید قدر دان خداوند شد
نوجوانی را می گویم
گاهی اوقات از این می ترسم که این روز ها که می گذرد می دانم تمام می شود اما می ترسم فراموش کنم
هر چه باشد هر چقدر سختی و چاله و چوله داشته باشد زیباست
چاله هایش مانند چایی می مانند که وقتی پایت را در آن چاله می گذاری هزاران قاصک و پروانه های زیبا از آنجا فوران کند و اولش شاید بترسی اما بعد از دیدنش لذت می بری
اری به همین قشنگی است و می گذرد ...
..