ویرگول
ورودثبت نام
مصطفی فتحی
مصطفی فتحیمی گفت:قبرستون پر از آدمایی که یہ شب با دلتنگی خوابیدن و دیگه بیدار نشدن با هم حرف بزنید قبل از اینکه حسرت شنیدن صداش براتون مونده باشه...
مصطفی فتحی
مصطفی فتحی
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

مصطفی فتحی

مصطفی فتحی
مصطفی فتحی

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا می‌خواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل می‌خواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها می‌رفت بر بازار و کوی

نان طلب می‌کرد و می‌بُرد آبروی

دست بر هر خودپرستی می‌گشود

تا پشیزی بر پشیزی می‌فزود

هر امیری را، روان می‌شد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، به سوی خانه می‌آمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیماردار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرَم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری می‌رفت حیران بر دری

رهنورد اما نه پایی، نه سری

ناشمرده، برزن و کویی نماند

دیگرش پای تکاپویی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت که‌ای حی قدیر

گر تو پیش آری به فضل خویش دست

برگشایی هر گره که‌ایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

می‌خرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان می‌خریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا می‌ریختم

وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی‌ست

جان فدای آن‌که درد او یکی‌ست

برصادق هدایتاحمد شاملو
۳
۰
مصطفی فتحی
مصطفی فتحی
می گفت:قبرستون پر از آدمایی که یہ شب با دلتنگی خوابیدن و دیگه بیدار نشدن با هم حرف بزنید قبل از اینکه حسرت شنیدن صداش براتون مونده باشه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید