ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۴ دقیقه·۲۲ روز پیش

خون نگار فصل دوم بخش 5

آرمان با صدای زنگ ساعت از خواب پرید. چند لحظه طول کشید تا بفهمد کجاست. سقف اتاق، پرده‌ی نیمه‌کشیده، بوی ملایم چای دیشب… همه‌چیز عادی بود. خیلی عادی‌تر از چیزی که انتظارش را داشت.
اولین کاری که کرد این بود که آستین هودی‌اش را بالا زد.
زخم هنوز آنجا بود.
خراشی باریک، اما عمیق‌تر از آن که بشود نادیده گرفت. انگار کسی با ناخن یا تیغه‌ای کُند روی پوستش رد کشیده باشد. لحظه‌ای خشکش زد. تصویر دختر بی‌چشم دوباره مثل ضربه‌ای محکم برگشت توی ذهنش، اما بلافاصله آن را پس زد. نمی‌خواست باور کند واقعی بوده.
زیر لب گفت:
– «مزخرفه… قطعا خواب بود.»
بلند شد، رفت جلوی آینه. چشم‌های پف‌کرده‌اش، ریش‌تراشیده‌نصفه، همان خودش بود. نه نشانی از ترس شب قبل، نه ردی از آن صحنه‌های کابوس‌وار. فقط خستگی.
کمد را باز کرد و لباس کارش را برداشت. پیراهن را که پوشید، چند لحظه همان‌جا ایستاد، مات.
لحظه‌ای به فکر فرو رفت:
چطور ممکنه همچین چیز دقیقی خواب باشه؟
بوی نم توی دالان، صدای قدم‌های کسی پشت سرش، و… آن صدای بی‌چشم.
سرش را تکان داد.
– «نه دیگه، تمومش کن. باید برم سرکار.»
کفشش را پوشید، کلیدها را از روی گیره برداشت. اما وقتی می‌خواست از اتاق بیرون برود، چشمش افتاد به میز.
دفتر پدر همان‌جا بود.
لحظه‌ای مکث کرد. ناخودآگاه به آن نزدیک شد. دفتر را باز کرد—صفحه‌ای تصادفی—و هیچ‌چیز غیرعادی ندید. نه جمله‌ای عجیب، نه لکه‌ای، نه نشانه‌ای از دیشب.
همه‌چیز معمولی بود.
و همین، بیشتر اعصابش را خورد می‌کرد.
در را بست و از خانه بیرون رفت. هوای صبح سرد بود و خیابان خلوت. صدای موتور مغازه‌ی نانوایی، بوی نان تازه، همسایه‌ای که داشت ماشینش را می‌شست… همه‌چیز داشت نقش «واقعیت» را خیلی خوب بازی می‌کرد.
اما ذهن آرمان رهایش نمی‌کرد.
هرچقدر قدم می‌زد، صدای دیشب توی گوشش تکرار می‌شد؛ نه واضح، بلکه مثل یک پژواک گنگ. انگار کسی داشت چیزی را می‌گفت، اما زبانش از پشت دیوار عبور می‌کرد.
همان‌جا وسط خیابان ایستاد.
دستش را روی ساعد زخمی‌اش گذاشت. سوزش لحظه‌ای تیز شد.
آرمان زیر لب گفت:
– «اگه خواب بود… چرا هنوز درد می‌کنه؟»
پاسخی نداشت.
فقط می‌دانست یک چیز درست نیست.
و بدتر از آن… نمی‌دانست از کجا باید شروع کند.
وقتی به سر کار رسید، حس کرد تمام آدم‌ها، تمام صداها و همه‌ی روزمرگی‌ها، دارند چیزی را از او پنهان می‌کنند. انگار جهان به شکل عادی‌اش برگشته، اما با جای خالی یک قطعه‌ی مهم.
و درست همان لحظه که می‌خواست کارت ورودش را بزند…
پیامک آمد.
چیزی که روی صفحه دید، قلبش را برای چند ثانیه متوقف کرد:
«تو دیشب تنها نبودی.»
فرستنده: ناشناس.

آرمان چند لحظه به صفحه‌ی گوشی خیره ماند. باد سردی از کنار پایش رد شد و از درزهای لباسش گذشت، اما لرزی که توی تنش افتاد از سرما نبود.
«تو دیشب تنها نبودی.»
این جمله دوباره و دوباره توی ذهنش می‌چرخید، انگار نه یک پیامک، بلکه یک زمزمه‌ی مستقیم در گوشش.
نفسش سنگین شد. سعی کرد اطرافش را نگاه کند. همه چیز عادی بود؛ کارمندها وارد اداره می‌شدند، صدای خنده‌ی دو نفر از پشت سر می‌آمد، بوی قهوه از کافه‌ی روبه‌رو بلند می‌شد. اما میان همه‌ی این روزمرگی‌ها… یک چیزی ناساز بود. یک هاله‌ی نامرئی، یک سایه‌ی بیرون از میدان دیدش.
آرمان آرام تایپ کرد:
«کی هستی؟»
چند ثانیه گذشت. هیچ.
دستش کمی لرزید. کارت را زد و وارد ساختمان شد. راهرو مثل همیشه شلوغ نبود. نورهای مهتابی سقف کمی سوسو می‌زدند—انگار برق هم مردد بود که روشن بماند یا نه.
دفترش را که باز کرد، همکارش "های" کوتاهی گفت و رفت. آرمان نشست اما کار نکرد. فقط همان پیامک را نگاه می‌کرد که مثل یک زخم تازه روی صفحه‌ی گوشی نشسته بود.
بعد…
گوشی دوباره لرزید.
پیام جدید:
«این فقط شروعه. دیشب چیزی رو دیدی که نباید می‌دیدی.»
آرمان خشک شد.
دیشب…
دختر بی‌چشم…
مهسا که تا لحظه‌ی ورودش در دالان بود و بعد ناپدید شد…
سردی استخوان‌سوز آن صدا…
انگشتش را روی صفحه گذاشت. نوشت:
«مهسا کجاست؟»
این بار پاسخ تقریباً فوری رسید.
«اون جاییه که همیشه بودن.
پشت خط.
پشت نقشه.»

قلب آرمان فرو ریخت.
پشت نقشه؟
ذهنش رفت سمت دفتر پدر.
آرام بلند شد، در را بست و پرده را کشید. روی صندلی نشست و به ساعدش نگاه کرد.
زخم… کمی قرمزتر شده بود. انگار در سکوتی نامرئی ادامه می‌سوخت.
گوشی‌اش دوباره لرزید.
پیام سوم:
«تو وارث اشتباهاتی هستی که حتی نمی‌دونی کی آغازشون کرده.
همون‌هایی که امروز تو خبرها بهشون می‌گی فساد…
ریشه‌شون زیر زمینیه، نه روی میزهای دولت.»

این یکی… خیلی دقیق بود.
خیلی آگاهانه.
آرمان دستش را روی پیشانی گذاشت.
این فرد فقط یک مزاحم نبود. اطلاعات داشت. شاید بی‌حد.
نوشت:
«چی از من می‌خوای؟»
سه نقطه‌ی تایپ ظاهر شد… و طولانی ماند. انگار طرف پشت پیام داشت چیزی را وزن می‌کرد، یا شاید کسی اجازه‌ی پاسخ دادن را از او می‌گرفت.
و بعد، پیام آمد:
«فقط یک چیز…
برنگرد خونه.»

آرمان نفسش بند آمد.
همان لحظه درِ اتاق تق‌تق شد.
دو ضربه. آرام، اما دقیق.
صدای زنی پشت در گفت:
– «آقای آرمان…؟ مدیرعامل می‌خواد شما رو ببینه. الآن.»
آرمان لحظه‌ای خشکش زد.
پیامکی که هنوز روی صفحه‌اش باز بود…
هشداری که هنوز توی هوا می‌لرزید…
و دعوت ناگهانی مدیرعامل که هرگز این‌قدر رسمی و بی‌مقدمه نبود.
ذهنش زمزمه کرد:
«یکیش واقعی نیست… یا هر دو خیلی واقعی‌ان.»
آرمان گوشی را برداشت، چراغ اتاق را خاموش کرد، و آرام به سمت در رفت.
قبل از اینکه دستگیره را بگیرد…
پیام چهارم رسید.
«دیر شد.»

شروع کار
۱۷
۰
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید