
شب مثل پتوئی سنگین روی شهر افتاده بود. مهِ باقیماندهٔ روز، اکنون بهخاطر خنکی هوا رقیقتر شده بود اما هنوز چشماندازها را مات میکرد. ادین از باغِ امین بیرون آمد؛ پاکتِ سیاه در جیبش آرام میتپید و حسِ آن دیدارِ نیمهروشن با امین هنوز در ریههایش طعم چای هُل داشت.
او میخواست تنها باشد؛ قبل از هر کار باید یک بار دیگر نقشه را باز کند، خطوط تازه را لمس کند، و تصمیم را در دل محکم کند.
ولی شهر، دیگر مثل قبل نبود که بتوان در آن ناشناخته قدم زد. چیزی در هوا بود — نه فقط بوی مرکب یا دود، بلکه احساسِ نگاهِ جمعی که میخواهد چیزی را ببیند و دیگر نابودش نکند.
ادین به سمت کوچهای رفت که به بازارچهٔ پنهان میرسید؛ جایگاهی که گاهی میشد خبرها را از میان سایهها گرفت. چراغها در خانهها یکبهیک خاموش میشدند و از میان دریچهها، چهرههایی نگران به بیرون خیره بودند. او قدم برمیداشت و هر قدم، ریتمی از جانِ خودش میکشید.
در دلِ میدان، فارغ از بازیِ نقشه، نایب داشت آخرین حرفهایش را با ستوانِ مورداعتمادش رد و بدل میکرد؛ برنامهٔ کوتاهشدهای که سالها تجربه در آن نقش داشت: اطلاعاتِ مرکبی، ردِ کالسکه، و ردِ مهرِ دایرهای که دستنوشتهها را به هم پیوند میزد. نایب به صدای پای ادین حساس بود — او میدانست که شهرِ خاموش، وقتی قرار است چیز بزرگی رخ دهد، خود را به صدا درمیآورد.
قابِ شب برای لحظهای تنگ شد. ادین همانطور که با خودش حرف میزد — شاید برای پیشرویِ نقشه، شاید برای دفن تردید — متوجه نشد که دو سایه از پهلو به او نزدیک میشوند. یکی صدایی زیرلب داشت:
— «میرزا، شبیه تو کی رو میشه دید؟»
صدا کلفت و آشنا بود؛ نه صدای نقابدار، بلکه صدای زمختِ کسی که سالها در سنگفرشهای این شهر قدم زده است.
ادین برگشت. زیر نورِ کمِ فانوس، صورتِ سرهنگِ نایب نمایان شد؛ چهرهای که در روزها دنبال حقیقت میگشت و در شبها تصمیم میگرفت. کنار او چند سربازِ بیحالت ایستاده بودند؛ چهرههایشان نه دشمنیِ شعاری داشت و نه تحقیرِ زشت — آنها فقط به تکلیفشان نگاه میکردند.
نایب گفت، با آن آرامیِ متمرکز:
— میرزا آدین، تو را بهعنوان مظنون به قتلها و بهعنوان کسی که مدارکِ خطرناکی جابجا میکند بازداشت میکنم. بیا با ما برو.
ادین مکثی کرد؛ در سینهاش چیزی صدا کرد، مثل تناقضِ ضربانِ دو حقیقت. او آرام گفت:
— شما این کار را قانونی میخوانی؟ یا فقط میخواد از من یک نمایش بسازید؟
نایب نفسِ کوتاهی کشید؛ لبانش جمع شد و بعد گفت:
— این قانونیست که من تشخیص میدهم. نه برای تو، برای شهر.
ادین ملایم لبخند زد، نوعی لبخند که هم تسلیم بود و هم دعوت به گفتگو:
— اگر برای شهره، پس بزن. اما بدان: هر خطی که تو فکر میکنی پاک میکنی، در نقشهٔ من جای خودش رو پیدا میکنه.
همینجا بود که تیر از دور شلیک شد — صدایی کوتاه، فلزی و قاطع که بهنظر میرسید زمان را برای یک لحظه خفه میکند. ضربه خورد؛ نه مستقیم قلب او، اما به شانهاش — سوزشی تیز که سریع تبدیل به گرمایی سیال شد و زیر کت پخش شد. ادین با یک اشاره دست به شانه، احساس کرد گرمیِ غیرمنتظرهای زیر پوستش جریان مییابد؛ بدنش یک لحظه لاغر شد، و سپس ثانیهای بعد، چوبدستهٔ حقیقت محکمتر در دستش نشست.
نایب همان لحظه فریاد نزد:
— زمین بزن! زمینی بشو!
ادین تلوتلو خورد؛ گلوله زخمی نه کشنده اما کافی بود تا تعادلش را بههم بریزد. زمین را لمس کرد؛ سنگفرش سرد زیر دستش او را به خود آورد. احساس کرد چیزی از درونش مثل یک طناب بریده میشود — نه طنابی که او را نگه داشته، بلکه طنابی که او را به گذشته پیوند داده بود.
در آن چند ثانیهٔ کشدار، چند اتفاق همزمان رخ داد: سربازان نایب به جلو هجوم نیاوردند تا بدنی را مشغول کنند — آنها حلقه زدند تا او را محاصره کنند، بدون اینکه او را در هم بکشند. نایب نزدیک آمد؛ چشمهایش در آن نزدیک، نه فقط جدیت، که نوعی پشیمانی نیز داشت. او گفت، نرم اما محکم:
— میرزا، این پایان قصهٔ تو نیست. اما تو باید جواب بدی.
ادین تلاش کرد برخیزد؛ اما سرگیجه و خونِ گرم زیر پوستش او را واداشت به بهت. صدای دوردستِ نقالان، فریادِ روزنامهفروش و خشخشِ مه، همه محو شدند. او همانجا به پشت نشست و دید که نایب به مردی در سایه اشاره کرد — مردی که در دستش یک قطعهٔ مهر بود، همان که ادین قبلاً دیده بود؛ کسی از حلقهای که حالا یکی از مهرهایش بر دستِ قانون بود.
در حالی که دو نفر بازوهایش را میگرفتند و او را ایستادند، ادین نگاهی به پاکت سیاه انداخت. نقشه هنوز در جیبش گرم بود؛ خطی دیگر، شاید همان لحظه، تیرهتر شده بود. او حس کرد که نقشه انگار نفس میکشد — نه بهخاطر زندگی او، بلکه بهخاطر چیزی که حالا رخ میدهد.
نایب، در حالی که سربازان او را به پایین میکشیدند، به آرامی گفت:
— وقتی حرف از افشا یا قتل میشود، میان آن که میپرسد و آن که عمل میکند تفاوت هست. تو مدتها بیش از آنکه فکر کنی نویسنده بودی؛ حالا وقت پاسخ است.
ادین کلمهای نگفت. بیشتر از کلمات، یک نگاه طولانی بین او و نایب رد و بدل شد — نگاهِ دو مرد که هرکدام به شکلی، بارِ تاریخ را بر دوش داشتند.
سربازان او را بستند — نه با نمایش خشونت، بلکه با ضیق اقتدار. دستهایش به پشت برده شد؛ حس بستنِ فلز سردی بر مچها آمد و بعد حرکتِ رفتن. او روی پا نایستاد تا مقاومت کند؛ نه از ترس، بلکه چون میدانست مقاومت دیگر نه از او، که از سرنوشتِ دیگری میآید.
وقتی او را بردند، جمعیت کنار کشید؛ بعضیها با نگاهِ ستایش، بعضیها با ترس، و برخی با آن سکوت عجولانهٔ مردمِ عادی. صدای روزنامهفروش بالا رفت: «نایب گرفتش!» اما صدایش مثل انعکاسِ یک داستانِ بلند بود که کسی کنج آن را خوانده باشد.
در مسیر به سمت زندانِ موقت نایب، ادین لحظهای به خود آمد: انگشتانش نعوظ خاک و مرکب را حس کردند؛ شکمش مثل سنگی ساکت شد؛ و در آخر، شنید که نقشه در جیبش با ضربی نرم پاسخ میدهد — انگار خطی تازه در آن افتاده باشد. او لبخندی نیمهپنهان زد؛ نه از پیروزی، نه از شکست، بلکه از فهمِ اینکه بازی هنوز ادامه دارد و او دیگر نه تنها نویسندهٔ داستان، که خودِ یک جملهٔ تاریخی شده است.
هوای بازداشتگاه سنگین بود؛ مثل مهی که در فضایی بسته گیر کرده باشد و راهی برای بیرون رفتن نیابد. دیوارها پوشیده از رطوبت و لکههای سبز کپک بودند، بوی آهک سوخته و زنگِ آهن در هوا پخش بود. چراغ زغالی گوشهٔ سقف نیمهسوخته میسوخت و نور زردش به سختی تا میانهٔ سلول میرسید.
ادین را از راهروی باریکی عبور دادند؛ راهی که با هر قدم، زنجیرِ پاهای زندانیان صدا میداد. سربازی با چشمان بیاحساس، درِ چوبی را گشود.
سلول، بزرگتر از انتظارش بود؛ بیشتر شبیه اتاقی زیرزمینی با طاق آجری و یک پنجرهٔ کوچک در بالا که باریکهای از نور صبحگاهی از آن به داخل میلغزید. چند نفر روی زمین نشسته بودند، هرکدام در سکوتی خاص، با دنیایی درون چشمانشان.
اولینشان مردی بود با ریش بلند خاکستری، چهرهای استخوانی و لباسی مندرس ولی پاکیزه. عینک بیقابش را با نخ به پشت گوش بسته بود و در میان انگشتانش تسبیحی از چوب گردو میچرخاند. او بعدها فهمید نامش سید محمود مدنی است — روحانیای که در خطابههایش شاه را «پادشاهِ سایهها» نامیده بود.
کنارش جوانی نشسته بود با کت مخملی کهنه و چشمانی درخشان، ولی زیر آن نگاه آتشی، رگهای از جنون میدرخشید. با قلمی نیمسوخته روی دیوار چیزی مینوشت. روی انگشتانش هنوز رد مرکب مانده بود. او را شاعر ملکزاده صدا میزدند؛ جوانی که گفته بودند در روزنامهاش مقالهای نوشته دربارهٔ «دستهای آلودهٔ دربار».
در گوشهٔ دیگر، مردی چاق و کوتاه با دندانهای زرد و پیراهنی که بوی روغن چاپخانه میداد، با نخ کوچکی سیگار پیچ میکرد. روی ساعدش جای سوختگیهای قدیمی بود. خودش را جعفر چاپچی معرفی کرد — کسی که گفته میشد اعلامیههای انجمن سایهها را چاپ میکرد، اما حالا خودشان لو داده بودندش.
و آنطرفتر، پیرمردی که چشمانش نیمهبسته بود و در سکوت، چای را با قاشق نقرهای کوچکی هم میزد. در نگاه اول شاید مست به نظر میرسید، اما در نگاه دوم میشد فهمید عقلش از همه بیشتر کار میکند. او را آقا ربیع صدا میزدند — مشاور سابق وزارت داخله که به جرم «بدگمانی نسبت به سیاست اعلیحضرت» زندانی بود.
ادین آرام نشست، پشت به دیوار سرد. لحظهای سکوت حاکم شد تا اینکه ملکزاده، آن جوان شاعر، سرش را بالا آورد و لبخند زد:
— چهرهات آشناست، میرزا. اهل نوشتنی؟
ادین لبخندی محو زد:
— شاید... مدتی با قلم کار میکردم، تا اینکه قلم از خون پر شد.
جعفر چاپچی که سیگارش را روشن میکرد، خندید و گفت:
— قلم و خون؟ پس یا نویسندهای یا قاتل. البته اینجا فرقش زیاد نیست. هر دو به جرمِ نوشتن میافتن زندان!
آقا ربیع بیآنکه نگاهش را از فنجان چای بردارد، گفت:
— یا به جرمِ فکر کردن. اینجا فکر هم نوعی جنایت حساب میشود.
سید محمود تسبیحش را چرخاند و گفت:
— جنایت؟ نه. در این دوران، حقیقت جنایته. هر که زبان باز کند، گویی به تخت پادشاه دندان زده.
ملکزاده لبخند زد:
— شما آخوندها همیشه همه چیز را با استعاره میگویید. گاهی هم باید فریاد زد، بیهیچ لفافهای.
سید محمود آرام پاسخ داد:
— و فریاد تو را که شنید؟ آنها که دربارند، گوش ندارند. و آنها که مردمند، نان. هیچکدام فرصت شنیدن ندارند.
ادین به گفتوگو گوش میداد و در ذهنش، هر واژه با تصویری از نقشه گره میخورد. احساس میکرد این چهار زندانی، هرکدام بخشی از همان نقشهاند — یکی نماینده ایمان، یکی شور، یکی حقیقتِ زمینی و دیگری خردِ سیاسی.
ناگهان جعفر چاپچی پکی به سیگار زد و با چشمان نیمهخواب گفت:
— شنیدین؟ دیشب یکی دیگه از والامقامها مرده. گفتن تو دفتر خودش با گلوله. بعضی میگن کار یه نقابداره. بعضی هم میگن نفرینِ مردم گریبانش رو گرفت.
سکوت سنگینی افتاد. ملکزاده به ادین نگاه کرد، چشمانش تیز و بُرنده:
— تو که اهل قلمی، بگو میرزا... فکر میکنی نفرین مردم واقعیه؟ یا فقط دستیست در تاریکی که عدالت رو خودش اجرا میکنه؟
ادین مکث کرد، شانهٔ زخمیاش تیر کشید. نگاهی به دیوار سلول انداخت، به نوشتههای پراکندهٔ زندانیان پیشین — اسمها، شعارها، تاریخها، و جملهای که با زغال سیاه نوشته شده بود:
«خون میریزد، تا جوهر خشک نشود.»
او زیر لب گفت:
— شاید عدالت همین باشد. جوهری که با خون دوباره زنده میشود.
سید محمود نگاهش کرد؛ نگاهی سنگین و نافذ:
— مراقب باش، میرزا. خون اگر زیاد بریزد، دیگر نقشه نمیسازد، مرداب میشود.
ادین لبخند تلخی زد و آرام پاسخ داد:
— و اگر نریزد، جوهر خشک میشود.
در همین لحظه، صدای کلید از پشت در آمد. درِ فلزی با جیغی بلند باز شد. یکی از سربازها فریاد زد:
— میرزا آدین! بازجویی!
ادین از جا برخاست، نگاهی به چهرههای همسلولیاش انداخت. شاعر لبخند زد، چاپچی دود را بیرون داد، سید محمود زیر لب دعا خواند، و آقا ربیع گفت:
— هرچه میپرسی، بگو... ولی نه آنچه میخواهند بشنوند. بگو آنچه تو را زنده نگه میدارد.
ادین سر تکان داد و بهدنبال سرباز از در خارج شد. راهرو تاریک بود و بوی آهک تازه میداد.
در ذهنش، صدای تسبیحِ سید محمود و جملهٔ آقا ربیع با هم درآمیخت:
«بگو آنچه تو را زنده نگه میدارد...»
و او در دل گفت:
«من دیگر زنده نیستم — من نقشهام.»