در دل غروبی سرخگون، کشتی تجاریای که بهرام از آن پاسداری میکرد، آرام روی آبهای خلیج پهناور میلغزید. نسیم داغ بیابان از ساحل میوزید، و موجها با ضربههایی سنگین به بدنهی کشتی میخوردند. ملوانان خسته اما آسوده بودند؛ گمان میکردند امروز هم مانند روزهای دیگر تنها دغدغهشان دزدان دریایی است.
اما ناگاه، آبها لرزیدند... ابتدا مانند صدای کوبش طبلهای جنگ، بعد چون فریادی عمیق که از اعماق میآمد. موجی بلندتر از دکل کشتی برخاست، و از دل آن، موجودی قد برافراشت.
چشمهایی فسفری و بیانتها که چون دو فانوس نفرینشده در تاریکی میسوخت، سری شبیه مارماهی عظیمالجثه، اما با شاخهایی شبیه شاخ بز کوهی، و فلسهایی سیاه که زیر نور خورشید، چون پولاد مذاب برق میزد. ریشههایی از جلبک و صدف، چون تاجی بر گردنش پیچیده بودند.
موجود با غرش سهمگینی بر آب کوبید و موجی چون دیوار کشتی را به لرزه انداخت. ملوانان وحشتزده فریاد زدند:
— «دیوش آب! نفرینشدهی دریاهاست!»
بهرام، که دستانش از طنابها و شمشیرهای سادهی ملوانی زخمخورده بود، گامی به جلو نهاد. نگاهش بر هیولا قفل شد؛ ترس در دلش بود، اما زیر سایهی آن، شعلهای از جسارت زبانه کشید.
او فریاد زد:
— «این کشتی و جان این مردان، در پناه من است! اگر باید غرق شویم، نخست خون من را بچش!»
هیولا، انگار معنای سخنش را دریافته باشد، با خشم دهان گشود. بوی تعفن مرگ از گلویش برخاست و آبی تیره، سیاهتر از شب، به سوی عرشه پرتاب کرد.
بهرام، تنها با سپری چوبی و شمشیری کوتاه، بر دکل پرید. صدای قلبش در گوشش طنین داشت. باد ریش او را در هم میپیچید، و در همان دم، به پهلوی هیولا فرود آمد. شمشیرش فلسهای آهنین را خراش داد؛ نه آنکه آن را بشکافد، بلکه زخم کوچکی گشود.
دیوش آب غرید، آبها جوشیدند و کشتی چون برگی بر امواج پرتاب شد. ملوانان نقش بر زمین شدند. اما همان زخم کوچک، آغاز نبردی بزرگ بود... بهرام با ضربهی شمشیرش تنها خراشی کوچک بر تن هیولا انداخت. دیوش آب غرید، صدای غرش او با امواج یکی شد، و در یک حرکت، دم غولآسایش را به عرشه کوبید. تختهها خرد شدند، کشتی به پهلو خم شد، و بهرام که تعادلش را از دست داده بود، به دریا پرتاب شد.
آب سرد و سنگین به ریههایش هجوم آورد. برای لحظهای، همهچیز تاریک شد. تنها تصویری که در ذهنش زبانه زد، کودکیاش بود که کنار ساحل، پدرش به او میگفت:
«دریا همیشه دشمن نیست، اما اگر از آن بترسی، تو را میبلعد.»
بهرام با آخرین توان، به سوی سطح آب شنا کرد. اما سایهی عظیم دیو، همچون کوهی سیاه، بالای سرش شناور بودششناور بودشناور بود.،آغاز نبردی بزرگ بود...