ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

خون نگار بخش 14

ساعت نزدیک‌های سپیده‌دم بود که ادین، در حالی که رد خون خشک‌شده روی شانه‌اش هنوز پیداست، از میان کوچه‌های خیس و تیره‌ی محله‌ی سنگ‌سیاه گذشت. صدای زوزه‌ی باد از لای پنجره‌های نیمه‌افتاده‌ی خانه‌های مخروبه می‌آمد و مه غلیظی مثل توده‌ای زنده، در امتداد دیوارها حرکت می‌کرد.

او به خانه‌ی نایب رسید — همان خانه‌ای که همیشه چراغی زرد در ایوانش می‌سوخت و بوی کاغذ سوخته و تنباکو در هوا پیچیده بود. در زد، آرام، سه بار پشت سر هم. چند ثانیه بعد، در با صدای آهسته‌ی لولای زنگ‌زده باز شد و چهره‌ی نایب در تاریکی پدیدار گشت؛ خسته، اما هوشیار.

نایب گفت:

«می‌دونستم پیدات میشه... فرار کردی، نه؟»

ادین خسته لبخند زد، «بیشتر شبیه رها شدن بود تا فرار، سرهنگ.»

هر دو وارد اتاق شدند. نور چراغ نفتی روی میز، چهره‌ی جدی نایب را روشن کرده بود. روی دیوار نقشه‌ای بزرگ از شهر آویزان بود، با دایره‌های قرمز و خطوطی که به هم وصل‌شان می‌کرد.

ادین نشست.

«اونا همه جا هستن، سرهنگ. از زیرزمین گرفته تا اتاق شاه. حتی توی نظمیه نفوذ دارن. مجمع سایه فقط یه اسم نیست... یه شبکه‌ست، یه ریشه‌ که هرجا بخوای بِکَنی، یه شاخه‌ی دیگه سر در میاره.»

نایب سیگارش را آتش زد، شعله‌ی فندک برای لحظه‌ای چشم‌های تیزش را روشن کرد.

«می‌دونم، ادین. از وقتی دستگیرت کردن، بوی گندش بلند شده بود. ولی تا حالا کسی جرأت نکرده بود اینو با صدا بگه.»

ادین آرام گفت:

«می‌خوام تمومش کنم. یکی یکی. با حساب، با دقت. نه برای انتقام، برای پاک‌سازی.»

نایب لبخند سردی زد.

«پس می‌خوای با من شریک شی؟»

ادین نگاهش کرد.

«نه، سرهنگ... می‌خوام تو شاهد باشی که این شهر هنوز مردی داره که از سایه نمی‌ترسه.»

نایب نفس عمیقی کشید، سپس از روی میز، پرونده‌ای ضخیم برداشت و گذاشت جلوی او.

«اگه قراره این بازی رو شروع کنیم، باید بدونی که اولین نفرشون همین امشبه... صدرالمهندس. اون توی عمارت کلاه‌فرنگی جلسه داره با بقیه‌ی انجمن. محافظ داره، زیاد هم داره. اما...»

ادین حرفش را برید:

«هیچ سایه‌ای از شمشیر فرار نمی‌کنه، سرهنگ.»

نایب نگاهی به او انداخت، نگاهی که درونش هم ترس بود هم احترام.

«ادین... فقط بدون، از لحظه‌ای که اولین نفر رو بزنی، راه برگشتی نیست.»

ادین لبخند زد، از جا بلند شد، بارانی‌اش را پوشید و در آستانه‌ی در گفت:

«من از همون شبِ خون، دیگه راهی برای برگشت نداشتم.»

در پشت سرش بسته شد و صدای گام‌هایش در مه گم شد؛ مهی که حالا بوی باروت و خیانت می‌داد.

فهمیدم — می‌خوای روایت سوم‌شخص حفظ بشه، لحن شاعرانه و رازآلود بمونه، نه در قالب گفت‌وگو بلکه در قالب توصیف و روایت.

اینجا نسخه‌ی بازنویسی‌شده‌ی اون بخشه، با جزئیات سینمایی و حال‌وهوای تاریک، جوری که حس کنیم در حال دیدن نقشه‌ی یک انتقام یا کودتای خاموشیم:

شب، آرام اما سنگین بود. مه مثل ملافه‌ای بر تن شهر خوابیده بود و از شکاف پنجره‌ی باریک، نوری مردد بر میز چوبی افتاده بود. روی میز، نقشه‌ای کهنه پهن بود، با لکه‌هایی از خون خشک و خطوطی که تا بی‌نهایت در تاریکی امتداد داشتند.

ادین و سرهنگ نایب روبه‌روی هم نشسته بودند. سکوت میان‌شان آن‌قدر غلیظ بود که صدای نفس‌ها، مثل ضرباهنگ ساعت روی دیوار شنیده می‌شد. بیرون، باد در شاخه‌های خشک می‌پیچید و گاه صدای پای نگهبان از دور به گوش می‌رسید.

آن شب، جلسه‌ای در کار نبود؛ بلکه اعترافی بود میان دو مردی که دیگر هیچ بازگشتی نداشتند.

نایب، با چشمانی خسته و دهانی بسته از تجربه‌ی سال‌ها جنگ و خیانت، گوش می‌داد. و ادین، با دقت سربازِ خسته‌ای که هنوز در میدان مانده، نام‌ها را یکی‌یکی بر زبان می‌آورد.

اول، نام صدرالمهندس بود. مردی که رگ‌های شهر از طلا و سیمان او پر شده بود. از پشت دفترهای حساب و قراردادها، خون عبور می‌کرد. او معمار امپراتوری دروغ بود، کسی که می‌دانست هر دیواری که بالا می‌رود، باید روی گوری ساخته شود.

بعد از او، مستشارالدوله آمد — چشمی که قانون را چون شمشیر می‌کشید. تمام جنایت‌ها در سایه‌ی امضای او مقدس می‌شدند. او قانون را نه برای عدالت، بلکه برای پنهان کردن مرگ نوشته بود.

سومین، سردار وقار بود. فرمانده‌ای که در زمان جنگ، قهرمان بود و پس از آن، جلاد خاموش مجمع سایه‌ها شد. می‌گفتند صدای گلوله‌ای که پسر خودش را کشت، هنوز در ذهنش می‌پیچد. اما شاید همان گلوله، او را به خدمت تاریکی درآورد.

و سپس، فخرالملوک — زنی بی‌چشم‌انداز و بی‌نام، چون بخار در شب. کسی نمی‌دانست چگونه در مجمع نفوذ کرده. اما صدای او، در هر تصمیم مهمی شنیده می‌شد. می‌گفتند هیچ‌کس چهره‌اش را ندیده، فقط عطرش را حس کرده‌اند: بوی خاک مرطوب و گل سرخ.

ادین ادامه نداد. انگشتانش روی نقشه لرزیدند.

سایه‌ی نایب روی دیوار بلندتر شد، و صدای خش‌خش قلمش روی کاغذ پیچید.

«و بالاتر از همه‌شان...» نایب گفت، صدایش آرام اما سنگین بود.

ادین سر بلند نکرد. فقط زمزمه کرد:

«دایه قرمز.»

هوای اتاق ناگهان سرد شد. شعله‌ی چراغ لرزید.

در پرونده‌ها هیچ نامی از او نبود، اما نشانه‌اش در همه‌چیز دیده می‌شد — در رنگی خاص از پارچه‌های درباری، در نامه‌هایی که با مهر سرخ بسته می‌شدند، در ترانه‌هایی که کودکان در کوچه‌ها می‌خواندند.

می‌گفتند دایه قرمز پیرزنی‌ست که هیچ‌کس سنش را نمی‌داند، زنی که نسل‌هاست بر سریر سایه نشسته و از میان مرگ‌ها حکومت می‌کند. هیچ فرمانی صادر نمی‌شود مگر آنکه از گلوی او گذشته باشد.

آن شب، تصمیم گرفته شد. بی‌هیاهو، بی‌نشانه.

قرار بود اعضای انجمن یکی‌یکی محو شوند، چنان که گویی هرگز وجود نداشته‌اند.

باد، نقشه را روی میز لرزاند. نایب آهسته آن را صاف کرد و گفت:

«شروع با کی؟»

ادین پاسخ نداد. فقط نگاهش را بر نقطه‌ای سرخ در نقشه دوخت — نقطه‌ای که رویش نوشته بود:

خانه‌ی صدرالمهندس.

برشبخون
۱۵
۹
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید