ویرگول
ورودثبت نام
javanmardi loghman
javanmardi loghman
javanmardi loghman
javanmardi loghman
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

سرگذشت توتان

روایت رفاقتی که با گلوله تمام شد، اما هرگز فراموش نمی‌شود

توتان فقط یک سگ نبود. برای ما، برای حسام، یک رفیق بود. از اون رفیق‌هایی که هر روز باهاش بیدار می‌شی، کنارت می‌دوه، تو سکوت می‌فهمدت و تو غم‌ها کنارت می‌مونه.

توتان
توتان

قصه‌اش از اون‌جایی شروع شد که فقط ۱۰ روز از تولدش گذشته بود. هنوز خوب راه نمی‌رفت، ولی وقتی بغل حسام افتاد، آروم گرفت. از همون لحظه، انگار سرنوشتشون به هم گره خورد. حسام براش پدر بود، دوست بود، همه‌چیز بود.

توتان یه نژاد اصیل کُردی بود؛ از اون نسل‌هایی که تو کوه و دشت بزرگ می‌شن، قوی، باشکوه، باوقار. ولی فرق داشت. هوشش بالاتر از چیزی بود که از یه سگ انتظار داری. وفاداریش؟ بی‌نهایت. ابهتش؟ تا وقتی کنارت راه می‌رفت، احساس امنیت می‌کردی.

روزها گذشت. توتان بزرگ و بزرگ‌تر شد. دیگه فقط یه سگ نبود، شده بود سایه‌ی حسام. هرجا حسام می‌رفت، توتان هم باهاش بود؛ کوه، دشت، کوچه‌های روستا، پشت‌بام خونه. حتی وقت‌هایی که حسام حالش خوب نبود، توتان بی‌سروصدا کنارش می‌نشست، سرشو می‌ذاشت روی پاهاش و نگاهش می‌کرد.

ولی این دنیا همیشه منصف نیست.

چند سال بعد، یه اتفاق لعنتی افتاد. یه شب لعنتی، که هنوزم تو ذهن حسام زنده‌ست. صدای شلیک... بعد سکوت... و بعدش دیگه توتان برنگشت. با دو گلوله، همون موجود بی‌آزار، مهربون، قدرتمند و وفادار، از پا افتاد. دلیلش؟ شاید دشمنی، شاید حسادت، شاید فقط بی‌رحمیِ آدم‌ها.

حسام اون شب تا صبح کنار پیکر بی‌جون توتان نشست. حتی یه لحظه ازش جدا نشد. نه چون فقط سگش بود... چون رفیقِ جونش بود. چون بخشی از خودش رفته بود.

توتان رفت، ولی اسمش، خاطره‌هاش، و اون همه عشق و وفاداری، هنوز زنده‌ست... تو دل کسی که هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنه: حسام .

احساس امنیت
۶
۰
javanmardi loghman
javanmardi loghman
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید